۱۳۸۷/۰۴/۱۰

نه زیاد عجیب ولی واقعی

نوجوان که بودیم یک مجله ای بود به اسم دانستنیها که خوراک هفتگی من و برادرم بود. تنها مجله رنگی آن موقع بود و مطالبش هم جدید و جالب بود. یک صفحه ای داشت به اسم "عجیب ولی واقعی" که اتفاقات و کشفیاتی را که در آن دوره عجیب می نمود (وچه بسا الان بسیار عادی باشد) می نوشت و ما همه اش آن صفحه را به این و آن نشان می دادیم که مثلا باورت میشه یکی اینجا با تلفن حرف بزنه تصویرش روی یه تلفن دیگه اون سر دنیا دیده شه؟ می گن کامپیوتری درست شده که می تونه عکستو همزمان اون سر دنیا نشون بده!! و خیلی چیزای دیگه که واقعا جالب بود برای ما.
حالا چیزی که می خوام بگم زیاد عجیب نیست ولی کاملا واقعی است که دیروز برای من اتفاق افتاد.
یه طرح قدیمی برای یه فیلمنامه داشتم در باره یه مهاجر ایرونی (که می تونست تصویری از خودم باشه) که هر چی این ورو اون ور میزنه کاری پیدا نمی کنه و ناگهان از دیدن عکس آدمی که در حال پرت کردن خودش از بالای یک بلندی است فکری به ذهنش می خورد و یک آگهی توی روزنامه می دهد که "قبل از خودکشی با ما تماس بگیرید". او می خواهد با گرفتن فیلم آدمهایی که می خواهند خودشان را بکشند و فروش فیلمها شاید گرفتاریهای بیشمار مالی اش را حل کند و بتواند درآمدی کسب کند. اما در این راه اتفاقات بی شماری برایش می افتد که فیلم را به یک فیلم سیاه و گاهی یک کمدی سیاه نزدیک می کند.
یک فیلمنامه جدید هم این روزها دارم می نویسم که داستان یک دکتر روانشناس سکسولوژیست است که توسط یکی از بیمارانش که یک دختر جوان نقاش است کشته می شود و دختر خودش را جای دکتر جا میزند تا بیماران او را بر اساس سلیقه و بیماری که دارند انتخاب کند و بکُشد. وقتی جلوتر می رود در می یابد همه جامعه بیمار است و از توان اون خارج است که همه را بکُشد.
گاهی که این پریود فکری من شدت می گیرد با بدبینی های همیشگی من ترکیب می شود و به خودم می گویم آدم چی می شد یک روزخودش را از شر همه این گرفتاریها خلاص کند و راحت شود.
حالا داستان دو تا فیلمنامه من را که دارید این شرایط روحی را هم کنارش بگذارید و نتیجه این می شه که دو روز پیش توی یه بحث آزاد اینترنتی توی سایتی که همه آزادند موضوعات مختلف رو به بحث بگذارند با یک اسم مستعار بحثی رو باز می کنم که متنش اینه:
بهترین راه برای خودکشی که کمتر درد بکشی چیه؟
یکی دو نفر به شوخی یه چیزایی می گن یکی دو نفر هم می خوان کمکت کنن و می گن امیدوار باش به ما ایمیل بزن و در همین حد تمام می شود.
این موضوع من رو به فکر واداشت که اگه مثلا یه دختری بگه دنبال یکی می گرده باهاش حال کنه چه بمباران ایمیلی می شه ولی یکی بخواد خودشو بکُشه اصلا کسی به تخمش هم نیست.
دیشب می خواستم برم جاز فستیوال عکاسی کنم. لباسمو عوض می کردم که زنگ آپارتمانمو یکی زد تا اومدم گوشی رو بردارم ببینم کیه قطع شد. سریع آماده شدم برم بیرون که تا در رو باز کردم دیدم دو تا پلیس که یه زن و مرد جوان بودند پشت در هستند با چند تا کاغذ و یادداشت.
پلیس زن: مستر آریان!؟
من: بله
پلیس مرد: می تونیم بیاییم داخل؟
من (کمی دستپاچه): بله ولی بذارید کمی مرتب کنم.
پلیس زن: اشکالی نداره. فقط چند تا سوال داریم.
داخل آپارتمان می شوند و من سریع لباسهای پخش و پلا رو بر می دارم و می ریزم تو اتاق خواب. هنوز نمی دونم مشکل چیه.
پلیس مرد: شما یه نظر دادی توی اینترنت که بهترین راه برای خودکشی چیه؟
تازه دوزاریم افتاد. هم گیج بودم که من نه اسم و نه ای میلی دادم که کسی بدونه و اینا چطوری فهمیدند که حتی آدرس منم پیدا کردند. هم اینکه حالا جوابشونو چی بدم.
من: بله من بودم. خب، خواستم ببینم راه حل ساده این کار چیه و بقیه چه نظری دارند و در آخر هم ببینم برای بقیه چقدر مهمه اگه یکی بخواد خودشو بکشه.
هر دو با تعجب یکدیگر را نگاه می کنند و به فرانسه با هم صحبت می کنند.
پلیس مرد: فرانسه هم صحبت می کنی؟
من: un peu (یه کمی)
پلیس زن: شما به خودکشی فکر می کنید؟
من: همیشه. ولی زیاد جدی نگیرید فقط حرفشو می زنم.
پلیس زن: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
من: حالم گاهی خوبه گاهی نه. الان معمولی ام.
دوباره با هم صحبت می کنند.
پلیس زن: ما اینجا هستیم به شما کمک کنیم. هیچ قصد دیگه ای نداریم.
من: شما به من نمی تونید کمک کنید چون مشکل من با جامعه است. شما منو کمک کنید جامعه رو چیکار می کنید؟!
هر دو گیج شدند و به فرانسه صحبت می کنند. باورشان شده من دیوونه ام.
پلیس مرد: اگر جایی که می خواستید برید زیاد مهم نیست ما ترجیح می دهیم شما با ما بیایید بیمارستان.
من: کارم زیاد مهم نیست ولی بیمارستان برای چی؟
پلیس زن: فکر می کنیم بهتره با یه دکتر صحبت کنی.
فیلمنامه ها، پریود فکریم، آدمها، خسته گی و...و...همه توی ذهنم یه لحظه مرور می شه.
من: باشه. بریم. من هیچ وقت چیزای جدید رو رد نمی کنم.
در حالی که پلیس مرد جلو و پلیس زن عقب من حرکت می کنند مرا تا ماشین پلیس اسکورت می کنند. بعضی از همسایه ها که صحنه را می بینند حواسشان جمع می شود دفعه بعد با من چطور برخورد کنند.
اولین بار است سوار ماشین پلیس می شوم. خودش تجربه جالبی است. یک شیشه بین صندلی جلو و عقب است که حالت کشویی دارد و کنار می رود. پلیس زن رانندگی می کند و پلیس مرد با کامپیوتری که توی همه ماشینهای پلیس هست مشخصات مرا وارد می کند.
به بیمارستان می رسیم. پلیس و غیر پلیس تفاوتی نمی کند همه باید نوبت را رعایت کنند. توی صف اورژانس ایستاده ایم که با پلیس زن صحبت را باز می کنم.
من: چه فرقی برای شما می کنه یکی مثل من توی این دنیا باشه یا نه؟ می دونی روزی چند تا آدم دارند توی دنیا می میرند؟! از جنگ. از فقر. از بسیاری چیزای دیگه.
خودم هم می دونم سوال مسخره ای کردم. این بیچاره چه گناهی کرده.
پلیس زن: خب این وظیفه منه به آدما کمک کنم. این کارو انتخاب کردم چون کمک کردن به آدما رو دوست دارم.
دلم می خواست همونجا بگیرم ماچش کنم، اما ترسیدم. یه سوال مسخره دیگه.
من: خب، اگه خارج از شغلی که داری یکی رو ببینی کمک لازم داره و اصلا توی کار تو گنجانده نشه چی؟ کمکش می کنی؟ تو چون وظیفه ات است کمک کنی داری کمک می کنی. شدی مثل رباتی که کمک می کنه. کمک کردنت روی خواست قلبیت ممکنه نباشه.
پلیس زن فکر می کند. لبخند می زند.
پلیس زن: من می تونستم برم نجار شم یا یه فروشنده. من این کارو انتخاب کردم چون دوست دارم آدما رو کمک کنم. حتی اگه برنامه هر روزم باشه بازم از اون لذت می برم...
پرستار: بفرمایید داخل.
من و دو پلیس وارد می شویم. پلیس مرد به فرانسه به پرستار توضیح می دهد. انگار اولین بار است چنین مورد بیمار اینترنتی دیده شده. پرستار مثل یک ربات سوال می کند.
پرستار: چند وقته به خودکشی فکر می کنی؟
من: گاهی میاد گاهی می ره. از خیلی قدیمها.
پرستار: هیچ صدای غریبه ای می گه این کارو بکن؟
من: نه. فقط صدای خودمه.
پرستار: فکر کردی چه جوری این کارو بکنی؟
من: بله. فکر کنم تیغ بد نباشه.
پلیسها با هیجان صحبت می کنند و چیزی یادداشت می کنند.
پرستار: دارویی مصرف می کنی؟ سابقه بیماری؟
من: نه. هیچ دارویی مصرف نمی کنم سابقه بیماری هم ندارم.
پرستار مرا به اتاقی راهنمایی می کند. پلیسها مثل قبل یکی جلو و یکی عقب مرا می برند. لباسهایم را باید در آورم. پلیس مرد می آید و آخرین مشخصات را در کاغذهایش می نویسد. پلیس زن جلوی در مواظب است. پرستاری می آید و همان سوالات تکراری را می پرسد و همان جوابهای تکراری را می دهم. پرستار دیگری آزمایش خون می گیرد و آزمایشهای دیگر. ساعت 8 شب آمده ام و الان 11 شب است. به اتاق دیگری می روم که یک میز و صندلی دارد. خانم دکتری که زبان اصلی اش فرانسه است ولی با من انگلیسی صحبت می کند با یک لبخندی که از لبانش نمی رود روبروی من می نشیند. او می خواهد وقت بیشتری بگذارد و همه جزئیات زندگی مرا بشنود. خب، تا جایی که وقت اجازه می دهد از تمام چلانده شدنهای زندگی ام برایش می گویم. بیچاره اشکش در می آید. توی دلش می گوید بابا پس چرا خودتو نمی کشی؟
من: خانم دکتر نگران نباشید اینقدر این موضوع جوک شده که دوستام می گن پس چه موقع؟
دکتر ماری: چه دوستای بدی داری. نباید اینو جوکش کنین.
من: می دونید خانم دکتر الان به چی فکر می کنم؟ این پلیسها. این بیمارستان. وقت شما و این پرستارا. من واقعا شرمنده ام. اصلا اینها ارزش اینو نداشت. من یه نظری رو پرسیدم نمی دونستم این میشه. به حال من از همه شما معذزت می خوام.
دکتر ماری: ما همه برای همین چیزا هستیم. این کار ماست.
خسته شدم از این لغت "این کار ماست".
من: حالا می تونم برم خونه؟ گشنمه.
با تعجب به من نگاه می کند که عین این بچه های غرغرو نشسته ام و می گم "می خوام برم خونه. گشنمه."
دکتر ماری: من ترجیح می دم امشبو بیمارستان بمونی. امشب خیلی ساکته. یه شام خوب بهت می دیم. فردا هم صبحانه تو که خوردی می تونی بری.
من: مرسی ولی خونه راحت تر خوابم می بره.
دکتر ماری: مطمئنی؟ حالت که خوبه؟
من: بله. بله. از اول هم چیزی نبودم.
پیش خودم فکر می کنم این پلیس ها هم منو اینجا ول کردند رفتند با چی برگردم؟! ولی تا خونه من راه زیادی نیست. پیاده هم می شه رفت. خانم دکتر اما لطفش بیکرانه. می ره برام یه قبض تاکسی می گیره به حساب بیمارستان و در حالی که اونو بهم می ده می گه فردا تماس بگیرم برای یه وقت دیگه.
شب رو یه تاکسی گرفتم به حساب بیمارستان اومدم خونه. اول رفتم موضوع مورد بحثمو توی اینترنت حذف کردم که دوباره دو تا پلیس دیگه نیان یه داستان جدید درست شه بعدش رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم یه شعر جدید که توی اتاق انتظار بیمارستان اومده بود توی کله ام نوشتم.
اینجا یکی از گرون ترین ویزیت ها رو دکترای روانشناس می گیرن و دولتی هم 8 ماه باید توی نوبت باشی که توی این مدت هر مریضی خودش خوب میشه. امروز زنگ زدم و دکتر ماری برای دو روز دیگه بهم وقت داده. قبول کردم. هم این که ازش چیز یاد می گیرم هم فضای اونجا برام جالبه (برای فیلمنامه ام خوبه). هم این که باید خیلی خوشحال باشم یکی می شینه با این دقت به مزخرفات من گوش میده. یک چیز جالب هم بگم که خودم هنوز باورم نمی شه. توی فیلمنامه ای که می نوشتم دکتر روانشناس اسمش ماری بود. هنوز این تشابه اسمی برام عجیبه.
امروز می خوام به اداره پلیس زنگ بزنم و از اون دو تا پلیس تشکر کنم که وقتشون رو برای من تلف کردند. یه نتایجی از این ماجرا گرفتم که خلاصه کنم. یک اینکه مهربانی حتی اگه وظیفه ات باشه چیز خوبیه. بیچاره خانم پلیسه هی باهاش بحث کردم که خارج از وظیفه ات مهربانی کن. ولی الان طور دیگری فکر می کنم.
دواینکه همیشه فکر می کردم زندگی آدمها خودش یه ماجراست و لازم نیست هی فکر کنیم که قصه و ماجرا و فیلمنامه درست کنیم. البته برای من اینطور بوده بقیه رو نمی دونم.
سه اینکه الان دیگه جرئت نمی کنم برم توی اینترنت فیلمهای پورنو ببینم. همه اش فکر می کنم این پلیسها نشستند و دارند همون فیلمو می بینن. گرچه این همه فیلم قبلا دیدم کاریم نداشتند اما الان دیگه روم نمی شه ببینم. باید قیدشو بزنم.

اینم دو خط از شعری که گفتم و کاملش رو بعدا می ذارم.

تو نجوای گریه آن کودک را نشنیدی
وقتی که شب پر از تندر ستم بود

یک شعر (حسرت)

.

حسرت


اندیشه های سوخته
بر آفتاب تاریخ

اشکی به درازای قامت صبح
و پهنای نفس آخر

فرصت های سوخته
بر شعله انتقام

مرگ سرک کشید
از پشت در یخچال

چهل سال بیهوده

وجهان در چشمان سرخ تو
خاموش شد
با سردی نگاه من
که فرسنگها راه را
خسته می پیماید

6 سالگی

اردی بهشت سال 47 در یک محله قدیمی کرمان که هر روز سگهای ولگرد توی کوچه هایش ولو بودند و با ترس و واهمه باید کوچه ها را طی می کردی در یک اتاق کهنه یک خانه قدیمی مادرم مرا بدنیا آورد. و این همان لحظه ای است که مادرم می گوید پدر بزرگم در اتاق کناری او پذیرای مرگ بود و گویا همان لحظه که من می آیم او هم می رود. سالها گمان می بردم این بخت سیاه من یا به قول بعضی ها پا قدم تلخ من بود که او رفت. و این برایم آزار دهنده بود تا روزی که فکر کردم درهر لحظه ای که هر کدام از ماها بدنیا می آییم چه بسیاری دیگر می میرند و من چقدر بیهوده مدتها ذهنم را با این حادثه آزار می داده ام. 27 اردی بهشت که هفته ها پیش بود 40 ساله شدم. ده پانزده سالی است که برای تولدم جشنی نمی گیرم. گاهی یادم می رود و گاهی هم نه. امسال را یکی دو تا از دوستان خوبم برایم کیک و هدیه گرفتند و دور هم بودیم اما این تلخی من فکر کنم حوصله اطرافیان مرا هم سر برده. برای همین پس از مدتی دوباره تصمیم گرفته ام با خودم باشم تا کسی را آزار ندهم. نشسته ام روی مبل و دور و ورم را نگاه می کنم. انبوهی کاغذهای کهنه و نو که بعضی هاش پر از انگیزه بودند وقتی که آغازشان کردم و اکنون رنگشان به زردی و کهنه گی رفته و بعضی هاش هم جرقه هایی است که روی هم انباشته شده اند و روزی روانه سطل آشغال می شوند. گاهی فکر می کنم دیگر بس است. چهل سال هیچ کاری نکرده باشی ادامه اش هم همین است. چند روز پیش به ذهنم خورد هر چی دارم بریزم توی یک کیسه ببرم اطراف مونترال بسوزانم و بعدش هم همه چیز را رها کنم برم یه جای جدید. برم یه گوشه ای که ماشین نبینم. آدم ببینم. ما آدما الان شده ایم بخشی از این دنیای مدرن. شده ایم نگه دارنده این دنیای مدرن. ماشین نیست که سوارش شده ایم. ماشین سوار ما شده است. مادرم دیروز اصرار می کرد بروم ایران و می گفت کرمان را دوست نداری برو تهران. می گویم مادر تهران چی چیه؟! من ایران بیام می رم توی یکی از دهات کرمان که آدما لبخنداشون واقعی باشه.

11 سالگی

از یک جهت فکر می کنم چهل سال را بیهوده بیهوده گذراندم. نگاهی که به پشت سرم می کنم می بینم جز لاس زدن با ایده هایم هیچ کار اساسی نکرده ام. و از طرفی دیگر 2 نکته ذهن مرا مشغول می کند. یک اینکه کاری بوده که توانسته باشم بکنم و نکرده باشم؟! دو اینکه اصول انسانی را که به آن معتقد بوده و هستم حفظ کرده ام و همین برای فرصت اندکی که در جهان هستم کافی است. درست است که گاهی این بیهودگی سایه اش را روی ذهن من می گستراند اما زمانی را لازم می دانم تا دوباره خود را باز یابم. گاهی هم همزادم نجاتم می دهد.
نشسته ام روی مبل و خود را می بینم که یک لیوان قهوه بدستم می دهد. با کمی شیر و شکر و حتی می نشیند برایم هم می زند. کسی مهربان تر از خودم پیدا نکرده ام.


خود خواه شده ام؟! یا دیوانه؟!

7 ساله بودم که پدرم مُرد. راننده کارخانه ذوب آهن کرمان بود و در زمستانی ماشینش از بالای کوه به دره در می غلتد و در حالی که دو مهندس روسی در ماشین او خراشی بر نمی دارند او می میرد. مرگی که مشکوک می نمود اما به هر حال هر چه بود او رفته بود. تا سالها معنی مرگ را نفهمیدم چرا که هر بعد از ظهر کسی در خانه را می زد دوان دوان در حالی که فریاد می زدم بابا اومد بابا اومد در را باز می کردم و او را نمی دیدم. حیف در کانادا عکسی از او ندارم در اینجا بگذارم. 12 ساله بودم فکر کنم که اولین داستان کوتاهم را نوشتم که الان نمی دانم کجا هست. در باره سرنوشت یک مداد بود که در دستان یک نویسنده که رمانش را می نویسد تمام می شود و پس از حوادث بی شمار بعدی سر از خانه یک رفتگر شهرداری در می آورد. هی نوشتم و نوشتم تا اینکه تصمیم گرفتم یک رمان بلند بنویسم. پانزده ساله بودم که آن را هم شروع کردم ولی نیمه کاره رهایش کردم از بس ازش بدم آمد و هی از کار خودم ایراد گرفتم. یک سناریو هم همان موقع شروع کردم به نوشتن که در باره شهری بود که شهر دوچرخه ها بود و یک دوچرخه نافرمان که از زندگی در این شهر خسته شده خود را به زمین می رساند و اینقدر روی زمین گرفتاری پیدا می کند که دنبال راه حلی می گردد تا برگردد به همان شهر دوچرخه ها. فیلمنامه را تقریبا تمام کرده بودم که گمش کردم (وشاید هم یکی دزدید. یادم نمی آید) و دیگه حوصله نکردم دوباره بنویسم. بعدها نمونه های مشابه آن را دیدم اما من آن را 25 سال پیش نوشته بودم که این داستانها بی معنی بود. سینما از همان روزها افتاد توی کله ام. شانزده ساله بودم که عکاسی را شروع کردم ویادم می آید کنار معدود عکسهای خوب چه عکسهای مزخرفی هم می گرفتم که الان کلی خنده دار شده اند مثلا یادم می آید روی میز اتو یک پارچه مشکی می انداختم و وسط آن را هم کاغذهای سفید مثل خط کشی یک جاده ردیف می کردم و یک شمع هم انتهای اون می گذاشتم و عکسمو توی یک پرسپکتیو می گرفتم. مثلا یک شمع انتهای جاده می سوزد. هنوز خنده ام می گیرد. خب دوره ای بود که خیلی رمانتیک بازی داشتم و توی سن 16 سالگی طبیعی هم می نمود. با یک دوربین 35 تومانی شروع کرده بودم. دیپلم را که گرفتم مثل روز برایم روشن بود می خواهم بروم دانشگاه سینما بخوانم. بار اول رتبه 90 شدم که قبول نشدم یعنی ناواردی در انتخاب رشته بود که قبول نشدم. و بار دوم رتبه 4 شدم که باز هم قبول نشدم. اعتراض کردم و پس از کلی پی گیری گفتند اشتباه شده و می توانم بیایم با یک ترم تاخیر ثبت نام کنم. و بعد بزگترین اتفاق زندگی ام افتاد. قبول شدن در رشته سینما در دانشگاه هنر تهران. دوستی داشتم به اسم مرتضی که قبلا تهران آمده بود و یک اتاقکی داشت. آدرسش را به من داد و من که اصلا نمی دانستم به چه کلان شهری می روم با اتوبوس راهی تهران شدم. با کلی عوض کردن اتوبوس و مینی بوس محل زندگی اش را پیدا کردم.

سال دوم دانشکده

دوستم خانه نبود و من که آدم بسیار خجالتی بودم منتظرش نشدم و آمدم توی شهر به پرسه زدن. آنقدر توی شهر پرسه زدم که شب شد و تا صبح را تصمیم داشتم که راه بروم. از بس جواب ماشینهای گشت شب را دادم که چه کسی هستم که خسته شدم و تصمیم گرفتم جایی را پیدا کنم تا بخوابم. پیاده روی بلوار کشاورز جایی بود که تا صبح روی یک کارتون خوابیدم. تهران دو تصویر متضاد برایم دارد. جایی که ذهن تو را چون خودش بزرگ می کند و جایی که اگر مواظب نباشی همه خلوص و صافی تو را می گیرد و آلوده یک روابط بیمار گونه ات می کند. اتفاقی که برای بسیاری از دوستانم افتاد. تصویر اولش برای من بسیار مفید بود. تهران دنیای مرا بزرگ کرد. فهمیدم که در کرمان چقدر کوچک می اندیشیده ام. البته اکنون با وجود اینترنت و ماهواره کرمان و تهران تفاوت گسترده ای ندارند ولی ان زمان که حتی داشتن فاکس هم ممنوع بود محیط تهران تفاوت بسیاری با شهرستان داشت. تصویر دومش نتوانست مرا حل کند. هنوز فکر می کنم همان ساده گی و احساس همدردی به دیگران را دارم. مبارزه سختی بود ولی با هر شرایط سختی در تهران حاضر نبودم مرا آلوده خود کند. فردایش با مرتضی رفتم ثبت نام کردم که مصادف شد با موشکباران تهران و دانشگاهها تعطیل شد. من اما ماندم. تمام مدت موشکباران تهران را در تهران ماندم. جز سیاهی و خون و قربانیانی که تاوان قدرت طلبی و ددمنشی و جاه طلبی رهبران و زور مداران آن دوره را می دادند دیگر هیچ نبود.

سال بعد که وارد دانشگاه شدم یک دوران جدید در زندگی من بود که خودش داستان مفصلی است. بیشتر دوستان من محصول این دورانند.

بگذریم. فکر نکنم این حرفها بدرد کسی بخورد. اصلا زندگی من به این وآن چه مربوط؟ بدنیا اومدم. خب که چی؟! می میرم. بازم خب که چی؟!

می خواستم داستانم را تا آمدن به کانادا تعریف کنم اما همین چند لحظه پیش فکر کردم گفتن این حرفها بدرد کسی نمی خورد و ادامه بدهم تلخی هایش بیشتر از خوشی هایش است. همین ها را هم به خاطر چهل سالگی ام گفتم که می گویند یک دوران جدید در زندگی آدم است. پس بقیه اش بماند شاید وقتی دیگر.

این روزها قبل از اینکه به زمین و زمان غر بزنم دوجمله را در ذهنم مرور می کنم. یکی حرف آندره مالرو که می گوید:

تنها خاطره است که می ماند

زندگی هیچ ارزشی ندارد

اما هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد

حالا من هی به بیهوده گی این دنیا نق بزنم. چیزی با ارزش تر از این بیهوده گی یافت می کنم؟!

حرف دیگر را کنفوسیوس به آدمای غرغرویی مثل من زده:

"به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید شمعی روشن کنید."


یکی از آخرین عکسهای من در مونترال

عمو فرهنگ هم رفت

عمو فرهنگ نامی بود که 8 سال پیش سر فیلم مستندی که در باره بهرام بیضایی می ساختم از زبان تینا دستیارم شنیدم. فرهنگ معیری چهره پرداز برجسته سینما را اولین بار سر فیلم مسافران بیضایی دیدم (سال 1369). آن روزها دانشجوی سینما بودم و از طریق یکی از استادانم فرصتی شده بود تا خودم را به عنوان یکی از میهمانان فیلم (شما می توانید بگویید سیاهی لشکر) جا بزنم و یک ماه سر فیلم مسافران باشم تا کمی از چم و خم کار بیضایی در فیلمهایش سر در آورم. همانجا دریافتم که بیضایی سخت گیری اش تنها دامن موضوعاتی را که می سازد نمی گیرد بلکه در انتخاب عوامل فیلم هم وسواس خود را دخالت می دهد. مهرداد فخیمی فیلمبردار، فرهنگ معیری چهره پرداز، ایرج رامین فر طراح صحنه، سوسن تسلیمی بازیگر و سایر افرادی که با او کار می کردند تنها حرفه شان نبود که بیضایی را مجاب به کار کردن با آنها می کرد بلکه نوع شخصیت آنها هم در این کار جمعی تاثیر گذار بود. سالها بعد از فیلم مسافران که تصمیم گرفتم قبل از آمدنم به کانادا فیلمی در باره بهرام بیضایی بسازم (که هنوز تمام نشده) برای گفتگویی با فرهنگ معیری به آموزشگاهش در خیابان میرداماد رفتم و او را یا به قول تینا عمو فرهنگ را انسان بسیار خوش مشرب و بذله گویی یافتم که در نگاه اول مشکل بود این بذله گویی را در او دریابی. یک تشخصی در رفتارش بود که وادارت می کرد جنتلمن خطابش کنی و گاهی این تشخص با شوخ طبعی اش که ترکیب می شد کاراکتر ظریفی از او می ساخت که مدتها در ذهنت باقی می ماند.

از چپ به راست: تینا پاکروان (یار و دستیارم)، زنده یاد فرهنگ معیری، خودم و شهرام نجاریان (یار و فیلمبردارم) سر صحنه فیلم "استاد" (مستندی در باره بهرام بیضایی) عکس: عادل احمدی

فرهنگ معیری هم از دنیا رفت. الان مرگ آدمها را همانگونه که در فیلم مسافران هم می بینیم نشانه بدی نمی بینم (در این باره بعدها بیشتر خواهم گفت). مرگ فرهنگ معیری و پیش تر از او دیگران فقط تلنگری است به ما تا در یابیم کجای این جهان هستی قرار داریم؟! خبر را که خواندم فیلمی که در باره بیضایی می ساختم دوباره جلو چشمم آمد. فیلمی که به هزار دلیل که بعضی هایش به من بر می گردد و بعضی هایش خارج از توان من است هنوز ناتمام است. فیلم را در ایران به صورت Pal فیلمبرداری کردم و چون سیستم تصویری اینجا متفاوت است ساعتها وقت گذاشتم تا فقط بخش کوتاهی از گفتگوی فرهنگ را جدا کرده تا در اینجا بگذارم. البته کیفیت پایین آن را بنا به دلایلی به عمد اینجا گذاشتم. دوست داشتم این گفتگو در جایی غیراز وبلاگم گذاشته می شد تا بیننده بیشتری داشته باشد اما وقتی بخش فارسی بی بی سی و رادیو زمانه حتی جواب ای میلت را هم نمی دهند به این نتیجه می رسم خوب است این وب لاگ را دارم تا هر چه دل تنگم می خواهد بگویم. گفتگو با او بسیار مفصل بود ولی برای اینکه یادش را گرامی داشته باشم ابتدای آن را برای اولین بار اینجا می گذارم. او طوری سخن می گوید که گویا تاریخ می نویسد. شنیدم که در مراسم سوگواری اش بسیاری نبوده اند که این هم به نظر من اهمیتی ندارد که یک میلیون بر جنازه کسی گریه کنند یا یک نفر. مهم این است که او وصیت کرده در روستایی در جاده چالوس خاکش کنند که هر که می خواهد یادش کند سفری هم به جنگلهای شمال بکند. یادش گرامی.

۱۳۸۷/۰۴/۰۹

جوانکُشی

بسیار شنیده ایم که فلان هنرمندی که به نو آوری معروف است نو آوری نکرده و قبل از او دیگری همان کار را در جای دیگری انجام داده است. این دیگری ها همیشه بوده اند و خواهند بود. من همیشه برایم سوال بوده که چرا دیگری ها خود به شخص اول تبدیل نمی شوند!؟ وقتی به تاریخ هنر نگاه می کنیم می بینیم از این نمونه ها بسیار داریم که برخی ازآنها هم سالها بعد کشف می شوند. فیلم آبی کیسلوفسکی را که بسیار مورد علاقه من است به خاطرمی آورم که درآن زنی که شوهرش آهنگساز معروفی دراروپا بوده و دراثر یک تصادف می میرد همه نت های موسیقی نیمه تمام او را دورمی ریزد. بعدها همکار شوهرش کشف می کند که تمام موسیقی ای که به اسم شوهرش تمام می شده در واقع کارزن او بوده. اما زن پس از فاش شدن این راز هنوز هم از اینکه خود را به عنوان یک هنرمند بزرگ عرضه کند فرارمی کند. اصلا مسئله اش نیست. دنیایش فراتر از این چیزهاست. من با این فیلم به بخشی ازپرسش خود رسیدم که چرا بعضی ها هنرشان را به خود محدود می کنند و چه بسا دیگرانی همان را دانسته یا ندانسته بعدها عرضه می کنند اما کماکان این سوال گاهی ذهن مرا مشغول می کند که چرا بعضی ها چون صادق هدایت فقط با سایه شان حرف می زنند.
دوست همشهری من حسین شرنگ شاعر با احساس خشنی است. من شعرهایش را دوست دارم ولی نمی دانستم شعرهایش را خوانش هم کرده است.
اخیرا یک سی دی از شعرهای خودش را که خوانده به من داد. برایم تازه گی داشت. دیدم چه بسیاری که نام نمی برم با همین سبک خودی نشان داده اند و او که سالها پیش ازآنها این شیوه را اجرا کرده اصلا خیالش نیست که با کارش خودی نشان دهد. سالهاست که سی دی آوازش را فقط به دوستانش می دهد و هنوز فرصتی پیدا نکرده تا عموم مردم را با شیوه کارش آشنا کند. دوست آهنگسازش کلود ماهو او را در این کار یاری داده است.
دوستان شرنگ برایش یک صفحه اینترنتی درست کرده اند تا کار او را معرفی کنند.
جوانکُشی یکی ازشعرهایش است که در این مجموعه خوانده است. از تلخی نگاه شرنگ خوشم می آید. انگارناف ما کویری ها را با سیاهی و بیم بریده اند.

جوانکُشی

جوان را می کُشند

که کیکاووس بخوابد

جوان را می کُشند

که بی کابوس بخوابند

جوان را می کُشند

که رؤیا بترسد

جوان را می کُشند

که فردا نیاید

جوان را می کُشند

که اسطوره بجوشد

جوان را می کُشند

که تاریخ بشویند

جوان را می کُشند

که بُز زیباتر بخواند

جوان را می کُشند

که نامه ی کهن تازه بماند

جوان را می کُشند

تا فراموش کنند

که خود نیز روزی جوان بوده اند


شعر را که می خواندم نا حودآگاه یاد دو تصویر افتادم که خودش کشف عجیبی برایم بود. یک تصویر که به ذهنم می آمد نقاشی گویا بود از کشتاردهقانان اسپانیایی و تصویر دیگر کشتار فجیع کُردها در سنندج توسط پاسداران درشهریور58 - آگوست 1979 بود. (عکس جهانگیر رزمی)
عجیب این دو اثر با اینکه در دو نقطه مختلف دنیا و در فاصله زمانی متفاوتی شکل گرفنه اند شباهتهای آشکاری دارند.
شاملو خوب دریافته بود که این فریادها درد مشترک همه انسانهاست.
شعر شرنگ را روی هر دوی این تصاویر گذاشته ام تا دریابید چه می گویم.

طاووس

.

سکوت شب با صدای پوتین های پاسداری که با لبخند هوس انگیزی ریشش را می خاراند در زندان می شکست... می شکست... می شکست.

سلول زهرا را پیدا می کند. کلیدی می چرخد.

زهرا از سر شب به دلش برات شده بود که دیر یا زود چون دیگرانی که آن روزها میهمان سرزده مرگ بودند او هم باید خود را آراسته دیدار مرگ کند. در جنگ خواب و بیداری صدای پاهای پاسدار را حس کرده بود. طنین این صدا سالها از ذهنش نرفت. یکسالی می شد خانه جدیدش که اندازه یک تابوت بود کلافه اش کرده بود. سایه هولناک یک غریبه جلوی در او را به وحشت انداخت. سایه های تیره ی بسیاری دیده بود اما در آن نیمه های شب این سایه را پیک مرگ می دانست. کمی به عقب رفت. روسری اش را جابجا کرد و وحشت زده به روبرویش نگاه کرد که در تاریک و روشنی آن زندان تنگ چیزی آشکار نبود. صدای زمخت پاسدار

- چشم بند.

- وقتشه اعدام شم؟

- حرف زیادی نزن. چشم بند.

زهرا چشم بندش را می زند.

* * *

یک روز برفی که آفتاب مجالی برای جمع شدن برفها نمی دهد کوروش بر تخت برین خود در برهوت کویر به آن دورها می نگرد. دستش را آن سوتر از سایبانش می گیرد تا سردی برفها را لمس کند. چند دانه برف که بر کف دستش آب می شود صورتش را می خیساند. نگران است. به وزیر وفادارش که او را به آنجا آورده نگاهی می اندازد.

- بعد از من چه می شود؟!

- پیش از تو چه بود سرور من؟

- دنیا پر است از دژخویی. می ترسم سیاهی همه جا را بر گیرد.

- میراث تو روشن است سرور من. این را آینده گان در خواهند یافت.

- بیاد داشته باش شمشیر من همیشه در نیام بود مگر برای نیکی...

دستش را به آرامی تکان می دهد

- ... بدرود.

وزیر بر اسب خود نشست و دور شد. آنجا که با سراب کویر یکی شد. کوروش به آسمان نگاه کرد و هجوم آرام برفها.

آنی گذشت بر گذشته اش.

* * *


اتوبوس کهنه فقط منتظر بهرام بود. مادر تلاش می کند آشوب نهانی که همه وجودش را در بر گرفته پنهان کند. هیچگاه با تقدیر در نمی افتاد حتی اگر مرگ و زندگی فرزندش در میان بود.
اما آن روزتاب این همه غوغای درون را ندارد.
می نشیند.

قطره اشکی...

بهرام هنوز از عرقهایی که شب قبل خورده حالت تهوع دارد. می نشیند و به مادرش چشم می دوزد.

- نزدیکه؟

قطره اشکی دیگر...

مادر دستان چروکیده اش را بر چهره فرزندش می کشد...

و می رود.

اتوبوس با سرعت بیش از اندازه اش سیاهی شب را می شکافد که بهرام حالت تهوعش بیشتر و بیشتر می شود و سرانجام سرش را از شیشه بیرون می کند تا بالا بیاورد.
هیچ کس نفهمید چقدر سریع اتفاق افتاد که همان لحظه اتوبوسی از روبرو سر بهرام را در حالی که بالا می آورد جدا می کند و گوشه جاده پرت می کند. جیغ های بیشمار نفر کناری بهرام بود که همه را متوجه فاجعه کرد. تن بی سر بهرام در حالی که از رگهای آویزان گردنش خون بیرون می زد مدتی تکان خورد و سپس مثل یک لاشه گوشت روی صندلی ولو شد.
وقتی سرش را گوشه جاده پیدا کردند غذایی را که در حال بالا آوردن آن بود توی دهانش جمع شده بود و مقداری از آن روی سرو صورتش ریخته و خشکیده بود. بوی نخود مانده و الکل و آش گندیده با خون و خاک در هم آمیخته بود.

مادر چای خود را شیرین کرد که در زدند. چادرش را پوشید. در را باز کرد و در میان چشمان بهت زده یک زن و یک مرد

- می دانم. خاکش که کردید بگویید کجاست.

در را می بندد. پس از سالها به زیرزمین خانه اش می رود. صندوقچه اش را که باز می کند سوسکهای بزرگی که نصف بدنشان چشمشان است و فقط در کرمان می توان آنها را دید به گوشه های صندوقچه پناه می برند.
جستجویی طولانی تا گردن بند کوروش را باز می یابد. بوسه ای بر آن می زند.

- تقدیر بس است.

سالهای درازی را به صبوری گذرانده بود اما با مرگ بهرام طاقتش به سر می آید.
جوانی اش را بازمی یافت. خود را آماده رزم سهمگینی می کرد.

* * *

(خیلی با خودم کلنجار رفتم که بخشهایی از داستانم را اینجا بگذارم یا نه؟! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم ده سال است به این رمان فکر می کنم و اکنون را زمان نوشتنش می دانم. به این نتیجه رسیدم بخش کوچکی از آن را اینجا بگذارم تا هم پاسخی به برخی از دوستانم در باره کار جدیدم داده باشم و هم خودم را مجبور کنم زودتر به پایانش برسانم. فکرمی کنم با پایان بردن این رمان می توانم بگویم کاری کرده ام و طرحی نو در انداخته ام. نام این رمان طاووس است)

غبار نوروز

.
دل توی دلمان نبود و می خواستیم هیچ توقفی برای اسکناس های قهوه ای رنگ 2 تومانی که عیدی مان بود و روی هم می آمد نباشد. کفش نو و لباس نو را که می پوشیدیم فقط به این فکر می کردیم دختر خاله هایمان چه می گویند! دختر همسایه چه جوری نگاهمان می کند؟! و همینکه یکی نگاهمان می کرد راه رفتنمان چقدر کج و کوله می شد. هنوز هم همین است. می نشستیم سر سفره هفت سین تا چرخیدن تخم مرغها را ببینیم. اینقدر به این تخم مرغها خیره می شدیم که درلحظه سال تحویل باورمان میشد یک تکانی خورده اند. توی کرمان رسم بر این بود و هست که بعد از سال تحویل همه برمزار مردگانشان در قبرستانی که در میان یک جنگل سرسبز بنا شده بروند و روی قبرها آبی بپاشند و فاتحه ای بخوانند. برای ما یک پیک نیک محسوب می شد. خوردن حلواهای خوشمزه و چنگمال ( یک شیرینی مخصوص کرمان که از خرما و روغن و نان درست می شود ) و خود را به دامن جنگل سرسبز سپردن. بی خیال شدن. بی خیال که بودیم اما این قبرستان سرسبز هیچ نشانی از غم در خود نداشت. مرگ را برایمان سبز می کرد. اولین دیدارهمیشه با قبر پدرم بود که در 7 سالگی از دستش داده بودم و هر بار که بر قبرش آب می ریختم به قیافه ساکتش در قاب کهنه بالای سنگش خیره می شدم. و هر دفعه می دیدم لبخند می زند. من فقط برای دیدن لبخند او می رفتم تا پاسخش را داده باشم. برای دل خودم. بعد از قبرستان سبز خانه پدربزرگ جای اولی بود که باید می رفتیم. خانه ای که اکنون خیابان بزرگی جایش را پر کرده است. مادربزرگ من از یک ماه قبل از عید می نشست و تک تک تخمه های هندوانه آجیل عید را با یک قندشکن کوچک ضربه می زد تا به قول خودش دهن باز باشند. هیچ آجیلی در خانه او دهن بسته نبود. پدربزرگ هم یا پای تلویزیون بود یا منقل و چایی اش. یک حوض بزرگ در وسط حیاطی که یک درخت انار بزرگ تزئینش کرده بود محل آب بازی کردن ما بود. چقدر انتظار می کشیدیدم یکی از دخترهای فامیل نزدیک حوض برود تا خیسش کنیم و از دیدن لباسهای خیش شده اش که به تنش می چسبید کیف کنیم. و البته کتک مفصلی را هم باید انتظار می کشیدیم. مادربزرگ که به قبرستان سبز رفت دیگر خبری از تخمه های دهن باز نبود.

پدر بزرگ هم که رفت حوض و آبپاشی ما را هم با خود برد.

برای ما دید و بازدید فقط در اسکناس های تروتمیز و ساده خلاصه می شد و همچنین نشان دادن کفش و لباس نویی که داشتیم. مادر نه با معجزه که با سرسختی و مبارزه جان فرسایش با روزگار، من و یک خواهر و دو برادرم را بدون پدرمان بزرگ کرد تا نمونه کامل عشقی را به من بفهماند که هیچ دریافتی را به انتظار ندارد. او فقط خودش را ایثار می کرد تا عشق را برایم معنا کند. برای همین هیچ وقت برای خرید لباسهای نوی ما کم نمی گذاشت.
اسکناس های عیدی را که جمع می کردم یکراست می رفتم به تنها کتابفروشی کرمان با لیستی که معمولا هیچ کدام از آنها را نداشت و مجبور می شدم نقشه دیگری برای پولهایم بکشم. معمولا این نقشه کشیدن اینقدر طول می کشید که می دیدم همه اش را خرج کرده ام.

نمی دانم بچه های امروز چگونه به انتظار عید می نشینند! نمی دانم همان صفای عیدهای قدیمی را که ما داشتیم و هنوز مزه اش را حس می کنم دارند یا نه ؟ ما که همه سال را به انتظار عید نوروز می نشستیم و سالی دیگر و سالی دیگر. هیچ گاه این انتظار پایانی نمی یافت و هر نوروز برایمان تازگی و قشنگی خودش را داشت. الان پدربزرگ و مادربزرگی نیست که برویم در حیاط بزرگ خانه شان آب پاشی کنیم و از درخت انارش بالا برویم. خیلی ها رفته اند و خیلی ها هم بی حوصله شده اند. شادیهایمان را با یک لبخند زورکی تقسیم می کنیم وهمه اش نگران فردا هستیم.

نمی دانم چرا نمی شود همان حس سرخوشی را دوباره داشت؟! هیجان بشقاب سبزه و هر روز آب دادنش. هیجان رنگ کردن تخم مرغها. هیجان پلاستیک پر آب ماهی را از ته بازار تا خانه آوردن. هیجان قالی شویی با آب و کاسه و فاب*. هیجان حمام عمومی رفتن و ترو تمیز شدن. چقدر این دلاکها پوست ما را محکم کیسه می کشیدند که مثل لبو قرمز می شد. هیجان 2 هفته بازی کردن فوتبال. آنقدر صبح تا شب در این کوچه های خاکی فوتبال بازی می کردیم که عَرَق می کردیم و خاک و خل بود که با عرقها در هم می آمیخت تا غروب مثل کارگرهای معدن به خانه بیاییم. مادر مثل همیشه با دیدن ما به زور ما را به حیاط خانه می برد تا شلنگ آب را به رویمان بگیرد. آبی که از سردی اش نفسمان بند می آمد وبا هس و هس بود که همه اش از زیر شیر آب در می رفتیم. هیجان ثانیه ای که سال تحویل می شد و چون شنیده بودیم هر حسی در لحظه سال تحویل داشته باشی تمام سال را همانطور خواهی بود از ته دل لبخند می زدیم. از ته دل شاد بودیم. چقدر خوش خیال بودیم که فکر می کردیم همه سال را خوشیم. بی آن لبخند زورکی هم سر خوش بودیم. اصلا کودکی و نوجوانی جز شادی چیزی نمی شناسد.

حالا چند سالی است که سفره هفت سینی به راه نیست جز توی عکسها و ای میلها و تلفنها. هیجانش نیست. نمی فهمم کی عید می آید کی می رود. نه انتظارعید است و نه سفره ای که یک ماهی توی آب خودش را برای ما تاب می داد. همه چیز چون غباری که مادر می شست از یادها رفته است. حالا عیدهایی که همه جا شکوفه می زد و زمستان خسته می شد خاطره شده اند.

خوش به حال پدربزرگهای ما.

---------
* ( فاب یک نوع پودر لباسشویی است که چون اولین بار وارد ایران شد بعد از آن در کرمان به هر نوع پودر لباسشویی می گفتند فاب)

یک شعر (بی تاب)

می دونم این روزها همه اش حرف گل و بلبل و بهار و این چیزهاست. حوصله این چیزها رو ندارم. این آخرین شعر من است.


بی تاب


هیچ درختی تکیه گاه تنهاییت نمی شود

هر امیدی

سرد است...

خسته ای...

از شنیدن این همه حرفهای عاشقانه

و یک زمین ریاکار

که قرمز است

نه آبی

که قرمز است

نه چون لبهای تو

چون خون یک کودک در فلسطین

چون خون یک عاشق در ایران

چون خون یک قربانی در آمریکا

چون خون یک سامورایی در هیروشیما

چون خون یک قایقران

در بی انتهایی یک اقیانوس


مرگ سرزمین دوری نیست

همین گوشه ها

با نیشخند سکوتی

غوغای مردگانش در شور تو گم می شود

آنگاه که با فشار دستت

پستانی را به هیجان می آوری


قرمز را دوست دارم

نه بر این جهان

بر لبهای تو


در گوشه تاریک اتاقت

یک عنکبوت با هزار تارش اما

تنهاست


خشم تو در سنگدلی این جهان

آب می شود

ونعره ات

در قال و قیل این جهان جایی ندارد

وقتی که سیاه پوشان با خورشید وداع می کنند

و سوسکها به جنازه ات سلام می کنند

حساب گری، رقابت و عشق

مهمترین و قوی ترین احساس بشری را عشق می نامیم. شاعران و هنرمندان و روشنفکران بسیاری عشق را تعریف کرده اند. من از سالهای دور وقتی با دوستانم در باره عشق حرفی می زدم معتقد بودم که عشق شکلی از خود خواهی آدمها ست که با شیوه های مختلف این خودخواهی را پنهان می کنیم. تا اینکه مطلبی در بی بی سی نظرم را جلب کرد که اشاره هایی به همین نکته داشت. همانگونه که نگاهمان در بزرگسالی حسابگرانه می شود رابطه عاشقانه ما هم دستخوش چنین گرفتاری می شود. دوست می داریم چون دوستمان دارند و متنفریم چون به ما بی توجه هستند. تنها رابطه سالم و عاشقانه ای را که من به معنای واقعی آن می توانم بگویم " عشق " رابطه مادر و فرزند است. رابطه ای که خود را از هرگونه حسابگری جدا می کند و رابطه ای می شود که مبنایش دوست داشتن بدون هیچ گونه چشم داشتی است.

جدا از این رابطه چقدر عاشقان دلسوخته را دیده ایم که عشقشان با به چنگ آوردن معشوقشان از بین رفته است؟ چقدر شنیده ایم که من این همه دوستش داشتم ولی او چنین و چنان کرد؟ از طرفی عشق را کرده ایم میدان رقابتی برای قدرت نمایی. هر کس می خواهد قدرت خود را بیشتر به رخ دیگری بکشد. یکی قدرتش زیبایی است یکی هم عضله است. هر کس با سلاحی متفاوت. چیزی که این وسط اصلا وجود ندارد خواستنی است اصیل که نه رقابتی در آن است و نه معامله محبت. 15 سال پیش توی شعری گفتم "همه عشق خود را به موزه ها فروخته اند". هنوز روی حرفم هستم.

کودکی: شفافیت، صداقت- بزرگسالی: حسابگری، رقابت

.
وقتی که ما کودک هستیم و وارد دنیای بزرگسالی نشده ایم و آلوده مناسبات معامله گرانه آن نشده ایم همه رفتارهایمان بر اساس غرایضی صاف و بی غل وغش است. به همین دلیل کودکان می بخشند فقط برای اینکه بخشش یک امر غریضی بسیار صاف برای آنان است. آلوده جهان بزرگسالی که می شویم، می بخشیم چون یکی دیگر به ما بخشیده است و یا انتظار بخششی را در آینده می کشیم. بخشش ما غریضی نیست حسابگرانه است. همه رفتارهای ما در بزرگسالی این حسابگری را دارد. وای که چه بیماری عظیمی است صفات صاف و پاک انسانی را گرفتار این حسابگری کردن. کودک که هستیم اما چنین نیست. اگر از کودکی بیسکویت یا شکلاتش را در خواست کنید ممکن است هیچگاه شما را در آینده نبیند ولی پاسخ او بدون حسابگری است. بیسکویت خود را می دهد چون غریزه انسانی اش هنوز آلوده جهان بزرگسالی نشده است. او می بخشد چون می خواهد. نه اینکه در حافظه اش نام شما را ثبت کند که امروز این بخشش را کردم حالا ببینم بعدا چه حرکتی از تو سر می زند. چند بار از دور و بر خود شنیده ایم که بشکنه این دست که نمک نداره! این همه من به این کمک کردم حالا اینه جوابش!! چند بار شنیده ایم که اصلا این آدم لایق محبت دیدن نیست. هر چی بهش محبت میکنم جوابش یه چیز دیگه است!! چند بار شنیده ایم که این کارو برات می کنم به شرطی که بعدا منم گیر کردم دستمو بگیری. اصلا ما همه اش ژست محبت می گیریم در حالی که همه رفتارهایمان در یک معامله بیمار گونه سیر می کند. کودکی ما در یک جامعه بیمار از صافی و زلالی خود را به سیاهی و کثیفی تبدیل می کند. بارها شده است که می بینم آدمها به هر طریقی که شده می خواهند لطفی را که به دیگران کرده اند به رخ اطرافیان خود بکشند که به نوعی الطاف خود را در معرض دید قرار دهند. این هم حتی نوعی معامله گری است. همیشه فکر می کردم چقدر زیبا می شد از یک رقابت بیمار گونه که همه ما را گرفتار خود کرده تا به دیگری پشت پا بزنیم (فیلم دونده امیر نادری را که خاطرتان است) رها می شدیم و دنیای بزرگسالی مان را این همه آلوده نمی کردیم. و چه مسابقه دردناکی است این رقابت و چشم و همچشمی در معامله ای که انسان خود را گم میکند تا موجودی بی هویت شود که فقط مدلی از رفتار یک جامعه بیمار است.
این بحث ادامه دارد.

فروغ و ما

در حالی که سرش را روی دستش گذاشته و به دسته صندلی اش تکیه داده نگاه عمیق و غمگینش را به تو خیره کرده است. سرزنش و قدرت عجیبی در این نگاه نهفته است. می خواهی از دستش فرار کنی اما دلت نمی آید. این نقاشی را به دو مناسبت برای اولین بار اینجا می گذارم. یک اینکه چهل و یک سال پیش در 24 بهمن فروغ فرخزاد در اثر یک حادثه رانندگی در گذشت و بد نیست یادی از او بکنیم که تاثیر شگفتی بر همه آدمهای نسل بعد خود گذاشت که هنوز ادامه دارد. دو اینکه پس از سالها دوری و جستجو برای یافتن دوستم علی درویشی نقاش این تابلو بالاخره دیروزاو را یافتم و یادی از گذشته ها کردیم.
سالهای اول دانشکده که هیجان هر گونه تغییر را در سرت داری و می خواهی هر طور شده جهان را با هنرت دگرگون کنی روی پژوهش های کلاسی مان حسابی کار می کردیم. اولین پژوهشی که من با عشق و علاقه در کلاس ادبیات نمایشی گرفتم نگاهی به فروغ فرخزاد بود. اینقدر روی این پژوهش کار کردم که خودش کتابی شد و من که با سیستم دانشکده آشنا نبودم به گمان اینکه تحقیقم را از استاد مربوطه خواهم گرفت بدون هیچ کپی کار خود را ارائه دادم که بعدها هیچ وقت دستم را نگرفت. بعدها استادان کارهای تحقیقی را در کتابخانه دانشکده می گذاشتند تا برداریم. آنجا هم هر چه گشتم نبود. البته دلیلش روشن بود. چون وقتی به کلاسهای بالاتر می رسیدیم و آن شور و هیجان اولیه برای کار پژوهشی را نداشتیم خوراکمان شده بود کتابخانه و کارهای تحقیقی دیگران. صفحه اول و آخر را که اسم نویسنده بود می کندیم و اسم خودمان را اضافه می کردیم به عنوان کار تحقیقی ارائه می دادیم. احتمالا پژوهش نامه فروغ من هم به همین گرفتاری دچار شده بود که هیچ وقت پیدایش نکردم.
فروغ را دوست داشتم چون خیلی به روحیات من نزدیک بود. تلخی نگاهش به شدت بر من تاثیر گذار بود. در کارهای آخری اش لحنش چنان ساده بود که فریبت می داد تو هم چون او بگویی اما هیچ گاه نمی توانستی به آن ساده گی سخن بگویی. کلمه که تمام می شد هنوز در شوک آن بودی که کلمات بعدی شوک دیگری بر تو وارد می کرد.

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان اینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشن فکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
(بخشهایی از شعر آیه های زمینی از کتاب تولدی دیگر)

این سیاهی را خود من هم داشتم و هنوز هم دارم. برای همین شعر او را من و چند تا تلخ بین دیگر دانشکده می خوردیم. با آن زندگی می کردیم. هنوز هم. دیگر اینکه ساده بود. خودش را می گویم. به شدت ساده بود در رفتار و پیچیده بود در اشعارش. شاید بتوان گفت 50 سالی هم از زمان خودش جلوتر بود. شجاعتی که او در آن زمان برای شکستن دیوارهای اخلاقی آن دوره از خود نشان داد ستایش بر انگیز است. دوستی و تاثیر گذاری اش از ابراهیم گلستان را هم از بس گفته اند که من چیزی اضافه ندارم که بگویم.
یک اتاقک کوچک در محله نظام آباد تهران جایی بود که من دوست نقاشم علی درویشی را می دیدم. همیشه باید دور و بر خانه اش دنبال یک سنگریزه می گشتم تا با زدن به شیشه اتاقش او را به خیابان بکشانم تا در را باز کند. علی هم از آن آدمهای به شدت پر حرارت و خلاقی بود که نقاشی هایش را به خصوص آبرنگهایش را خیلی دوست داشتم. از ان هنرمندانی که جنون داشت. یک دفعه جنونش بیرون می ریخت و یک تابلو را می کشید. بیشتر از این نمی گویم چون بسیاری از چیزها را باید به زمانش گفت. قصد رفتن کرده بود و نمایشگاهی از نقاشی هایش در گالری سبز گذاشته بود. یک نقاشی از فروغ که از روی یک عکس منحصر به فرد که از احمد رضا احمدی گرفته بود در نمایشگاه خود گذاشته بود. اینقدر از این نقاشی خوشم آمد که گفتم علی این را نفروش و بده به من. گفت فروخته ام به نادر ابراهیمی. وقتی قیافه درهم و کج و کوله مرا دید گفت عین همین را برایت می کشم به شرطی. گفتم چی؟ گفت " فیلم کوتاهی در باره عشق " را برایم پیدا کنی. این شرط برای من که یک فیلم باز حرفه ای بودم عالی بود. " فیلم کوتاهی در باره عشق " ( A short film about love ) یکی از فیلمهای مجموعه دهگانه کریستف کیسلوفسکی فیلمساز محبوب من و علی بود. فیلم را چند روزه تهیه کردم و علی هم روی قولش نزد. گرچه من گمان می بردم شوخی کرده، چون تابلوی قبلی را به قیمت گزافی فروخته بود اما او همین تابلویی را که اینجا می بینید برایم کشید. و جالب اینکه از کار قبلی اش هم بهتر شد. تابلو را با کلی احتیاط اینجا اورده ام و همیشه در خلوت و تنهایی خودم به نگاه فروغ خیره می شوم و چه قصه ها که در ذهنم عبور نمی کنند. علی آن روزها به یک شیوه نقاشی رسیده بود که آدمها و موضوعاتش چنان با قلمش کشیده می شدند که گویی باد آنها را از تابلو محو می کند. خود همین سبک مرا یاد فروغ می انداخت. "باد ما را با خود خواهد برد".
به هر رو دیروز که سالمرگ فروغ بود من علی را دوباره پیدا کردم. او که به آلمان رفت یک نمایشگاه گذاشت و دیگر خبری نداشتم تا فهمیدم فیلم انیمیشن ساخته که بسیار هم موفق بوده. خوشحال شدم که کاری اساسی کرده و مثل من به بطالت نگذرانده است.
اما شوک دیگری که بر من وارد شد دیدن فیلمی بود از مراسم خاکسپاری فروغ. 41 سال پیش در چنین روزی را خود ببینید. در این فیلم افراد شناخته شده زیر را خواهیم دید: احمد شاملو، سياوش کسرائی، پوران فرخزاد، مهرداد صمدی، هوشنگ ابتهاج، سياوش کسرائی، آربی اوانسيان، فرخ غفاری، مهدی اخوان ثالث، نصرت رحمانی، سیروس طاهباز، صفدر تقی زاده، محمود آزاد تهرانی، بهرام بیضایی، رضا براهنی، غزاله علیزاده، انجوی شیرازی و مادر فروغ.
از همه جالب تر برای من بهرام بیضایی بود که یک گوشه ای تک و تنها ایستاده و در تنهایی اش غوطه می خورد.
این فیلم همچنین در سایت Iranold وجود دارد و توضیحات عکسها و افراد را هم می توانید در سایت اسماعیل نوری علا ببینید.


.

همجنس گرایی - بیماری یا انتخاب!؟

دوست من در تورونتو همیشه با من کلنجار می رود که همجنس گرایان بیمار هستند و نباید در جامعه عادی و نرمال ما آزادانه رفت و آمد کنند و حقوق یکسانی داشته باشند. من اما همیشه به او می گویم بودن با جنس مخالف و موافق یک انتخاب است و انسان آزاد می تواند هر انتخابی داشته باشد. تا زمانی هم که کسی در جامعه انسانی به دیگری آزار نمی رساند حق دارد هر گونه می خواهد زندگی کند. خواه همجنس گرا باشد یا دگر جنس گرا. همسر یکی دیگر از دوستان من هم می گوید این یک بیماری است و همجنس گرایان نرمال نیستند. چند نکته در اینجا به ذهن من می رسد. یک اینکه آیا ملاک ما برای نرمال بودن و نبودن انسانها می تواند انتخاب جنسی آنها باشد؟ دو اینکه آیا انتخاب همجنس برای یک رابطه جنسی و حتی زندگی کردن با او یک بیماری است؟ و اگر بپذیریم که بیماری است (که من مخالف این نکته هستم) آیا این بیماری به جامعه اطراف خود آسیب می رساند؟ اگر نمی رساند پس چرا باید آنها را طرد کنیم؟ و اگر آسیب می رساند این آزار در کجاست؟ نمود آن چیست؟ فکر می کنم ما اخلاقیات خود را در یک محدوده بسته قرار داده ایم و همه روابط آدمها را در همان محدوده می سنجیم.
ریشه همجنس گرایی می تواند بسیاری چیزها باشد که فکر کنم خانم مژگان کاهن بتواند بیشتر در این باره توضیحاتی بدهند. این ریشه هورمونی، اجتماعی، عکس العمل فردی، و یا تجربیات تلخ فردی با جنس مخالف هر چه باشد مسئله من دعوایی است که ما با افرادی به اسم همجنس گرا داریم و نگاه نا عادلانه ای است که در برخورد با آنها می کنیم. در مذهب اسلام که این موضوع شکل وحشیانه ای پیدا می کند و مجازات مرگ را برای این افراد در نظر گرفته اند. آن هم پرتاب از بلندی!! و جالب اینکه من همیشه فکر می کردم اگر در اسلام برای لواط (رابطه جنسی مرد با مرد) حکم مرگ را صادر کرده اند برای زنان همجنس گرا چنین حکمی وجود ندارد. نه اینکه اسلام در ریشه یک دین مرد سالار است در این مورد هم اصلا گمانی برده نشده است که دو زن هم می توانند با هم رابطه جنسی داشته باشند و فقط نگاه مردانه به آن شده است. حال سوال این است اگر دو زن همجنس گرا در یک جامعه اسلامی گرفتار شوند حکم آنان چیست؟
همانطور گه گفتم بخش وحشتناک آن مجازات این روابط است. انگار در شکنجه دادن آدمها به خاطر روابط جنسی اسلام همیشه جلودار است. زنی را تا کمر در خاک کنی و آنقدر سنگ بزنی تا بمیرد چون با مردی عشق می باخته و مردی را از بلندی پرتاب کنی چون او هم انتخابی دیگر گونه داشته است.
مدتی پیش بازیگر جوان سینمای آمریکا Heath Ledger در آپارتمان خود در گذشت. یکی از فیلم هایی که او بازی درخشانی در آن داشت Brokeback Mountain بود که به رابطه دو کابوی همجنس گرا می پرداخت. با دیدن بخشهایی از فیلم که بی ارتباط به بحث ما نیست یادی هم از این بازیگر می کنیم.

.

پاورتی و دوستان - شجریان و شجریان

6 سپتامبر 2007 پاورتی (Pavarptti) خواننده بزرگ اُپرا در شهر کوچک خود مدنا در ایتالیا درگذشت. من چند تایی از سی دی های او را دارم که گاهی گوش می کنم. به نظرم صدایش جدا از قدرت و کشش عظیمی که دارد یک جور گرمی هم دارد که تو را جادو می کند. از تکنیک ها و بحث های تخصصی که در باره صدای او شده می گذرم چون نه تخصص من است و نه موضوع بحث من.

چیزی که می خواهم به آن اشاره کنم مدتهاست در ذهنم با آن کلنجار می روم. پاورتی یک مجموعه کنسرت با خوانندگان پاپ موزیک برگزار کرد که معروف به پاورتی و دوستان (Pavarotti and Friends ) است. سود هر کدام از این کنسرتها را که در شهر خودش اجرا کرد برای موضوع خاصی که انسان دوستانه بود اختصاص می داد. مثلا کنسرت برای بچه های جنگ، کنسرت برای بچه های بوسنی، کنسرتی برای گواتمالا، عراق و ...
دو نکته در این کنسرت ها برای من جالب بود. یک خود ایده آن که بعدها باب گیلدوف (Live 8) و ال گور(Live Earth) به شکل دیگری آن را ادامه دادند. (پاورتی این کنسرت ها را در سالهای 1995 تا 2000 برگزار کرد). و دو اینکه بهترین خواننده اپرای جهان گروهی خواننده پاپ را در کنار خود قرار می دهد تا هر دو لذت دیگرگونه ای به شنوندگان خود بدهند. این نکته است که سالها ذهن مرا مشغول کرده است. من گاهی پاپ موزیک های اینجا را گوش می کنم. توی حالش باشم بدم نمی آید. یادم می آید یک بار دو تا از دوستانم به منزل من آمده بودند و کانال تلویزیون من روی موزیک ویدیو بود. دوست من با چنان تعجب و شگفتی از من پرسید که من این چیزها را می بینم و من هم گفتم گاهی. با اصرار او کانال را عوض کردم. بعدها دوست دیگرم گفت تو کلاس خودتو اون روز پایین آوردی. گفتم من کلاسم مدتهاست پایین اومده. قبلا ایرانی های زیادی با دیدن عکسهای بدن لختی که از دیگران گرفته ام (که اصلا اروتیک نیست اما هر کسی از دید خود می بیند) کلاس من را پایین آورده اند و دیگر پایین تراز این نمی ره. ما عجیب خودمان را گرفتار یک دیوارهایی کرده ایم که دیگران را هم با همان دیوارها قضاوت می کنیم. من بعد از دیدن کنسرت پاورتی همیشه یه این فکر می کردم مثلا آقای شجریان که موسیقی کلاسیک ایرانی را می خواند آیا حاضر است با داریوش یا ابی یا لیلا فروهر مشترکا کنسرتی بگذارد؟ شبیه همین کاری که پاورتی کرد. تیز هوشی پاورتی به این بود که می دانست کنسرتی که فقط او خواننده اش باشد عده خاصی که تنها صدای او را دوست دارند جذب می کند ولی برگزاری کنسرت مشترکی با خوانندگان پاپ هم جوانان را جذب می کند هم طرفداران او را. من این حرکت را در خوانندگان خودمان ندیده ام. مثل همیشه به دنبال کلاس و وجهه ای هستیم که به آن خو کرده ایم. خارج ازآن همه اخ و تخ هستند. هنوز به این فکر می کنم میشود یکی دست بالا بزند و مثلا استاد شجریان یا استاد شهرام ناظری را بنشاند کنار خواننده های پاپ و لذت یک کنسرت اینجوری را به ما بدهد. من به همان نسبت که لذت بیکرانی از صدای شجریان و شهرام ناظری می برم به همان نسبت هم گاهی از صدای خوانندگان پاپ موزیک لذت می برم. نمی دانم چرا ما همیشه برای هر چیزی تعیین تکلیف می کنیم. بگذریم. من بیشتر این کنسرت های پاورتی را دارم که می خواهم برخی از آنها را اینجا هم بگذارم تا در لذت من شریک شوید. فقط تعدادی از خوانندگان را که به خاطر می آورم بگویم تا ببینید پاورتی با چه خوانندگانی همراهی کرده است.
Eric Clapton, Elton John, Sting, Bono(U2), Sheryl Crow, Mariah Carey, Meat Loaf, Lisa Minnelli, George Michael and others
در اینجا یکی از آهنگهای مجموعه برای بچه های بوسنی ( For the children of Bosnia ) را که به نام میس سارا یوو Miss Sarajevo است و پاورتی و بونو آن را اجرا کرده اند می گذارم. در جایی ازاین آهنگ که پاورتی L'Amore (عشق) را با آن کشیدگی و احساس می خواند انگار داره تورو از زمین جدا می کنه. برای من چنین حسی داشت شما را نمی دانم. امیدوارم خوشتان بیاید.

.

دو روز در تورنتو

چند روز پیش یکی از دوستانم که می خواست برای چند روزی به تورونتو برود از من خواست که همراهی اش کنم و بیشتر به دلیل اینکه شب را نمی توانست رانندگی کند و کمکی او باشم. به فکرمان رسید که اگر توانستیم 2 نفر مسافر هم بزنیم که فضا را شلوغش کنیم و در عین حال در هزینه ها هم صرفه جویی شود. دو نفر دانشجوی دختر در آخرین لحظه پیدا شد که همراهی مان کنند. ماشین ما یک هوندای جدید بود ولی در هوای برف و بورانی که آغاز شده بود تفاوتی نمی کرد چه ماشینی داشته باشی. من راننده بودم و دوستم کنار من و دخترها هم غقب ماشین بودند. به طور متوسط در هوای معمولی تا تورونتو 6 ساعت طول می کشد ما جمعه شب ساعت 7 شب حرکت کردیم و باید 1 صبح آنجا می بودیم. برف شدیدی از همان بعد از ظهر باریدن گرفته بود و حرکت را لحظه به لحظه سخت تر می کرد. هنوز یکساعتی از مونترال فاصله نگرفته بودیم که چنان برف و طوفانی در جاده بود که جلوتر از 5 متر را نمی دیدیم. دوست من از نگرانی در خود می پیچید و همه اش مرا سرزنش می کرد که یواش تر بروم. من در آن برف و باد و بوران با سرعت 130 کیلومتر می رفتم و همه امیدوار بودیم که زودتر برف بایستد. دخترها که موزیک خود را گوش می کردند و چشمان خود را بسته بودند. ترجیح می دادند این فضای نا مطمئن را نبینند. سرانجام نزدیکی های تورونتو بود که هوا خالی از برف و باد بود و می شد با آرامش بیشتری رانندگی کرد. هنوز به یاد دارم که با چه هجومی این برفها به شیشه ماشین می خورد و دوست من می گفت که من چگونه جلوی خود را می بینم. می گفتم ماشین خودش راهش را بلد است من کاری نمی کنم. ساعت 2 صبح تورونتو بودیم.


تورونتو را نزد دوست دیگرم بودم و حسابی در باره سینما و هنر حرف زدیم. یک برنامه سینماتک آنجا گذاشته بود که 10 فیلم برتر کوتاه و بلند سینمای کانادا را در سال گذشته(2007) نمایش می دادند. وقتی من آنجا بودم شبی بود که 10 فیلم کوتاه را نمایش می دادند. بلیط آن تمام شده بود و حتی اگر صندلی خالی هم بود بلیطی فروخته نمی شد. در این حالت یاد دورانی که در تهران دانشجوی سینما بودم و شیطنت های بیشماری برای دیدن فیلمهای فستیوال فیلم فجر می کردم افتادم. با همان کلک ها (که اینجا نمی گویم چون کپی رایت دارد) رفتم و فیلمها را دیدم. 3 تا از فیلمها خیلی عالی بود. یکی از آنها که مرا یاد انیمیشن های Gerald Scarfe درفیلم The Wall انداخت صدای جان لنون از نوار گفتگویش را روی تصاویری گذاشته بودند که هر لحظه تبدیل به یکدیگر می شدند و زنجیره ای از دنیای شلوغ، کثیف و بیمار بدور از هر گونه شرایط انسانی را به ما نشان می داد. نام فیلم I Met The Walrus بود و اگرجایی آن را نمایش می دادند حتما ببینید. فیلم دیگری که جالب بود در باره مردی بود که یک مجسمه سنگی از ایستگاه مترو او را هر کجا می رود دنبال می کند و هیچ راه فراری برایش باقی نمی گذارد. آنقدر هم از دست او کلافه می شود که در یک فرار نا فرجام اتوبوسی او را زیر می کند و می میرد. وقتی مجسمه مطمئن شد که مرد مرده است سراغ دیگری می رود که گوشه دیگری کتاب می خواند. سمبلی از مرگ که فقط همان هایی او را می بینند که باید پذیرای او باشند. نام فیلم Terminus بود.
یک فیلم انیمیشن دیگر هم بود که تکنیک خارق العاده ای داشت ولی نه من و نه دوستم نفهمیدیم چی بود چی بود کجا بود؟
در مجموع به این نتیجه رسیدم فیلم خوب ساختن بخشی از کار است معرفی آن بخش مهمتر کار. فیلم های بسیار ضعیفی هم دیدم که تعجب برانگیز بود چگونه انتخاب شده اند!؟ می توان گفت این رابطه و به قول اینجایی ها کانکشن اینجا هم شرایط خودش را دارد.
دیروز به مونترال برگشتم. واقعا این جوک را درست گفته اند که وقتی تُرکه از خانه خدا بر می گرده می گن چطور بود؟ میگه خوب بود ولی هیچ جا خونه آدم نمی شه.

.

راز موسیقی

دیشب دوستم پیام مرا به یک کنسرت کلاسیک دعوت کرد که اگر حالش را دارم او راهمراهی کنم.
پذیرفتم و به کنسرتی رفتم که اصلا انتظارش را نداشتم (بسیار زیبا بود). یک هیجان تمام عیار بود. مثل همیشه در حین دیدن و گوش دادن به کنسرت چیزهایی به ذهنم رسید که دلمشغولی قدیم و جدید من است.
به نظر من موسیقی و ادبیات تنها هنرهایی هستند که نماد بیرونی قابل دیدن ندارند. ما همه هنرها را می بینیم و این دیدن گاهی برداشت هنرمند از دنیای بیرونش است و گاهی ساخته ذهن اوست که همان هم به قول ارسطو تقلیدی است از دنیای اطراف که به ما نشان داده می شود. نقاشی، رقص، سینما، تئاترو مجسمه سازی با چشم قابل رویت هستند اما در ادبیات ما دنیای توصیف شده نویسنده را با سلیقه خودمان می بینیم. موسیقی را می شنویم و صداها است که باید معنایی را برایمان بسازند. در باره ادبیات بعدها حرفهایی خواهم گفت اما کنسرت دیشب بهانه ای شد تا در باره موسیقی بیشتر با خود کلنجار بروم. اینکه چرا از موسیقی لذت می بریم؟ چه انرژی در آن نهفته است که به ما لذت می دهد؟ آن هم چیزی که نمی بینیم؟ منظورم از ندیدن این است تصوری از آن نداریم.
من هنوز به پاسخ روشنی نرسیده ام و برای خود من لذت موسیقی در همراهی اش با تصاویر دیگر است. تصاویری که در ذهن خود می سازیم و موسیقی را با آن همراه می کنیم. اما اگر به هیچ تصویری اندیشه نکنیم و از شنیدن یک موسیقی لذت ببریم راز آن در چیست؟ این قطعه بتهوون را بارها و بارها شنیده ایم اما دیشب برای من معنای دیگری داشت و یک سوال بزرگ جدیدتر برایم ایجاد کرد.
من گاهی برای لذت بردن بیشتر از موسیقی مجموعه سازها را به شخصیت هایی در ذهن خود تشبیه می کنم که در حال سخن گفتن هستند. یکی آرام حرف می زند یکی بلند، یکی داد می زند یکی گریه می کند و یکی سکوت کرده است و ناگهان صدایش در می آید. چیزی که ذهن مرا به شدت مشغول کرده است این است که چگونه این صداهای متفاوت در لحظه ای با هم می شوند و ما لذت یکی شدن را از آنها می بریم در حالی که اگر در زندگی واقعی توی یک جمع 20 نفره همه با هم شروع یه حرف زدن بکنند یک مجموعه نا هنجار را می شنویم که هر لحظه می خواهیم سکوتی حکمفرما شود و فقط یکی سخن بگوید. چطور در موسیقی این اتفاق نمی افتد؟ چرا این صداهای متفاوت با یکدیگر هم زیبا هستند؟
این گروهی که در این فیلم می بینید گروه I MUSICI DE MONTREAL است که دیشب کنسرت زنده آنان را دیدم. رهبر گروه هم یک روسی است به نام Yuli Torovsky که استاد دانشگاه مونترآل است و گروه را هم خودش ساخته است.
امیدوارم در لذت من شریک شوید.


بی راهه

چرا به التماس مرگ نشسته ام
وقتی خواب او را ربوده است

چرا به التماس قافیه نشسته ام
وقتی کلمات فراریان شب و روز منند

ستاره ها شب را تنها گذاشتند
تا بر تباهی اش نیشخند زنند

وقتی حرفی نمانده است
با ناله حقیری است
که مرگ را بیدار می کنی
.

گفتگو با آذر نفیسی

گفتگوی چارلی رُز با آذر نفیسی در باره لولیتا خوانی در تهران
Charlie Rose's conversation with Iranian author Azar Nafisi about Reading Lolita in Tehran
(04/18/2003)



.

خونه تکونی

دیدم زمان بیهوده می گذرد و من مثل همیشه در حال نشخوار کردن چیز هایی هستم که می خواهم بنویسم.
برای شروع باید چیزهای مهم روزانه را بنویسم و بعدش هم نوشته های نصفه و نیمه ای که هر کدام جایی پلاس شده اند.

چند روزی است که پس از مدتها غوطه خوردن به شکل زیبایی دارم پوست می اندازم . بدبینی مزمنی که گهگاهی گریبانم را می گرفت کمتر می شود و به روابط خودم با آدمها هم به گونه دیگری نگاه می کنم.

مهمترین چیزی که قدم اول بود خودم را از مقایسه و رقابت بیمار گونه با محیط اطرافم رها کردم. هنوز تمام نشده ولی شروع خوبی است.

چرا بیشتر رفتارهای ما به خاطر نگاه، حرف، و حرکت دیگران است؟ چرا کمترخودمان هستیم؟ همیشه می گوییم خودمان هستیم وادعا می کنیم کاری را می کنیم که خود دوست داریم اما ریشه ی همان چیزی را هم که خود دوست داریم در یک مسابقه بیمار گونه از رقابت با دیگران دریافت کرده ایم. نمی دانیم خودمان را کجا پیدا کنیم. برای همین وقتی از خودمان جدا می شویم زندگی مان می شود تصویری که دیگران از ما می خواهند.

من می خواهم خودم را از این تصویر ذهنی جدا کنم. می دانم سخت است ولی خوشحالم که اتفاقاتی می افتد.