۱۳۸۷/۰۷/۰۹

خستگی




چقدر خسته ام...








.................................................
از همه چیز





۱۳۸۷/۰۷/۰۴

چند حرف


روبروی مدرسه راهنمایی ما در کرمان یک مرکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که شهبانو آن را در سال 57 افتتاح کرده بود و فکر می کنم آخرین جایی بود که او در کرمان افتتاحش کرده بود. سال 57 کلاس پنجم را تمام کرده بودم و کلاس اول راهنمایی که رفتم به همین مدرسه راهنمایی فردوسی آمدم که روبرویش همین کانون پرورشی بود و افتتاحش را هم خوب به خاطر می آورم که یک سال قبلش بود و با چه هیجانی با پرچم های ایران به صف ایستاده بودیم تا فقط چهره زنی را از پشت شیشه های ماشینش ببینیم که قبل از آن فقط عکسش را در صفخه اول کتابهایمان می دیدیم. زنی که نمی دانستیم یک سال بعد ایران را ترک می کند. کانون ولی تاثیر شگرفی نه روی من بلکه روی همه بچه هایی که خوره آن بودند گذاشت. من همانجا بود که اولین بار تاریخ سینمای آرتور رایت را خواندم و شیفته سینما شدم. با چاپلین آشنا شدم. صمد بهرنگی را کشف کردم و یک روزنامه دیواری در می آوردم که پر بود از مطالب سیاسی و انقلابی که البته آن موقع توی 12 سالگی هیچ کدام آنها را عمیقا نمی فهمیدم و فقط فکر می کردم باید انقلابی بود. جنبش اریتره، چیاپاس و شیلی همه چیزهایی بود که انعکاسش را می شد توی روزنامه دیواری که من مسئولش بودم دید. ما سه دوست و رفیق صمیمی بودیم که روز و شبمان توی کانون بود. من بودم و مرتضی و مسعود. همه کتابدارها ما را می شناختند و بسیاری از کارهای آنجا را هم به ما واگذار می کردند. مسعود بعدها رفت جنگ و کشته شد. هنوز به یاد می آورم وقتی رفته بودم جسدش را ببینم پیشانی اش را دیدم که توسط ترکشی چاک خورده بود و من اصلا تاب دیدنش را نیاوردم و همانجا از حال رفتم. مرتضی رفت دنبال کاسبی و پول در آوردن و من الان هیچ خبری ازش ندارم. من هم که اینجا خستگی می کشم.
یکی از کتابدارهای کانون که توی روزنامه دیواری و کارهای دیگر به ما کمک می کرد خانم جوانی بود به اسم نسرین رشیدی که ما را شیفته رفتارش کرده بود. بسیار مهربان و با گذشت بود و گاهی ساعتها بیش از ساعت کاری اش وقت می گذاشت که کارهایی را که به عهده داشتیم درست انجام شود. می دانست که ما در سن و سالی هستیم که چون موم شکل می گیریم برای همین تلاش می کرد همه چیز را به ما فرا دهد. ما هم همه اش تشنه بلعیدن این ناشناخته ها بودیم. صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی را او به ما شناساند. یک تابلوی صمد هم تا یکی دو سالی بالای سردر بخش کتابهای کودکان کانون بود که بعدها جایش را به عکس خمینی داد. نسرین رشیدی بعد از درگیری هایی که مجاهدین در تهران و سایر شهرها داشتند اخراج شد و ما که اصلا توی باغ نبودیم که در مملکت چه اتفاقاتی می افتد فقط روی احساس همدردی که با او داشتیم بنای اعتراض را گذاشتیم که او نباید اخراج شود. اینقدر پا فشاری کردیم که رئیس کانون حاضر شد ما را ببیند. من و مسعود به ملاقات او رفتیم تا بگوییم چرا خانم رشیدی را اخراج کرده اید و اگر او بر نگردد ما روزنامه دیواری در نمی آوریم و فلان کار را نمی کنیم و خلاصه تهدید. الان که فکرش را می کنم پیش خودم می گویم حتما این رئیس اون لحظه توی ذهنش می گفته به تخمم که روزنامه در نیارید و یا کاری نکنید دو تا جغل بچه اومدن برای من تعیین تکلیف می کنند. ولی دوره ای هم بود که همه می خواستند اخلاق حسنه داشته باشند و به حرف بقیه هم بخصوص فرزندان انقلاب که ما بودیم گوش کنند. خمینی اون موقع خیلی کاریزما داشت و با اسم اون همه چیز رو برای آدمای کم سن و سالی مثل من می شد فیصله داد. رئیس کانون گفت که این خانم توی تظاهرات مجاهدین به خمینی فحش داده و باید اخراج می شد. ما چیزی نگفتیم ولی خانم رشیدی جلساتی شبیه کانون توی خانه اش می گذاشت و ما به آنجا می رفتیم. پس از مدتی خودش گفت دیگر نیایید. مدتی که نرفتیم کتابدارهای کانون خیلی جدی گفتند که خانه او نرویم. من ولی طاقت نیاوردم و بدون مسعود روزی به در خانه اش رفتم که شخص دیگری گفت نسرین دیگر اینجا نیست و رفته. بعدها فهمیدم اعدام شده. دلم گرفت. سخت گرفت...


چند روز پیش یک برنامه در مونترآل اجرا گردید که یادمان کشتار 67 بود که عکس وب لاگ عکس من هم مربوط به این یادمان است. امسال این برنامه در سه روز اجرا گردید که هر روز آن به یک موضوع اختصاص داشت و روز اول آن برنامه های هنری بود. تئاتری هم قرار بود توسط آقای افصحی اجرا شود و چون ایشان از تورونتو می آمد به تعدادی بازیگر جهت اجرایش نیاز داشت. از من خواستند که نقشی قبول کنم و من با این تصور که بازیگران اصلی عده دیگری هستند و من هم قرار است یک نقش فرعی بازی کنم قبول کردم. چون می دانم چیزی که اصلا توان و استعدادش را ندارم بازیگری است و با شرط نقش فرعی بودن قبول کردم. آقای افصحی که آمدند دیدیم همه هفت هشت بازیگر این تئاتر به یک نسبت نقش دارند و نقش فرعی وجود ندارد. البته خوشبختانه نقشی که من عهده دار شدم کمترین دیالوگ را داشت که زیاد مایه آبروریزی نشود. چند روز تمرین این تئاتر مرا برد به کانون آن سالها که نمایشی انقلابی را اجرا می کردیم که من یکی از نقش های اصلی آن را داشتم و هی فکر می کنم چطور من آن سالهای نوجوانی به این راحتی بازی می کردم ولی الان آن توان را ندارم؟ حالا حکایت این نمایش چه بود؟

کانون یک برنامه داشت برای نویسندگان نوجوان که نوشته های خود را آنجا تحویل می دادند و یک متخصص و منتقد داستان نویسی آن را می خواند و هفته بعدش نوشته تو را با تحلیل آن متخصص بر می گرداندند. این شده بود یکی دیگر از کارهای هفتگی من. حسابش را بکنید من آن موقع 12 سالم بود و همه اش می گویم کاش هیجان آن روزها را الان هم داشتم. هر هفته یک داستان می دادم و جوابش را هفته بعد می گرفتم. همه مزیت این کار این بود که من نوشتن را رها نکنم چون کسی که نوشته های مرا می خواند به شدت مرا ترغیب به ادامه دادن می کرد که خودش یک انرژی مثبت خوب برای من بود. متاسفانه هیچ کدام از آن داستانها را اکنون ندارم و البته کارهای آنچنانی هم نبودند. یک جور سیاه مشق. بعدها این برنامه هم متوقف شد و گفتند آقای منتقد اخراج شده است. پس از مدتی که یک کلاس تئاتر راه افتاد تا این نمایشنامه انقلابی را تمرین کنیم دیدم اسم کارگردان این تئاتر با همان آقای منتقد یکی است و او گفت که خودش بوده. ما با هم دوست شدیم و تا قبل از آمدنم هم مرتب این دوست را می دیدم. او بسیاری چیزها را به من آموخت و البته بعدها به دلیل چپ بودنش و مدافع طبقه کارگر بودنش از کانون و همه ادارات دیگراخراج شد ولی خوشبختانه اعدامی این بار در کار نبود. او یکی از باسواد ترین کسانی بود که در تئاتر دیدم. ترجمه های بسیار خوبی کرد و اجراهای بسیار خوبی هم روی صحنه برد. نامش را نمی برم چون نمی خواهم برایش مشکلی ایجاد شود.

تمرین نمایش آقای افصحی مرا برد به آن سالها.

یک رو خوانی از نمایشنامه مرگ یزدگرد در برنامه هفتگی کافه لیت در مونترآل مرا به جای دیگری می برد.
(کافه لیت جایی است که هر هفته علاقه مندان به هنر و ادبیات و فلسفه در یک قهوه خانه جمع می شوند وهرکس موضوعی را ارائه می کند و دیگران آن را به چالش می کشند)

سر صحنه فیلم مسافران

حالا سالها گذشته و من دانشجوی سینما هستم و در میان بسیاری فیلمسازان و نویسندگان یک شیفتگی هم به آثار بهرام بیضایی دارم. شیفتگی که با یکی از فیلمنامه های او به نام آینه های روبرو شروع شد و به فیلمها و نمایشنامه های او کشیده شد. معلم روشهای بازیگری دانشکده ما خانم حائری روزی سه دانشجوی شیفته بیضایی را می برد سر صحنه فیلم مسافران. جایی که قرار است فاطمه معتمد آریا با مجید مظفری توی بالکن خانه با هم گفتگو کنند. ما در سکوت نظاره گر صحنه ای بودیم که هشت بار تکرار می شود و در نظر ما هر هشت بارش شبیه هم بود. صحنه که گرفته می شود بیضایی خوش و بشی با استاد ما می کند و او هم ما را معرفی می کند. بیضایی آن روزها دنبال سیاهی لشکر (الان توی ایران به سیاهی لشکر می گویند هنرور که من هیچ وقت نفهمیدم کسی که مثل مجسمه یک جا می نشیند چه هنری دارد) می گشت و من فوری گفتم که حاضرم نقش یکی از این سیاهی لشکرهای میهمان را بازی کنم. واین شد که یک ماه در فیلم مسافران خودم را چپاندم تا ببینم او چگونه کار می کند. که البته خودش پلی شد تا بعدها بتوانم راضی اش کنم فیلمی بر اساس کارهایش بسازم.

همین شیفتگی است که مرا به برنامه کافه لیت می کشاند تا بار دیگر از روخوانی نماشنامه مرگ یزدگرد لذت ببرم. مرگ یزدگرد به نظر من یک جادوی زبان است. زبانی که هم محاوره و امروزی است. هم کلاسیک و اسطوره ای است و هم اوستایی و آیینی است و اینها چنان در هم تنیده شده که هیچ کجای نمایش احساس ناهمگونی و تصنع را در آن نمی بینی. جادوی دیگر آن ترکیبی است که از نقش ها می بینیم. خود بیضایی در گفتگویش می گوید که خدایان و اسطوره های ایرانی در یک کالبد نبوده اند و در کالبدهای مختلف حضور پیدا می کرده اند که در این نمایش این نکته را مدنظر داشته است اما نکته مهمتر به نظر من برابری جنسیتی است که در تغییر نقشها شاهد هستیم. زن و مرد و دختر که دائم در حال تغییر نقش خود هستند در واقع با این تغییر بیضایی بر برابری آنها تاکید می کند. نکته دیگر نمایشنامه تردید در حقیقت هست. چیزی که محتوای نمایش را به گفته بسیاری به راشومون کوروساوا نزدیک می کند ولی به اعتقاد من مرگ یزدگرد حتی فراتر از راشومون قرار می گیرد چرا که تردید در حقیقت هسته مرکزی راشومون است ولی در اینجا یکی از معانی متن می شود. مرگ یزدگرد در ساختار صحنه ای هم بسیار شبیه مسافران است. مرکزیتی که تماشاگرانی درحول آن مرکزچالش می کنند که البته به علاقه بیضایی به سنتهای نمایشی چون تعزیه بر می گردد.
بچه هایی که این روخوانی را در کافه لیت انجام می دهند با اینکه متن بسیار سنگینی است و هیچ کدام از آنها هم بازیگر تئاتر نیستند از عهده کار بخوبی بر می آیند. یک رو خوانی با حس و حال نمایش که کلمات بدرستی ادا می شود و گیرایی متن را به خوبی منتقل می کند. دستشان درد نکند. حیف شد که نمی توانستم تا پایان کار بمانم و حرفهای انها و دیگران را بشنوم. مطمئنم چیزهای جدیدی فرا می گرفتم.

عکسی از بهرام بیضایی با نقاب فیلم مرگ یزدگرد که سال 1370 (1991) به همراه تعدادی عکس دیگر گرفتم که وقتی یکبار آن را در خبری استفاده کردم بعدها بسیاری دیگر از آن بدون اجازه و نام از آن استفاده کردند که البته انگار یک امر عادی در جامعه ایرانی شده است.

امروز بعدازظهر یکی از دوستانم برایش مهمان ناخوانده می آمد و پتو لازم داشت باید برایش پتو ببرم. از طرف دیگر یکی از دوستانم یک اجرای موسیقی در شب دارد و از من خواهش کرده بروم از اجرایش فیلم بگیرم که در وب سایتش بگذارد. و همین امروز باید بروم دانشگاه کنکوردیا که برنامه نمایش فیلم یکی دیگر از دوستانم را که شنبه بعدازظهر است قطعی کنم. یکی دیگر از دوستان دیگرم می گوید حتما می خواهد مرا امروز ببیند و احتیاج دارد با من حرف بزند. باید تعدادی از عکسهایم را انتخاب کرده روی یک سی دی کپی کنم جایی ببرم. برنامه رو خوانی مرگ یزدگرد را هم اضافه کنید.
پتو را به دوستم می دهم (ساعت15). بدو بدو می روم دانشگاه سالن را قطعی می کنم (ساعت 16). با دوستم حرفهایمان را می زنیم (ساعت 16:30). برنامه نمایشنامه خوانی ساعت 20 شروع می شود. سریع به خانه می آیم تا عکسها را آماده کنم. بعد از آن می روم به نمایشنامه خوانی (ساعت 20). می خواهم تا ساعت 21:30 بمانم اما نگران برنامه دوست دیگرم هستم که باید فیلمبرداری کارش را انجام دهم چرا که دوربین را باید از دوست دیگری بگیرم. بیرون می آیم و خانه دوستم می روم دوربین را می گیرم و بین راه با دوستم تصمیم می گیریم سراغ یکی دیگر از دوستانمان مینا هم برویم. (22:00). مینا ابتدا قبول نمی کند ولی به اصرار من قبول می کند بیاید. مینا جلوی ماشین نشسته و دوست دیگرم هم عقب ماشین. راه را بسته اند و باید از راه دیگری بروم. عجله دارم و همه این اتفاقات گذشته گیجم کرده. اصلا در جای دیگری سیر می کنم. از خیابان فرعی به اصلی رسیده ام. دیر شده. کسی راه نمی دهد من عبور کنم به سمت چپم نگاه می کنم و ماشینی آن دورهاست پس می توانم عبور کنم. سمت راستم ماشینی عبور می کند و مطمئن می شوم می توان عبور کرد که ناگهان یک ماشین را می بینم که به سرعت به طرف سمت راست ماشین من جایی که مینا نشسته می آید. مینا که جلو نشسته خودش را به طرف من پرت می کند و یک ضربه محکم همه ماشین را له می کند. کسی چیزیش نمی شود. خوشبختانه اینجا از فحش خواهر و مادر خبری نیست. یاد جوکی می افتم که توی ایران دو تا ماشین تصادف می کنند و یکی پیاده می شود شروع می کند با فحش دادن به دیگری ترتیب همه خواهر و مادر و عمه و خاله طرف مقابل را می دهد و او هم می گوید حالا تصادف کردی چرا حشری شدی؟! خلاصه اینجا با تصادف کردن کسی حشری نمی شود. ماشینی که به من زده کناری پارک می کند و راننده اش با خونسردی پیاده می شود و شماره پلیس را می گیرد. ولی ماشین من حرکت نمی کند. هر سه پیاده می شویم. مینا و دیگر دوستم دائم در حال خندیدن هستند. نمی دانم شاید عکس العمل آنهاست در برابر ترس و نگرانی شان از تصادف ولی خوشحالم که می خندند. من اما دارم به فیلم run Lola run فکر می کنم. اینکه اگر دنبال مینا نمی آمدم این اتفاق نمی افتاد. اگر دیرتر از کافه لیت می آمدم این اتفاق نمی افتاد. و اگرهای دیگر که سودی ندارد ولی مرا به این نکته غریب می رساند که گاهی چیزی باید اتفاق بیفتد. باید اتفاق بیفتد.
یک ماشین جرثقال می آید تا ماشین مرا به گاراژی ببرد. از طرفی یک هفته قبل به دوستم قول فیلمبرداری کارش را داده ام و نگران او هم هستم. غرق افکارم منتظر پلیسم. چون من از فرعی می آمدم مقصر هستم و چون بیمه من هم یکطرفه است پس باید با ماشینم خداحافظی کنم. همه گرفتاری های زندگی یک طرف این هم اضافه می شود.
ولی اگر بپذیرم که این اتفاق باید می افتاد باید بپرسم چه چیزی پشت آن بود؟ نکته دیگری که فکر مرا به خود مشغول کرده این است تمام این گرفتاری ها و سختی ها زمانی پیش می آید که من دارم کاری را نه برای خود که برای دیگران انجام می دهم. و این حتی باعث نمی شود اگر فردای دیگری کسی از من چیزی خواست بگویم نه. انگار یک جور مبارزه و یا لجبازی با این تقدیرات تلخ می کنم.
به خانه که رسیدم می بینم دوست کانادایی من Gillian که برنامه موسیقی اش را باید ضبط می کردم پیغام گذاشته که منتظر من است. دیر وقت است و نمی توانم به او بگویم دچار چه گرفتاری بودم. الان هم که این مطلب را می نویسم صبح شده و فکر کردم این زنجیره را تا طولانی تر نشده توضیح دهم. زنجیره ای که هر حلقه اش بخشی از زندگی گذشته ماست که اکنون ما را نگه داشته است. ولی چقدر خسته ام. و شاید دلگیر.
به فیلم run Lola run فکر می کنم و جمله ای از کتاب مرگ یزدگرد:

تاریخ را پیروز شدگان می نویسند!

۱۳۸۷/۰۶/۲۳

سریر خون


بیاد بیاور
مردانی که تابوتشان
درخت آزادی بود
بر جنگل انتظار

* * *


چه توضیحی بهتر از خود شعر برای شعر است. چرخشی در رنج و امیدی کماکان سرشار.



سریر خون

نشئه شو سلطان
با تریاک جان من
یا پیمانه رنج
مردمان من

آنی است
بر این دریای خونین خاموش
که صدف ها خفته اند
مرواریدان بیدار
خواب خفته شبانگاهت را
به برقی آشفته کنند

بیارام سلطان...
که سریر خونین زمستانیت
به سپیده دم بهاری ست
که غرقه ات کند
و شید فردای امید
آشیل تاریکی هستی ات شود
جایی که اژدهای نا سیراب
خفته است

پیمانه آخر را که میزنی
بیاد بیاور
جام سرخت را در شهریوری
که زوزه گرگانت
سپیده دمان خاوران را بدرقه می کرد

بیاد بیاور
شبنم چشمان زیبا را
در شبی که مرگ
بی حوصله بر پاشنه اتاق تاریکش دندان می گزید

بیاد بیاور
چه برزن و کوی ها
پذیرای افعی های تو بودند
و تو خونابه مادرانشان را ندیدی

بیاد بیاور
مردانی که تابوتشان
درخت آزادی بود
بر جنگل انتظار

سلطان پر کن پیمانه نشئگی ات را
که این دوش ماران را
سیراب جانی نیست

زود هنگامی است
آنگاه که دندان بر گلوی فرو دستی فرو کرده ای
به برق بامدادی
هزار خفاش وجودت
خاکستری شود
و روسپیان سعادت
رقص آخر خود را
به غمزه روند


دم آخر است سلطان...
تلخ دهانت را که می بندی
به یاد بیاور
قهقهه پیروزی ات را
آنگاه که مردمان من با خاک معامله مرگ می کردند

دیر است که دریابی...
تنها مرگ است که همتابی ندارد
وکسی بر لاشه گرگان نماز نمی گذارد




۱۳۸۷/۰۶/۲۱

تونی...

این هم یکی از آخرین عکسهایی که در فستیوال گرفتم. اگر حدس زدید این عکس کیست؟