۱۳۸۷/۰۸/۱۰

یک شعر - فریاد



فریاد

کویر دیگر کویر نبود
در هیاهوی باران انتقام
اشکهایش را گم کرده بود

سالها غریبه گی اش را
با تنهایی مردی
که همسایه ساکتش بود
و می رفت تا همدم
هیچ انگاری شود
تقسیم کرده بود

کویر دلش برای خودش تنگ شده بود

یک روستایی با شلوار جین
یک الاغ با چراغ راهنما
دریای احمقان

فریادها
خسته لالان شده اند

خداحافظ کوروش...

۱۳۸۷/۰۸/۰۶

یک شعر (موج)

موج


بیداری من
جز غوغای سنگریزه ها
بر ساحل آرام
جز خواب لاک پشتها
بر انتظاری عبث
چه سود دارد!؟

آنگاه که تو
خون ابروانت
معنای هستی ام را می گیرد

دستان خشکت
نه ستایش ریا کاری
که تیپای امیدند

خاک بر سر من
که نه شایسته زمینم
و نه طوفانی که پاره پاره ام کند

۱۳۸۷/۰۷/۲۹

درد زندگی

" باید خیلی احمق و شجاع باشی که بخواهی خودتو بکشی"
(بخشی از دیالوگ فیلمنامه من که یکی از کاراکترها به دیگری می گوید)

* * *

سال دوم دانشکده سینما و تئاتر که بودم یک ساختمان چند طبقه نزدیک دانشگاه بود که به طور موقت خوابگاه ما شده بود و من و دو نفر دیگر از همکلاسی هایم در اتاق کوچکی در طبقه سوم آن روزگار دانشجویی خود را می گذراندیم. هر سه ما دانشجوی سینما بودیم و این بهانه ای بود برای جنگ و جدل و بحث های شبانه ما در باره فیلمهای مختلف.
ساختمان ما چسبیده به بیمارستان ارتش نبش خیابان طالقانی و بهار شمالی بود. جایی که شبهای تابستان فوتبال گل کوچک در خیابان طالقانی تفریح ما شده بود. هم اتاقی های من آقای "ب" بود از بچه های جنوب و آقای "ج" بود از بچه های شمال. این ب و جیم همه اش در حال دعوا کردن با یکدیگر بودند و من همه اش در حال میانجی گری بین آنها بودم. شبی طبق معمول بر سر موضوع کوچکی دعوایشان بالا گرفت طوری که جیم به شدت از کوره در رفت و وقتی جیم خیلی عصبانی می شد هیچ کس جلو دارش نبود. آن شب هم یک تکه چوب بزرگ برداشت و دنبال ب کرد. ب هم البته دست کمی در دعوا نداشت ولی عصبانیت جیم آنقدر زیاد بود که ب از توی این بالکن می رفت توی بالکن بغلی و در حال فرار از این اتاق به آن اتاق می رفت و جیم هم دنبال او می کرد و من هم دنبال جیم. هیچ کس جرئت نمی کرد جیم را متوقف کند جز من. البته من زورم بیشتر نبود فقط می دانستم جیم توی عصبانیت هم باشد با من کاری ندارد. این اتاق گشتن ها آنقدر طول کشید تا اینکه جیم نتوانست ب را بگیرد و آمد توی اتاق و شروع کرد وسایل ب را از بالکن اتاق توی خیابان ریختن. این فیلم دیدن های ما هم تاثیر خودش را کرده بود. تا آن موقع من فقط توی فیلمها دیده بودم وسایل یکی را توی خیابان بریزند و این توی فرهنگ ما زیاد مرسوم نبود ولی جیم این کار را کرد. خلاصه بعضی بچه ها رفتند توی خیابان وسایل ب را بیاورند و من هم شروع کردم با جیم صحبت کردن. مسئول خوابگاه هم که خودش دانشجو بود خواست با ما بنشیند و ببیند مشکل چیست. من و مسئول خوابگاه و جیم در حال صحبت کردن بودیم که جیم با عصبانیت یک بطری شیشه ای آب را که در دستش بود محکم به زمین کوبید طوری که هزار تکه شد و توی اتاق پخش شد. مسئول خوابگاه خشکش زد و یک بهانه ای آورد و رفت. من خنده ام گرفت. جیم هم همینطور. این ماجرا به هر ترتیبی بود آن شب تمام شد. پریود عصبیت جیم هم که تمام شد او را با ب آشتی دادیم ولی تا مدتها به هم کج کج نگاه می کردند.

عکسی از آن دوران در بالکنی خوابگاه. یادش بخیر چه موهایی داشتم.

مدتی از این داستان گذشت تا اینکه شبی من به اتاق آمدم و جیم را دیدم که در گوشه اتاق خوابیده بود. مشغول درس و کار خود شدم که لحظه ای بعد صدای ناله جیم را شنیدم. توی خواب در حالی که دندانهایش را به هم فشار می داد ناله می کرد. گمان من این بود کابوس می بیند. تکانش دادم و صدایش زدم ولی چشمانش را باز نکرد. چند ضربه توی صورتش زدم تغییری نکرد. نگران شدم. با شدت بیشتری داد زدم و تکانش دادم اما فقط دندان هایش را به هم می فشرد و ناله می کرد. چشمانش را هم به شدت به هم فشار می داد طوری که قادر نبود آنها را از هم باز کند. به اتاق بغلی رفتم و بقیه را صدا کردم بچه ها آمدند و بلندش کردند ولی او نمی توانست روی پاها خود بایستد. یک بطری آب روی سرش خالی کردیم فایده ای نکرد. به ذهن من خورد او را به بیمارستان ارتش که کنار ساختمان ما بود ببریم تا مشکل را حل کنیم. جیم وزنش هم زیاد بود وسنگین بود. به سختی چهار دست و پایش را گرفتیم و او را تا جلوی در بیمارستان بردیم. جیم روی آسفالت جلوی در بیمارستان شکم خود را گرفته بود و به خود می پیچید و من و یکی از بچه ها با نگهبان بیمارستان بحث و جدل می کردیم که دوست ما حالش خراب است و نیاز به دکتر دارد. نگهبان پس از کلی تلفن و سرگردان کردن ما گفت امکانش نیست و ما فقط مریض های ارتشی را قبول می کنیم. درمانده شده بودیم. سریع یک تاکسی گرفتیم و تصمیم گرفتیم جیم را به نزدیکترین بیمارستان آن منطقه که بیمارستان رهنمون بود ببریم. به راننده تاکسی گفتم منتظر بماند چرا که ممکن است اینها هم ما را جای دیگری پاس بدهند. پرستار سریع آمد وهر چه سوال می کرد جیم توان پاسخ دادن نداشت و فقط شکم خود را می گرفت و از درد به خود می پیچید. پرستاراز من پرسید چه غذایی خورده و من گفتم نمی دانم. یکی از بچه ها گفت بعد از ظهر نیم ساعت توی دستشویی بوده و در را باز نمی کرده. پرستار حدس زد یک دل درد معمولی است و یک آمپول دیازپام تزریق کرد تا جیم را آرام کند. جیم پس از مدتی پیچ و تاب خوردن آرام شد. همه خوشحال شدیم و داشتم فکر می کردم که تاکسی را بفرستیم برود که جیم با شدت بیشتری دردش شروع شد و دوباره درخود پیچید. همه ما مستاصل شده بودیم. پرستار نمی دانست چه بکند. دکتری هم نبود تشخیص درستی بدهد. توی این گیر و دار بودیم که جیم از لای دندانهای فشرده اش به سختی به پرستار گفت حسین بماند و با دست اشاره کرد همه بروند. پرستار گفت حسین کیست گفتم منم. همه را بیرون کرد خودش هم رفت و مرا با جیم تنها گذاشت. گوشم را به لبهای جیم چسبانده بودم و التماسش می کردم حرف بزند. جیم پرسید کسی در اتاق نیست گفتم نه. گفت قول بدهم چیزی را که می گوید به کسی نگویم. گفتم باشه نمی گم. گفت قرص خوردم و شروع کرد به پیچیدن در خودش. من گیج شده بودم. تازه فهمیدم داستان چیست. به پرستار گفتم می گه قرص خورده. رنگ پرستار رفت. وحشت کرد. گفت زود برید اتاقش ببینید بسته قرصی می بینید. سریع با تاکسی رفتم به اتاق و بالای کمد جیم دو تا جعبه قرص خالی دیدم. برگشتم بیمارستان و بسته ها را نشان پرستار دادم. جیم 60 تا قرص خورده بود. جنس قرص ها الان یادم نیست ولی قرصهایی بود که به راحتی می توان از داروخانه تهیه کرد ولی 60 تا زیاد بود و احتمالا جیم بعدازظهر آن روز توی دستشویی قرصها را می خورده. پرستار با دیدن جعبه قرصها وحشت کرد و گفت آمپول دیازپامی که زده شدت مسمومیت را بالا برده و اگر تا نیم ساعت دیگر او را به بیمارستان لقمان حکیم نرسانیم می میرد. بیمارستان لقمان حکیم تنها بیمارستان تهران برای مسمومیت های غذایی و دارویی است که در چهارراه لشکر است. حسابش را بکنید کسی وسط روز میدان تجریش مسموم شود و با ترافیک تهران تا به آنجا برسد باید راهش را به بهشت زهرا کج کند.
خوشبختانه شب بود و فاصله ما هم تا چهارراه لشکر زیاد نبود. بیمارستان آمبولانس آماده ای نداشت و مجبور شدیم با همان تاکسی که آمده بودیم به بیمارستان برویم. راننده تاکسی با سرعت هر چه تمام تر می رفت و به مملکت فحش می داد که چه بر سر جوانها آورده. به بیمارستان رسیدیم و سریع به بخش مسمومیت های غذایی رفتیم. اولین بار بود که می دیدم با چه روشی بیماران را مداوا می کنند. چند نکته در این بیمارستان برایم جالب بود. یک اینکه در فاصله یک ساعت آن شب چیزی حدود سه چهار جوان دیگر که خودکشی کرده بودند را آوردند که بیشتر دختر بودند. دو اینکه همگی جوان بودند. سه اینکه با اینکه آمار خودکشی را در ایران نمی دهند ولی جلوی در بیمارستان بایستی به راحتی می توانی به یک آمار بالا دسترسی پیدا کنی. حتی بعدا از پرستار آنجا متوسط آمار روزانه اش را پرسیدم گفت نمی تواند آمار را بدهد ولی به من فهماند خودت می بینی که آمار بالاست.
روش مداوا این است که بیمار را به شکم می خوابانند طوری که سرش جلوتر از لبه تخت رو به پایین قرار می گیرد و یک سطل فلزی زیر سر او روی زمین قرار دارد. در شرایط دوست من جیم که دندانهایش به هم قفل شده یک لوله پلاستیکی از بینی او وارد گلویش می کنند که چون درد شدیدی دارد دستهای بیمار را از پشت می بندند و دو نفر هم باید پاها و دستهای بیمار را از پشت محکم بگیرند. بعد محلول مایع سفید رنگی را به وسیله قیف داخل لوله پلاستیکی می ریزند که معده بیمار را تحریک می کند و بلافاصله بالا می آورد. این عمل را چند بار تکرار می کنند تا معده کاملا خالی شود و در تمام این حالات باید دست و پای بیمار را محکم بگیری. من در حالی که یک طرف تخت دست و پاهای جیم را محکم گرفته بودم دیدم روبروی من که سه چهار نفر از بچه های دانشگاه بودند هیچ کاری نمی کنند و به پشت سر من که تخت دیگری بود خیره شده اند. گفتم بچه ها جیم رو بگیرید دست و پا نزنه دیدم کسی توجهی نمی کند. سرم را برگرداندم تخت پشت سری من دختر بسیار جوانی بود که به خاطر یک ماجرای عشقی یک بطری نفت خورده بود و باید مداوایش می کردند. او را با همان لباس خانه که یک دامن داشت آورده بودند و وقتی از شدت درد دست و پا می زد دامنش پایین می رفت و همه پر و پای لختش دیده می شد. این فضا برای من یک گروتسک واقعی بود. یک تراژدی سیاه طنزآلود بود. کسی که در حال درد کشیدن و جان کندن است و عده ای دیگرتوجهشان به چیز دیگری در او است که لذت ببرند. در آن فضای بسته و محدود ایران دیدن چنین صحنه ای برای دوستان من غنیمت بود. شاید اگر من هم آن سوی تخت قرار داشتم همان عکس العمل را داشتم. به هر حال دو پرستار مرد که باید جیم را مداوا می کردند متوجه موضوع شدند و همه را بیرون کردند جز من آن هم چون پشتم به تخت دخترک بود. با کمک پرستار دست جیم را از پشت با طناب بستیم و پای جیم را محکم گرفتیم و سه-چهار باری که مایع را ریختند و بالا آورد تازه پس از ساعتها چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف کرد و من را شناخت. گفت کجاست و چی شده که پرستار گفت فعلا استراحت کند. نیم ساعت بعد بلند شد و پس از خوردن مقداری کمپوت و میوه حالش جا آمد و به خوابگاه برگشتیم.
ب الان در استرالیا است و گاهی با هم تماس داریم. جیم در ایران است و فیلمساز خوبی است. بعد از این واقعه هر گاه جیم را دیدم نه پرسیدم و نه هیچگاه اشاره ای به موضوع کردم. او البته غیر مستقیم از طریق یکی از دوستان مشترکمان از من تشکر کرده بود اما همیشه می گفتم هر کس جای من هم بود همان می کرد که من کردم.

* * *

دوست صمیمی من که در جنگ کشته می شود برادرش میم جای او را برای من پر می کند و خیلی هم تلاش می کنم تا کمکش کنم وارد دانشگاه هنر شود و چیزی را که دوست دارد بخواند که البته موفق هم می شود. دوست من میم شیفته هدایت و سارتر و کامو و کافکا است و یه جورایی شبیه من همه چیز را سیاه می بیند. تهران که می آید تمام تلاشم را می کنم تا بتواند جایی مستقر شود و زیاد سختی نکشد. او خوب می نویسد. استعداد و تخیل خوبی در نوشتن دارد اما بسیار حساس هست. اینکه کسی او را نمی فهمد بسیار آزارش می دهد. مشکلی که خود من سالها با آن دست به گریبان بوده و هستم ولی دیگر خودم را برایش آزار نمی دهم.
میم در بعدازظهری که کسی در خانه نیست به حمام می رود و با یک تیغ صورت تراشی دو قسمت مچ دست راست و دو قسمت مچ چپ و پهلوی راست و پهلوی چپ و پاشنه راست و چپ خود را با تیغ می زند. از قضا مادرش اتفاقی به خانه می آید و متوجه می شود او در حمام است. او را صدا می زند ولی جوابی نمی شنود. چند بار و باز هم جوابی نمی شنود. در را نمی تواند باز کند چون از داخل قفل است. همسایه ها را صدا می کند و در را که می شکنند دوست من میم کف حمام میان خون شناور است. میم شانس بزرگی که می آورد این است که خون رگهایش لخته شده بود و او را که سریع به بیمارستان می رسانند نجات پیدا می کند. میم بعدها ازدواج کرد و بچه دار هم شد ولی هنوز همه چیز را سیاه می بیند. گاهی با هم در تماس هستیم.

* * *

دوست روانشناس من که خودش یک زن است می گوید بر اساس آمار از نظر تعداد، خودکشی زنان بیشتر از مردان است اما از نظر درصد موفقیت، خودکشی مردان بیشتر است. نتیجه ای که او می گرفت این بود که زنان می خواهند توجه جلب کنند برای همین تعداد خودکشی های موفق در آنها کمتر از مردان است. حتی دلایل خودکشی هم در زن و مرد بسیار متفاوت است. جدا از بحث جنسیتی در خودکشی من همیشه فکر می کردم چرا بعضی ها اصلا این همه به این موضوع فکر می کنند و بعضی ها اصلا توی ذهنشان هم نمی آید؟ چی می شه یه آدمی مثل ویرجینیا وولف یا هدایت که دریچه دیگری از دنیا را به ما نشان می دهند خودشان را می کشند و یه سری آدم عاطل و باطل باید بمانند و این دنیا را به گند بکشند؟
آیا من می توانم وولف و هدایت را احمق بنامم؟ شجاعتشان جای خود اما آیا خودکشی حماقت است؟

(این هم لیستی است از نویسندگانی که خودکشی کرده اند)

۱۳۸۷/۰۷/۱۶

اتاق آبی

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

این قطعه ای از شعر سهراب سپهری است که در ابتدای فیلم مستند اتاق آبی که در سال 1374 (1995) به سفارش فرهنگسرایی که در آن کار می کردم ساختم می آید. دیروز سالگرد تولد سهراب بود و من دوباره رفتم به گذشته و داستان ساختن این فیلم.

یک صحنه از فیلم اتاق آبی که سهراب در حال نقاشی است

بعدها فیلمهای بسیاری در باره سهراب ساخته شد ولی زمانی که من این فیلم را می ساختم هیچ فیلم مستندی در باره سهراب سپهری ساخته نشده بود و به نوعی اولین فیلمی بود که در باره او ساخته می شد. من شخصا همیشه دوست داشتم فیلمی در باره شاملو و فروغ بسازم که هر دو این فیلم ها هم بعدها ساخته شد. سهراب شاعر مورد علاقه من نبود ولی زمانی به من این پیشنهاد شد که من باید برای دوره فوق لیسانس سینمای خود یک پروژه فیلم تحویل می دادم و فرصت مناسبی بود این سفارش را قبول کنم. اما چند چیز بود که فیلم مرا با همه تلاشهایی که می کردم متفاوت باشد به یک فیلم معمولی تلویزیونی تبدیل کرد. اول محدودیت هایی که فرهنگسرا برای مصاحبه با افرادی که من می خواستم ایجاد کرد و دوم فشرده گی زمانی که داشتم. یک کنگره می خواستند برگزار کنند به یاد سهراب و فیلم مرا در آن نمایش دهند بنابراین در فرصت محدودی که بود باید می جنبیدم. اما داستان خود این فیلم خیلی جالب است.
یکی از بهترین کلاسهای آن دوره فوق لیسانس کارگاه فیلمسازی با ناصر تقوایی بود که فقط هم همان دوره بود ولی بسیار پر بار بود. برای کلاس او باید یک فیلم کوتاه تهیه می کردیم و قبل از ساخت آن هر کس باید فیلمنامه خود را در کلاس می خواند و از نظرات دیگران استفاده می کرد. من یک فیلمنامه گروتسک وارداشتم که ترکیبی از طنز سیاه بود با واقعیات جامعه آن روز و ذهن مالیخولیای من. (برای گروتسک نمی توان یک لغت را ترجمه کرد چون معانی چند وجهی دارد. چیزهای ناهنجار و عجیب و غریبی که در عین و حشتناک بودن خنده دار هم هستند. ابتدا در نقاشی بود و بعدها به ادبیات و سینما هم کشیده شد.)

مردی که با صدای ساعتش از خواب بیدار می شود و با عصبانیت ساعتش را خورد می کند با عجله صبحانه اش راامی خورد در حالی که همسرش بدون توجه به او صبحانه اش را می خورد. هیچ کدام به یکدیگر کاری ندارند. مرد به سرعت بیرون می رود از پله ها سر می خورد بلند شده به ساعتش نگاه می کند و راه می افتد. در راه به مردی بر می خورد که سر بچه اش را به دیوار می کوبد. جلوی مرد را می گیرد و می گوید اگر سر بچه را برعکس بکوبد بهتر است. سوار تاکسی می شود که زن و شوهری عقب آن با هم دعوا دارند و میان دعوا توی سر کودک خود می زنند و او هم از فرصت استفاده می کند و توی سر او می زند که با همه آنها در گیر می شود. به محل کارش می آید و با نگهبان اداره در گیر می شود. در محل کارش شاهد دعوای دو نفر می شود و عده ای که ایستاده اند و تماشا می کنند. یکی از آنها توی دعوا با کاردی دیگری را می کشد و مردم پس از آن بی تفاوت راه خود را می روند. مرد می بیند مرد زخمی در حال جان دادن است و می خواهد حرف بزند سرش را نزدیک می کند تا ببیند او چه می گوید که او در حال جان کندن گوش مرد را گاز می گیرد. به سختی خود را رها می کند و به محل کار خود می رود. اتاق اساتید فیلمسازی است. او با دیگران خوش و بشی می کند و بعد همگی به خواب می روند. بیدار که شد سریع به کلاس خود می رود. یک داوطلب را از بین شاگردان کلاسش انتخاب می کند کلاکت را می زند و با ماشین سرزنی موهای شاگردش را کوتاه کرده یک مشت توی کله اش می زند و بیهوشش می کند. بعد هم بیرون می رود. در راه برگشت به خانه اینقدر با راننده ماشین بحث می کند که راننده به یک عابر پیاده می زند و پس از اینکه پیاده شد و او را به گوشه ای می اندازد دوباره سوار ماشین می شود. و می رود. در خانه مرد در گوشه ای غذایش را می خورد و زن در گوشه ای دیگر. روزنامه اش را می خواند و پس از یک دعوای مختصر و مقداری توسری خوردن از زنش به تختخواب می رود. ساعت را کوک می کند و می خوابد.

ببخشید کمی طولانی شد اما چیزی که هنوز فکرش مرا به خنده می اندازد این است که من نمی توانستم این فیلمنامه را توی کلاس به راحتی بخوانم. چرا؟ چون خنده ام می گرفت. البته یک دلیلش هم دوست دیگرم پرویز جاهد بود. (او الان در لندن است و برای رادیو زمانه و جاهای دیگر نقد فیلم می نویسد. یک کتاب هم که گفتگو با ابراهیم گلستان بود چاپ کرد). پرویز با هر خط فیلمنامه که من می خواندم می زد زیر خنده و من هم خنده ام می گرفت و استاد تقوایی هم لبخندی می زد و می گفت خب بعدش. دوباره یک خط می خواندم و می زدیم زیر خنده. فکر می کنم فیلمنامه ای را که باید توی 10 دقیقه می خواندم نیم ساعته تمامش کردم. به هر حال آقای تقوایی خوشش آمد ولی گفت ساخت این فیلم با توجه به فضاهایی که دارد کمی مشکل است. درست می گفت. اصلا توی ایران اسلامی ساختن چنین فیلمی بی معنی و نامربوط بود. چون همه چیز اگر چه بیرون سیاه و شلم شوربا بود ولی توی سینما زیبا و بهشت برین بود. هنوز هم همین است. من فیلم را البته ساختم ولی آن چیزی نشد که می خواستم. درگیر شدن در ساخت دو فیلم همزمان و کمبود بودجه و امکانات و نداشتن اکیپ مناسب برای در آوردن یک فضای مناسب که این سیاهی را منتقل کند و مشکلات بعد از تولید که مهمترین آن این بود که هیچ کجا نمی توانستم فیلم را ارائه کنم و امکانات پس از تولید را انجام دهم و حتی ممکن بود نشان دادن چنین تصویری برایم مشکل هم ایجاد کند. بنابراین حتی اگر فیلمبرداری یک فیلم را هم انجام دهی بعدش با آن چه باید کرد؟ هیچ کس حاضر نیست روی پروژه ای که طنز سیاه را با شیوه ای سوررئالیستی که یک جامعه بیمار را به تصویر می کشد سرمایه گذاری کند. نام فیلم را آخر دریا گذاشتم. قسمتهایی از آن را اینجا می گذارم. این فیلم هم نمی دانم بعدها چه بلایی سرش آمد. چون نگاتیوهایش با اتاق آبی یکی بود و احتمالا این هم جایی پوسیده است.

بخشهای کوتاهی از فیلم آخر دریا

در واقع پیشنهاد ساخت فیلم سهراب مرا به این وسوسه برد که با همان امکانات ساخت فیلم سهراب این فیلم را هم بسازم و خود این ماجرا یک طنز واقعی بود. چون دو فیلم با دو موضوع کاملا متفاوت را باید می ساختم و گاهی صدابردار و سایر افراد گیج می شدند که الان کدام فیلم است. یک روز می رفتیم برای مصاحبه فیلم سهراب روز دیگر فیلم آخر دریا را با فضایی کاملا متفاوت باید فیلمبرداری می کردیم. فیلم آخر دریا را به هر ترتیبی بود مونتاژ هم کردم اما نتوانستم آن را تکمیل کنم. صداهای آن ماند. بودجه نداشتم و هیچ کس هم حاضر نبود کمکی بکند چون می گفتند هیچ کجا نمی توانی آن را ارائه کنی. حتی اگر نگاتیو آن را اینجا داشتم می شد کاری کرد اما مثل فیلم سهراب این فیلم هم به گورستان تاریخ رفت. البته تجربه خوبی برای من بود تا توان خود را بسنجم. همه می گفتند این کار غیر ممکن است که بتوان دو فیلم را بطور همزمان آن هم 16 میلی متری دراین فرصت کوتاه ساخت ولی من ساختم. حالا درست که هیچ کدام سرانجامی نگرفت ولی من کاری را که به آن ایمان داشتم انجام دادم. هنوز هم همینم.
و اما فیلم سهراب. همانطور که گفتم من حدود سی نفر را برای مصاحبه در نظر گرفته بودم که طبق نظر فرهنگسرا رسید به پنج نفر و فیلم هم که تمام شد خواستم آن را به صدا و سیما بفروشم ولی از حجاب خانم پری صابری ایراد گرفتند که کاملا هم حجابش را رعایت کرده بود ولی فکر می کنم بهانه ای بود برای پخش نکردن آن. حسین کسرایی نقاش را هم البته ایراد گرفته بودند که هنرمند متعهد نیست. به هر حال نکته جالب فیلم سهراب سفر من به کاشان بود. هنوز به خاطر می آورم هم خنده ام می گیرد هم وحشت می کنم. یک گروتسک واقعی بود.
توی فیلم سهراب و آخر دریا من از هنرجویان کارگاه فیلمسازی خود در فرهنگسرا استفاده می کردم. بچه های بسیار با استعداد و خونگرم جنوب شهر که واقعا از خود مایه می گذاشتند و می خواستند تجربه یک فیلم را(در واقع دو فیلم را) از نزدیک ببیند.
تصمیم گرفته شد همه بچه ها با اتوبوس بروند کاشان و من به اتفاق فیلمبردارم و دستیارش یک وانت اجاره کرده و وسایل را با وانت ببریم. یک تراولینگ دایره ای شکل و خطی داشتیم که برای صحنه آخر حتما آن را لازم داشتم. در جاهایی برای نقش سهراب از دوستم سیامک صفری که در فیلم پایان نامه ام بازی کرده بود و بسیار شبیه سهراب بود استفاده کردم. در بخشی از فیلم که اینجا می گذارم او را خواهید دید. برای جوانی سهراب هم من یک شاگرد داشتم که بی اندازه شبیه نوجوانی سهراب بود و تا روز فیلمبرداری و دیدن تصویر او کسی متوجه این شباهت نشده بود. من فقط از او خواستم با ما بیاید و او ناغافل دید نقش جوانی سهراب است.

پشت صحنه اتاق آبی (نفر اول سمت راست کسی است که جوانی سهراب را بازی کرد)

همه افراد گروه رفتند کاشان و ما قرار شد با وانتی به آنها بپیوندیم. به چند کمپانی تلفن زدم که یک وانت برای کاشان می خواهم به همراه وسایل فیلمبرداری و سه نفر مسافر. یک کمپانی اعلام آمادگی کرد و قرار شد بعد از ظهر ماشینی بفرستند تا وسایل را بار زده و حرکت کنیم. من و شهروز بهنام زاده فیلمبردارم جلو نشستیم و سبحان دستیارش عقب ماشین نشست. فکر می کنم یک وانت پیکان قدیمی بود. میان راه قرار شد توقفی بکنیم تا شهروز فیلترهای فیلمبرداری را که یادش رفته بود بردارد و همین شد که کمی دیر شد و هوا رو به تاریکی رفت. راننده ما پیرمردی بود با یک عینک ته استکانی که چشمهایش را دوبرابر نشان می داد و گوشهایی که کنارش هم بودی باید داد می زدی تا بشنود چه می گویی. اما کاش فقط همین بود. اوایل پاییز بود و روزها اگر چه زیاد سرد نبود ولی شبها خیلی سرد می شد. فیلمبردار من با دستیارش گاهی جای خود را عوض می کردند و هر چه من اصرار می کردم که گاهی هم من پشت ماشین بروم قبول نمی کردند. نیمه های راه وسط کویر تهران-کاشان ماشین از حرکت ایستاد. راننده گفت چیزی نیست الان درستش می کنم و ما از اطمینان حرفش منتظر شدیم ولی درست نشد. ماشین با این همه وسایل سنگین بود و هول دادن آن دشوار. هر سه ما ماشین را هول می دادیم و تا روشن می شد و می نشستیم پس از مسافتی خاموش می شد. هوا سرد بود و من ناراحت از اینکه این کمپانی چرا ماشین معیوب را فرستاده. تا چشم کار می کرد کویر بود و باد سردی هم می آمد. ناگهان چیزی دیدم که تعجبم را بر انگیخت.
پیرمرد وقتی می خواست راه برود دستش را به لبه ماشین می گرفت و مثل آدمهای کور در ماشین را باز می کرد همه جا را لمس می کرد تا آچاری پیدا کند و بیرون هم که می رفت لبه ماشین را می گرفت تا جلوی ماشین برود. اول باورم نشد ولی وقتی به شهروز گفتم و از پیرمرد پرسیدیم مشکل چیست خیلی ساده گفت من شبها نمی بینم. هر سه خشکمان زد. اگر زودتر می گفت که اصلا نمی آمدیم ولی وسط کویر با یک راننده کور آمده بودیم و نمی دانستیم چه بکنیم. حتی اگر ماشین هم درست می شد می گفت باید پشت سر یک ماشین بزرگ برود که چراغ عقبش را ببیند و از پشت سر هم یک ماشین دیگر نور زیادی بدهد که او بتواند شب به مسیر خود ادامه دهد. یک معادله پیجیده که اصلا امکانش نبود. وسط این بیابان راهی نبود جز اینکه تا صبح را در ماشین به سر ببریم. ماشین خاموش بود و بی بخاری .ولی هرچه بود داخل آن از هوای بیرون گرمتر بود. تا صبح ما به نوبت دو نفر جلو می نشستیم و دیگری عقب می لرزید و جای خود را با هم عوض می کردیم. هیچ کس نخوابید. دم دمای صبح بود که آفتاب بالا می آمد. یک کامیون حاضر شد ماشین ما را تا جایی بکشاند. یک سیم و طناب وصل کردیم و خوشحال بودیم که پیرمرد توی رانندگی کاره ای نیست و کس دیگری ما را می برد. توی مسیر در جایی ماشین را درست کرد و راه افتادیم ولی باز هم از پشت عینکش به دقت یک ماشین روبرو را نگاه می کرد و پشت سر او می رفت. حتی روز هم کم بینی داشت. شب که کاملا نابینا بود.
به کاشان که رسیدیم همه افراد نگران از دیرکرد ما. قرار ما با کمپانی وانت دو طرفه بود. یعنی فردایش با همین ماشین باید بر می گشتیم اما با این اتفاق دستیارم آقای بختیاری به کمپانی زنگ زد و اعتراض کرد و حتی گفت هیچ پولی پرداخت نمی کنیم. من البته نگرانی پیرمرد و ناله اش را دیدم گفتم پول یک مسیر را به او بدهند. گرفت و رفت. الان که اینجا هستم فکرش را می کنم که چه کشور هر کی به هر کی هست و چطور به خاطر پول با جان آدمها بازی می کنند. اصلا گیج می شوم. به پیرمرد می گم آخه تو که نمی بینی چطور رانندگی می کنی می گه روزها زیاد مشکل ندارم و فکر هم نمی کردم ماشین خراب شه و شب بشه. به هر حال شانس بزرگی بود که با یک راننده کور از تهران تا کاشان را به سلامت در رفتیم. نمی دانم بعد از ما چند تا را جان بدر کرد یا نکرد.
کاشان یک شهر کوچک بود با امامزاده های بی شمار. فضایش خیلی شبیه شهر خودم کرمان بود. همان خانه های گنبدی و کاهگلی و مردم صاف و ساده. ولی کرمان به آن بزرگی خیلی بگردی دو یا سه تا امامزاده توی شهر پیدا کنی. اینجا هر کوچه و پس کوچه اش چند تا امامزاده داشت. در مدرسه ای که قرار بود فیلمبرداری کنیم بچه های بسیار معصوم و نابی را می دیدی که غذای زنگ تفریحشان یک خیار بود با نان. هنوز که فکرش را می کنم دلم می گیرد. هیچگاه تصویر این بچه ها را فراموش نمی کنم. اصلا نمی دانم چطور توصیفشان کنم. نداری با معصومیت و پاکی و سرزنده گی و شیطنت همه یک ترکیب عجیبی بود که قابل توصیف نیست. فقط حالم به هم خورد از مملکتی که روی نفت خوابیده است و فرزندانش اینچنین با فقر دست و پنجه نرم می کنند.

پشت صحنه اتاق آبی

مدرسه را که فیلمبرداری کردیم به طرف مشهد اردهال یکی از دهات اطراف کاشان رفتیم. جایی که قبر سهراب را پشت امامزاده ای خاک کرده اند. قبل از مشهد اردهال یک فضا پر از درختان چنار است به نام گلستانه که سهراب وصیت کرده بود حتما او آنجا را خاک کنند که نکردند. حالا هر کس چیزی می گوید. یکی می گوید به دلیل شرایط سیاسی سال 59 بوده یکی می گوید به دلیل اینکه آن منطقه زمین هایش بر اثر بارش باران نشت می کرده خاک نکرده اند و دیگری می گوید چون هیچ کس برنامه ریزی برای خاکسپاری سهراب نداشته فقط فکر می کرده اند یک جایی خاکش کنند. من یاد موتزارت افتادم که او هم در یک شب بارانی توسط تعداد اندکی از دوستانش در قبرستانی که محل خاک شدن فقرا بوده به خاک سپرده می شود که بعدها هم معلوم نمی شود قبرش کجا بوده. و اصلا از من می پرسید چه اهمیتی دارد که بعد از مرگت با چند تکه استخوانت چه می کنند. حالا مقبره طلا داشته باشی و جنایت از زندگی ات به یادگار گذاشته باشی بهتر است یا انسان بودن را پیشه کرده باشی و بعد از مرگت هم خاکستری شوی در هیاهوی بادها.
به محل قبر سهراب می رسیم و خوشبختانه روز خلوتی است و کسی هم مزاحمت ایجاد نمی کند. یک مکان خلوت در حیاط امامزاده است با یک تخته سنگ تخت که خط استاد رضا مافی روی آن حکاکی شده است. روی قبر چنین نوشته اند:

به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

سهراب سپهری
تولد 1307
مرگ 1359

من فکر کردم حرکتی داشته باشم همچون شعر سهراب. نرم و آهسته. دوربین را بیرون حیاط بگذارم و در حیاط باز شود و آرام آرام به قبر نزدیک شویم. یک حرکت بسیار ملایم بدون قطع نما. چقدر بد است که ایده های ما در کمبود امکانات سوخته می شود. می خواستم همه این نما را بدون کات بگیرم که نیاز به استیدی کم داشتیم که آن موقع اصلا توی ایران وجود نداشت. (استیدی کم دستگاهی است که دوربین به آن وصل می شود و فیلمبردار به وسیله آن قابلیت جابجایی دوربین را بدون هیچ گونه لرزشی دارد).
فکر کردم از تراولینگی (ریلی که دوربین روی آن حرکت می کند) که داشتم استفاده کنم و در جاهایی که تراولینگ مسیرش تغییر می کند دیزالو کنم. به هر حال این صحنه های آخر فیلم بهترین صحنه های فیلم است. یعنی نمایی که دوربین دور سهراب در حال نقاشی کردن می چرخد و نمایی که که به قبر او نزدیک می شویم. البته سالها بعد به دلیل ساخت و ساز حیاط امامزاده، قبر سهراب به دلیل عبور کامیونها شکست و گویا کامیون داران نرم و آهسته به سراغ او نرفته بودند. بعدها قبر دیگری ساختند که همانی است که الان وجود دارد ولی قبر اولیه او با خط مافی که در فیلم من است دیگر وجود ندارد. وقتی فیلمبرداری به پایان رسید گویا به نیروی انتظامی زنگ زده بودند که فیلمبرداری است و آنها هم آمدند ببیند جریان چیست. من یک مجوز ساده از فرهنگسرا داشتم که برای فیلمبرداری از مکانهای عمومی کافی نبود ولی با پررویی همان را همه جا می بردم و فیلمبرداری می کردم. نیروی انتظامی که آمد درخواست مجوز کرد و وقتی نامه مرا دید قبول نکردند و گفتند باید از وزارت ارشاد مجوز بگیرم که من هم قبول کردم و گفتم فردا از ارشاد مجوز را می گیرم. گفتند الان حق فیلمبرداری نداری گفتم باشه پس بر می گردیم کاشان. حالا من همه فیلم را گرفته بودم و آنها دیر رسیده بودند.
فردایش با یک ماشین وانت که بارها چشمهای راننده اش را وارسی می کردم بر گشتیم. فیلمبرداری دو فیلم که تمام شد خیلی سریع مونتاژ فیلم اتاق آبی را به اتفاق دوستم فرامرز شروع کردم. چون فیلم 16 میلی متری بود تدوین آن زمان زیادی برد. فکرش را که می کنم الان چه راحت می توانم یک فیلم را پشت کامپیوتر مونتاژ کنم و نتیجه را ببینم و به راحتی تغییر دهم و همه اش حسرت این امکانات را در آن شرایط می خورم که مطمئنم کار را راحت تر می کرد. و یک اشتباه دیگر لجبازی من روی فیلم 16 میلی متری بود نه ویدئو. چون از ویدئو بدم می امد. هنوز هم بدم میاد. ولی برای چنین فیلمی که داستانی نبود و بیشتر آن مصاحبه بود ویدئو بهتر بود. در ثانی اگر ویدئو بود الان همه مواد آن را هم داشتم. بگذریم. یادم می آید روزی در فارابی سر مونتاژ فیلم بودیم که استاد پایان نامه لیسانسم که خود فیلمساز معروفی است (اسمش را نمی برم به هر دلیلی) مرا دید و گفت آنجا چه می کنم. گفتم یک فیلم مستند در باره سهراب ساخته ام که مونتاژ می کنم. یک کم اخمهاشو تو هم کرد و گفت فکر نمی کردم تو از سهراب خوشت میاد. گفتم بعضی کاراشو دوست دارم ولی در مجموع شاعر مورد علاقه ام نیست. گفت دهن مردم داره گاییده می شه و همه جا آشوبه و اعتراض بعد این می گه آب رو گل نکنیم. بی خیال بابا. و رفت. مونتور من از لحن رک استادم متعجب شده بود. به او گفتم این استاد با من همیشه راحت حرف می زنه زیاد تعجب نکن. من و مونتورم تا مدتها یادمون می اومد می خندیدیم به حالت حرف زدن و عصبانیت این استاد فیلمساز. حرفهاش منو یاد نقد رضا براهنی در کتاب طلا در مس می انداخت که سهراب را بودازاده اشرافی لقب داده بود.
مونتاژ فیلم با سختی تمام شد و به موقع آن را رساندم و بر خلاف نا رضایتی که خودم از فیلم داشتم در کنگره سهراب استقبال خوبی از آن شد و در نظرخواهی از مردم که بهترین برنامه کنگره چی بود گفته بودند فیلم اتاق آبی.
من اما هنوز دلم با فیلم نیست. این فیلم فقط یک بار در همان کنگره نمایش داده شد و بعدها که شهرداری تغییراتی در مدیریت خود داشت من در قبال طلبی که داشتم با دستور مدیرعامل فرهنگسرا فیلم را از فرهنگسرا گرفتم و فیلم متعلق به خودم شد ولی چکار می توانستم با آن بکنم. تلویزیون که ایرادات خودش را گرفت و جدا از مسئله حجاب نام بعضی از آدمها مثل کوروش همه خانی که اکنون سوئد است و عضو کانون نویسندگان در تبعید است بیشتر مسئله ساز شد. من او را نمی شناختم و او از طریق دوستم در گفتار متن کمک کرده بود و اسمش را در تیتراژ فیلم آورده بودم. بعدها فهمیدم مشکلات فیلم یکی دو تا نیست. جای دیگری هم نتوانستم کاریش کنم و با این کپی درب و داغانی هم که اینجا با خود آورده ام فقط می توان در محفل های خودمانی آن را نشان داد. حتی اگر نگاتیوهای آن را داشتم الان شاید می توانستم فیلم بهتری از آن مونتاژ کنم و چیزهایی را اضافه کنم ولی به هر حال بعدها که تب سهراب همه جا را گرفت فیلمهای بی شماری از او ساخته شد که ضرورتی به این کار ندیدم. فکر کنم نگاتیوهای آن الان خوراک سوسکها شده اند. البته نمی دانم سوسک پلاستیک هم می خورد یا نه!! این کپی ضعیف ویدئویی را یک بار در کتابخانه نیما در مونترال نمایش دادم و دیگر هیچ. شاید هم یک بار در کافه لیت نمایش دهم. به آن فکر می کنم.
قصه این فیلم طولانی شد ولی هر وقت یک وانت با یک راننده عینکی می بینم ناخودآگاه یاد آن شب هولناک می افتم که تا صبح صدای زوزه گرگها از دور می آمد.
در اینجا بخشی از ابتدا و انتهای فیلم را گذاشته ام که ازهمین کپی ناقصی است که اینجا دارم . گفتار متن را دوست بازیگرم سیامک صفری خواند و صدای انتهای فیلم هم احمد رضا احمدی است که چون همشهری من بود گفت می توانم از آن استفاده کنم.
الان که شعرهای سهراب را می خوانم نگاه منصف تری دارم. فکر می کنم به همان نسبت که شاملو و فروغ (شعرهای آخرش) شعرشان تبلور فضای اطرافشان بود سهراب هم با ارزشی که به زندگی می داد و در شعرش بیان می کرد در نهایت به همان خط می رسید. اینکه انسان را چگونه می دید و تعریف می کرد خودش نشانی بود برای رسیدن به انتهای آن چیزی که شاعری حماسی چون شاملو می گفت و یا فروغ داد آن را میزد. این هم شعر کامل به " باغ همسفران " که یک خط آن ابتدای فیلم می آید. در همین شعر می توان برخی از دغدغه های او را از جهان مدرن آسمانخراشها و جنگهایی که رویاهای کودکی مان را به یغما می برند دید.

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادرکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید


دو صحنه از فیلم اتاق آبی