۱۳۸۷/۰۸/۲۴

لبه تیغ

سالی یک بار ایرانیان مونترآل با همکاری سازمان انتقال خون اینجا مکانی را برای گرفتن خون در نظر می گیرند که حرکت انسان دوستانه ای انجام داده باشند و از عده ای ایرانی و غیرایرانی خون بگیرند. چهار سال پیش بود که به اصرار یکی از دوستانم که خودش دو سال پیش جهان را بدرود گفت به دانشگاه کنکوردیا که محل خون گیری بود رفتم. طبق روال معمول تمامی آزمایشات لازم منجمله فشار خون و نوع خون و غیره را که انجام دادم به من گفتند که همه چیز مناسب است و می توانم خون بدهم. چند تخت کنار هم چیده شده بود که بعد از اینکه خون می دادی روی تختی دراز می کشیدی و استراحتی که می کردی آنطرفتر میزی بود از آش و پسته و آبمیوه و سایر خوراکی ها برای تجدید قوای بعد از خون دادن.
روی صندلی می نشینم و طبق عادت همیشگی ام که به خون نمی توانم نگاه کنم فقط اطرافم را می پایم تا کار پرستار تمام شود. کارش که تمام می شود بلند می شوم که به طرف تخت بروم احساس سرگیجه می کنم. به پرستار می گویم سرم گیج می رود می گوید طبیعی است و دراز بکشم همه چیز خوب می شود.

* * *

یک قطار با سرعت هر چه تمام تر می رود و من در راهروی آن در حالی که به پشت سرم نگاه می کنم در حال دویدن هستم. پشت سرم همه آدمهایی که در طول زندگی ام می شناختم به صورت دسته جمعی مرا دنبال می کنند و من در حال فرار کردن از دست آنها هستم. از راهرویی به راهرویی دیگر. به آخرین کوپه که می رسم راهرویی نیست و دری است که به بیرون باز می شود. نمی دانم چه کنم!! جمعیت به من نزدیک می شود. در را باز میکنم. بیرون قطار همه جا سفید و روشن است. قطار به سرعت می رود و نمی خواهم خود را به بیرون پرت کنم. جمعیت به من رسیده است و هر کس در حد توان خود به من فشار می آورد تا به بیرون پرتابم کند. دستهایم را دو طرف در گرفته ام و مقاومت می کنم. همه آنهایی که در زندگی ام دیده بودم و می شناختم فشار سنگینی را به من وارد می کنند تا به بیرون پرتابم کنند.

* * *

چشمانم را که نیمه باز می کنم چراغهای سقف سالن دانشگاه کنکوردیاست که دیده می شود. تمام بدنم خیس آب سرد شده. همه جای بدنم را دستمالهایی گذاشته اند که داخل آنها خرده یخ است. هنوز گیجم و نمی دانم کجا هستم. هنوز دستهایم را محکم گرفته ام که نکند به بیرون پرتاب شوم. پرستاری مرتب توی صورتم می زند و می گوید اسمت را بگو؟ اینجا کجاست؟ کمی که می گذرد می فهمم کجا هستم. خون گیری را تعطیل کرده اند و چیزی حدود ده پرستار کانادایی دور تخت مرا گرفته اند و با نگرانی دستمالهای یخ را روی پا و دست من گذاشته اند. تنها جمله ای که در جواب سوالهای بی شمار آنها می گویم کابوس (nightmare) است. یک ایرانی می آید و در باره کابوس من می پرسد. برایش می گویم. به دقت گوش می دهد. بعد می گوید وقتی روی تخت افتادم به سرعت رنگ و رویم بی حال و سرد شد و به کما رفتم. می گوید اینقدر فشارم پایین آمده بود که امکان مرگ برایم بود و به همین دلیل همه تلاش می کردند دوباره بهوش بیایم. برای من زمان این کابوس شاید پانزده دقیقه بود ولی زمان واقعی کمای من پنج یا ده دقیقه بود. و من فکر می کنم ده دقیقه اینها تلاش می کرده اند مرا از کما خارج کنند!! وقتی هم کابوس مرا شنید می گفت تو داشتی با مرگ مبارزه می کردی و درست لحظه ای که مقاومت می کردی که به بیرون پرت نشوی بهوش آمدی و از کما بیرون آمدی.
تا دو ماه مرتب به من زنگ می زدند که ببیند حال من چطور است. همان موقع هم دیدم سر پرستار بیچاره از ترسش یه چیزهایی توی پرونده من نوشت که بعدها فهمیدم دیگه نمی تونم خون بدهم.

* * *

چند نکته برای من غریب است.
یکی اینکه این کما چی هست؟ خواب که نیست. رویای ارادی من هم که نیست. پس اصلا چی هست؟ چرا اینقدر واقعی هست؟ اگر مغز کار نکنه و فقط قلب کار کنه آیا باز هم کمایی وجود خواهد داشت؟
دو اینکه چرا همه می خواستند منو به بیرون پرت کنند؟ آیا تصور من از آدمهای دور و ورم (که در مورد همه این تصور را ندارم) به این شکل خودش را نشان داده؟ اما آدمهایی که می دانم قلبا مرا دوست دارند چطور می توانند بخواهند من را به بیرون قطار پرت کنند؟ گوییم من پرت می شدم آیا این همان مرگ بود؟ مرگ که همه اش نشان تیره گی با خود دارد چطور این همه بیرون قطار سفید و روشن بود؟! آیا این هم می تواند تصور من از مرگ باشد که اصلا چیز بدی نیست؟! زمان چه تعبیری دارد؟ چرا زمان کمای من با زمان واقعی متفاوت است؟!
به هر حال پس از این اتفاق مدتها به آن روز فکر می کردم که برای دومین بار در زندگی ام به کمایی رفتم که روی لبه تیغ مرگ و زندگی بود.