۱۳۸۷/۱۲/۲۲

آهای


دلم از این دنیا پُره. بد جوری هم.

* * *
آهای


آهای ...
غریبه ای پشت در است

آهای...
آشنایی فریاد می زند

آهای...
کودکی پدر بر دوش می کشد

آهای...
پیرمردی جلق می زند

آهای...
دختری در آتش می سوزد

آهای...
غمگینی رگ خود را می زند

آهای...
سنگی از دور می آید

آهای...
آخوندی خون باکره ای را می مکد


آهای... مسافری آواره است

بادی بی پناه است

و دریایی بی قرار



مرگ...
مسافر و باد و دریا را میهمان می کند


بر در خانه اش ایستاده
و به دنیای گُه ما زهرخند می زند


خوش آمدید


۱۳۸۷/۱۰/۱۱

جدال با زندگی


من می نویسم پس هستم.

یک مدت طولانی ایتجا نبودم و دلایلی چند داشت. یک اینکه من کلا توی نوشتن خودمو متعهد نمی کنم که آهای حتما باید هر روز مطلب بنویسی. خوب اگه بخوام بنویسم که امروز ساعت چند بیدار شدم ساعت چند خوابیدم ساعت چند دوش گرفتم و ساعت چند با تخمام بازی کردم می شه هر روز از این چیزها نوشت. اما اونم باید ببینم چیزی توش هست که بنویسم که با وجود هزاران مطلب توی اینترنت یکی بیاد براش وقت بذاره.
دلیل دیگر کم پیدا بودنم این بود که یکی از درایوهای کامپیوترم که همه شعرها و نوشته هام توش بود دچار خرابی شد و همه اش پرید. بعضی شعرامو جای دیگه داشتم ولی آخری ها رو جایی نداشتم و توی اون درایو بود. قسمتی از رمانی که شروع کرده بودم و خیلی چیزهای دیگه پرید. به همین ساده گی. و مدتی توی خماری رفتن اونها بودم. این هم از مزایای تکنولوژی. همین کاغذ و قلم قدیمی فکر می کنم بهتر بود.
دلیل دیگر اینکه یک فیلمنامه بلند را به اتفاق یکی از دوستانم می نوشتم و همین دو هفته پیش تمومش کردیم. و مجالی برای حرف زدن در اینجا نبود.
دلیل بعدی تدوین فیلم مستند یکی از دوستانم در باره یک شاعر بزرگ ایرانی بود که انگار با وسواس دوست من حالا حالاها فیلم تموم نمی شه. جزئیاتش بماند برای وقتی که پخش عمومی شد.
و دلیل آخر هم نامرادی برخی دوستان بود که گاهی آدم را به جایی می رسانند که بنشینی توی خانه ات و هر کس هر چی گفت بگی: نه... نه... نه. ولی این را هم نمی توانم بگویم. فکر میکنم انسان باید خودش باشد. خوب یا بد خودش باشد. نه آنی که دیگران می خواهند باشد.

از اینها بگذریم یک شعر گفتم که نتیجه مستی های شبانه ام است. بر خود پسندی من نگذارید اما بعضی از لحظات برخی شعرهایم را دوست دارم. توی این شعر هم همین حال و روز را داشتم.

* * *

سودا



اشک می ریزم

اشک می ریزم

اشک می ریزم

بر سودای ابری

که شادیهایش

مرگ شهر سوخته را

جانی می داد

* * *

تنهایی ام را به حراج می گذارم

به کودکی در خیابان سنت کاترین


تنهایی ام را تقسیم می کنم

با باران تند مونترال

وقتی که مست می شود


می فروشم اما...







خریداری نیست

* * *

لبخند یک کودک در فلسطین زیباتر است

یا ناله یک هم آغوشی

در جنده خانه های ایران!


قهقهه یک سوسک زیباتر است

یا چشمان یک الاغ

که با دیدن جفتش راست کرده است!

* * *

جهان آهن و سنگ است

جایی که دیوانه و هشیار

همه دیوانه اند


جهان چرک و خاکستر است

که عشق

به التماس زانو می زند

خسته است

ناله می کند

چه سود






جایی ندارد

* * *

فریب دوستی با آتش را مخور

پشت سرت می آید

چه سهمگین

بادی است...


اگر رشک آتش نبود

چون نسیمی در موهایت

موج می خوردم

و همچون پیچکی

در اندامهایت تاب


فریب دوستی با آتش را مخور

پشت سرت

دریایی است

سهمگین...

* * *

چوب داری می سازم

از درخت زندگی


رعشه آخر من است

می شنوی!؟



به خود نگاه می کنم



فاحشه ای که صیغه مرگ شدم.



۱۳۸۷/۰۸/۲۴

لبه تیغ

سالی یک بار ایرانیان مونترآل با همکاری سازمان انتقال خون اینجا مکانی را برای گرفتن خون در نظر می گیرند که حرکت انسان دوستانه ای انجام داده باشند و از عده ای ایرانی و غیرایرانی خون بگیرند. چهار سال پیش بود که به اصرار یکی از دوستانم که خودش دو سال پیش جهان را بدرود گفت به دانشگاه کنکوردیا که محل خون گیری بود رفتم. طبق روال معمول تمامی آزمایشات لازم منجمله فشار خون و نوع خون و غیره را که انجام دادم به من گفتند که همه چیز مناسب است و می توانم خون بدهم. چند تخت کنار هم چیده شده بود که بعد از اینکه خون می دادی روی تختی دراز می کشیدی و استراحتی که می کردی آنطرفتر میزی بود از آش و پسته و آبمیوه و سایر خوراکی ها برای تجدید قوای بعد از خون دادن.
روی صندلی می نشینم و طبق عادت همیشگی ام که به خون نمی توانم نگاه کنم فقط اطرافم را می پایم تا کار پرستار تمام شود. کارش که تمام می شود بلند می شوم که به طرف تخت بروم احساس سرگیجه می کنم. به پرستار می گویم سرم گیج می رود می گوید طبیعی است و دراز بکشم همه چیز خوب می شود.

* * *

یک قطار با سرعت هر چه تمام تر می رود و من در راهروی آن در حالی که به پشت سرم نگاه می کنم در حال دویدن هستم. پشت سرم همه آدمهایی که در طول زندگی ام می شناختم به صورت دسته جمعی مرا دنبال می کنند و من در حال فرار کردن از دست آنها هستم. از راهرویی به راهرویی دیگر. به آخرین کوپه که می رسم راهرویی نیست و دری است که به بیرون باز می شود. نمی دانم چه کنم!! جمعیت به من نزدیک می شود. در را باز میکنم. بیرون قطار همه جا سفید و روشن است. قطار به سرعت می رود و نمی خواهم خود را به بیرون پرت کنم. جمعیت به من رسیده است و هر کس در حد توان خود به من فشار می آورد تا به بیرون پرتابم کند. دستهایم را دو طرف در گرفته ام و مقاومت می کنم. همه آنهایی که در زندگی ام دیده بودم و می شناختم فشار سنگینی را به من وارد می کنند تا به بیرون پرتابم کنند.

* * *

چشمانم را که نیمه باز می کنم چراغهای سقف سالن دانشگاه کنکوردیاست که دیده می شود. تمام بدنم خیس آب سرد شده. همه جای بدنم را دستمالهایی گذاشته اند که داخل آنها خرده یخ است. هنوز گیجم و نمی دانم کجا هستم. هنوز دستهایم را محکم گرفته ام که نکند به بیرون پرتاب شوم. پرستاری مرتب توی صورتم می زند و می گوید اسمت را بگو؟ اینجا کجاست؟ کمی که می گذرد می فهمم کجا هستم. خون گیری را تعطیل کرده اند و چیزی حدود ده پرستار کانادایی دور تخت مرا گرفته اند و با نگرانی دستمالهای یخ را روی پا و دست من گذاشته اند. تنها جمله ای که در جواب سوالهای بی شمار آنها می گویم کابوس (nightmare) است. یک ایرانی می آید و در باره کابوس من می پرسد. برایش می گویم. به دقت گوش می دهد. بعد می گوید وقتی روی تخت افتادم به سرعت رنگ و رویم بی حال و سرد شد و به کما رفتم. می گوید اینقدر فشارم پایین آمده بود که امکان مرگ برایم بود و به همین دلیل همه تلاش می کردند دوباره بهوش بیایم. برای من زمان این کابوس شاید پانزده دقیقه بود ولی زمان واقعی کمای من پنج یا ده دقیقه بود. و من فکر می کنم ده دقیقه اینها تلاش می کرده اند مرا از کما خارج کنند!! وقتی هم کابوس مرا شنید می گفت تو داشتی با مرگ مبارزه می کردی و درست لحظه ای که مقاومت می کردی که به بیرون پرت نشوی بهوش آمدی و از کما بیرون آمدی.
تا دو ماه مرتب به من زنگ می زدند که ببیند حال من چطور است. همان موقع هم دیدم سر پرستار بیچاره از ترسش یه چیزهایی توی پرونده من نوشت که بعدها فهمیدم دیگه نمی تونم خون بدهم.

* * *

چند نکته برای من غریب است.
یکی اینکه این کما چی هست؟ خواب که نیست. رویای ارادی من هم که نیست. پس اصلا چی هست؟ چرا اینقدر واقعی هست؟ اگر مغز کار نکنه و فقط قلب کار کنه آیا باز هم کمایی وجود خواهد داشت؟
دو اینکه چرا همه می خواستند منو به بیرون پرت کنند؟ آیا تصور من از آدمهای دور و ورم (که در مورد همه این تصور را ندارم) به این شکل خودش را نشان داده؟ اما آدمهایی که می دانم قلبا مرا دوست دارند چطور می توانند بخواهند من را به بیرون قطار پرت کنند؟ گوییم من پرت می شدم آیا این همان مرگ بود؟ مرگ که همه اش نشان تیره گی با خود دارد چطور این همه بیرون قطار سفید و روشن بود؟! آیا این هم می تواند تصور من از مرگ باشد که اصلا چیز بدی نیست؟! زمان چه تعبیری دارد؟ چرا زمان کمای من با زمان واقعی متفاوت است؟!
به هر حال پس از این اتفاق مدتها به آن روز فکر می کردم که برای دومین بار در زندگی ام به کمایی رفتم که روی لبه تیغ مرگ و زندگی بود.

۱۳۸۷/۰۸/۱۰

یک شعر - فریاد



فریاد

کویر دیگر کویر نبود
در هیاهوی باران انتقام
اشکهایش را گم کرده بود

سالها غریبه گی اش را
با تنهایی مردی
که همسایه ساکتش بود
و می رفت تا همدم
هیچ انگاری شود
تقسیم کرده بود

کویر دلش برای خودش تنگ شده بود

یک روستایی با شلوار جین
یک الاغ با چراغ راهنما
دریای احمقان

فریادها
خسته لالان شده اند

خداحافظ کوروش...

۱۳۸۷/۰۸/۰۶

یک شعر (موج)

موج


بیداری من
جز غوغای سنگریزه ها
بر ساحل آرام
جز خواب لاک پشتها
بر انتظاری عبث
چه سود دارد!؟

آنگاه که تو
خون ابروانت
معنای هستی ام را می گیرد

دستان خشکت
نه ستایش ریا کاری
که تیپای امیدند

خاک بر سر من
که نه شایسته زمینم
و نه طوفانی که پاره پاره ام کند

۱۳۸۷/۰۷/۲۹

درد زندگی

" باید خیلی احمق و شجاع باشی که بخواهی خودتو بکشی"
(بخشی از دیالوگ فیلمنامه من که یکی از کاراکترها به دیگری می گوید)

* * *

سال دوم دانشکده سینما و تئاتر که بودم یک ساختمان چند طبقه نزدیک دانشگاه بود که به طور موقت خوابگاه ما شده بود و من و دو نفر دیگر از همکلاسی هایم در اتاق کوچکی در طبقه سوم آن روزگار دانشجویی خود را می گذراندیم. هر سه ما دانشجوی سینما بودیم و این بهانه ای بود برای جنگ و جدل و بحث های شبانه ما در باره فیلمهای مختلف.
ساختمان ما چسبیده به بیمارستان ارتش نبش خیابان طالقانی و بهار شمالی بود. جایی که شبهای تابستان فوتبال گل کوچک در خیابان طالقانی تفریح ما شده بود. هم اتاقی های من آقای "ب" بود از بچه های جنوب و آقای "ج" بود از بچه های شمال. این ب و جیم همه اش در حال دعوا کردن با یکدیگر بودند و من همه اش در حال میانجی گری بین آنها بودم. شبی طبق معمول بر سر موضوع کوچکی دعوایشان بالا گرفت طوری که جیم به شدت از کوره در رفت و وقتی جیم خیلی عصبانی می شد هیچ کس جلو دارش نبود. آن شب هم یک تکه چوب بزرگ برداشت و دنبال ب کرد. ب هم البته دست کمی در دعوا نداشت ولی عصبانیت جیم آنقدر زیاد بود که ب از توی این بالکن می رفت توی بالکن بغلی و در حال فرار از این اتاق به آن اتاق می رفت و جیم هم دنبال او می کرد و من هم دنبال جیم. هیچ کس جرئت نمی کرد جیم را متوقف کند جز من. البته من زورم بیشتر نبود فقط می دانستم جیم توی عصبانیت هم باشد با من کاری ندارد. این اتاق گشتن ها آنقدر طول کشید تا اینکه جیم نتوانست ب را بگیرد و آمد توی اتاق و شروع کرد وسایل ب را از بالکن اتاق توی خیابان ریختن. این فیلم دیدن های ما هم تاثیر خودش را کرده بود. تا آن موقع من فقط توی فیلمها دیده بودم وسایل یکی را توی خیابان بریزند و این توی فرهنگ ما زیاد مرسوم نبود ولی جیم این کار را کرد. خلاصه بعضی بچه ها رفتند توی خیابان وسایل ب را بیاورند و من هم شروع کردم با جیم صحبت کردن. مسئول خوابگاه هم که خودش دانشجو بود خواست با ما بنشیند و ببیند مشکل چیست. من و مسئول خوابگاه و جیم در حال صحبت کردن بودیم که جیم با عصبانیت یک بطری شیشه ای آب را که در دستش بود محکم به زمین کوبید طوری که هزار تکه شد و توی اتاق پخش شد. مسئول خوابگاه خشکش زد و یک بهانه ای آورد و رفت. من خنده ام گرفت. جیم هم همینطور. این ماجرا به هر ترتیبی بود آن شب تمام شد. پریود عصبیت جیم هم که تمام شد او را با ب آشتی دادیم ولی تا مدتها به هم کج کج نگاه می کردند.

عکسی از آن دوران در بالکنی خوابگاه. یادش بخیر چه موهایی داشتم.

مدتی از این داستان گذشت تا اینکه شبی من به اتاق آمدم و جیم را دیدم که در گوشه اتاق خوابیده بود. مشغول درس و کار خود شدم که لحظه ای بعد صدای ناله جیم را شنیدم. توی خواب در حالی که دندانهایش را به هم فشار می داد ناله می کرد. گمان من این بود کابوس می بیند. تکانش دادم و صدایش زدم ولی چشمانش را باز نکرد. چند ضربه توی صورتش زدم تغییری نکرد. نگران شدم. با شدت بیشتری داد زدم و تکانش دادم اما فقط دندان هایش را به هم می فشرد و ناله می کرد. چشمانش را هم به شدت به هم فشار می داد طوری که قادر نبود آنها را از هم باز کند. به اتاق بغلی رفتم و بقیه را صدا کردم بچه ها آمدند و بلندش کردند ولی او نمی توانست روی پاها خود بایستد. یک بطری آب روی سرش خالی کردیم فایده ای نکرد. به ذهن من خورد او را به بیمارستان ارتش که کنار ساختمان ما بود ببریم تا مشکل را حل کنیم. جیم وزنش هم زیاد بود وسنگین بود. به سختی چهار دست و پایش را گرفتیم و او را تا جلوی در بیمارستان بردیم. جیم روی آسفالت جلوی در بیمارستان شکم خود را گرفته بود و به خود می پیچید و من و یکی از بچه ها با نگهبان بیمارستان بحث و جدل می کردیم که دوست ما حالش خراب است و نیاز به دکتر دارد. نگهبان پس از کلی تلفن و سرگردان کردن ما گفت امکانش نیست و ما فقط مریض های ارتشی را قبول می کنیم. درمانده شده بودیم. سریع یک تاکسی گرفتیم و تصمیم گرفتیم جیم را به نزدیکترین بیمارستان آن منطقه که بیمارستان رهنمون بود ببریم. به راننده تاکسی گفتم منتظر بماند چرا که ممکن است اینها هم ما را جای دیگری پاس بدهند. پرستار سریع آمد وهر چه سوال می کرد جیم توان پاسخ دادن نداشت و فقط شکم خود را می گرفت و از درد به خود می پیچید. پرستاراز من پرسید چه غذایی خورده و من گفتم نمی دانم. یکی از بچه ها گفت بعد از ظهر نیم ساعت توی دستشویی بوده و در را باز نمی کرده. پرستار حدس زد یک دل درد معمولی است و یک آمپول دیازپام تزریق کرد تا جیم را آرام کند. جیم پس از مدتی پیچ و تاب خوردن آرام شد. همه خوشحال شدیم و داشتم فکر می کردم که تاکسی را بفرستیم برود که جیم با شدت بیشتری دردش شروع شد و دوباره درخود پیچید. همه ما مستاصل شده بودیم. پرستار نمی دانست چه بکند. دکتری هم نبود تشخیص درستی بدهد. توی این گیر و دار بودیم که جیم از لای دندانهای فشرده اش به سختی به پرستار گفت حسین بماند و با دست اشاره کرد همه بروند. پرستار گفت حسین کیست گفتم منم. همه را بیرون کرد خودش هم رفت و مرا با جیم تنها گذاشت. گوشم را به لبهای جیم چسبانده بودم و التماسش می کردم حرف بزند. جیم پرسید کسی در اتاق نیست گفتم نه. گفت قول بدهم چیزی را که می گوید به کسی نگویم. گفتم باشه نمی گم. گفت قرص خوردم و شروع کرد به پیچیدن در خودش. من گیج شده بودم. تازه فهمیدم داستان چیست. به پرستار گفتم می گه قرص خورده. رنگ پرستار رفت. وحشت کرد. گفت زود برید اتاقش ببینید بسته قرصی می بینید. سریع با تاکسی رفتم به اتاق و بالای کمد جیم دو تا جعبه قرص خالی دیدم. برگشتم بیمارستان و بسته ها را نشان پرستار دادم. جیم 60 تا قرص خورده بود. جنس قرص ها الان یادم نیست ولی قرصهایی بود که به راحتی می توان از داروخانه تهیه کرد ولی 60 تا زیاد بود و احتمالا جیم بعدازظهر آن روز توی دستشویی قرصها را می خورده. پرستار با دیدن جعبه قرصها وحشت کرد و گفت آمپول دیازپامی که زده شدت مسمومیت را بالا برده و اگر تا نیم ساعت دیگر او را به بیمارستان لقمان حکیم نرسانیم می میرد. بیمارستان لقمان حکیم تنها بیمارستان تهران برای مسمومیت های غذایی و دارویی است که در چهارراه لشکر است. حسابش را بکنید کسی وسط روز میدان تجریش مسموم شود و با ترافیک تهران تا به آنجا برسد باید راهش را به بهشت زهرا کج کند.
خوشبختانه شب بود و فاصله ما هم تا چهارراه لشکر زیاد نبود. بیمارستان آمبولانس آماده ای نداشت و مجبور شدیم با همان تاکسی که آمده بودیم به بیمارستان برویم. راننده تاکسی با سرعت هر چه تمام تر می رفت و به مملکت فحش می داد که چه بر سر جوانها آورده. به بیمارستان رسیدیم و سریع به بخش مسمومیت های غذایی رفتیم. اولین بار بود که می دیدم با چه روشی بیماران را مداوا می کنند. چند نکته در این بیمارستان برایم جالب بود. یک اینکه در فاصله یک ساعت آن شب چیزی حدود سه چهار جوان دیگر که خودکشی کرده بودند را آوردند که بیشتر دختر بودند. دو اینکه همگی جوان بودند. سه اینکه با اینکه آمار خودکشی را در ایران نمی دهند ولی جلوی در بیمارستان بایستی به راحتی می توانی به یک آمار بالا دسترسی پیدا کنی. حتی بعدا از پرستار آنجا متوسط آمار روزانه اش را پرسیدم گفت نمی تواند آمار را بدهد ولی به من فهماند خودت می بینی که آمار بالاست.
روش مداوا این است که بیمار را به شکم می خوابانند طوری که سرش جلوتر از لبه تخت رو به پایین قرار می گیرد و یک سطل فلزی زیر سر او روی زمین قرار دارد. در شرایط دوست من جیم که دندانهایش به هم قفل شده یک لوله پلاستیکی از بینی او وارد گلویش می کنند که چون درد شدیدی دارد دستهای بیمار را از پشت می بندند و دو نفر هم باید پاها و دستهای بیمار را از پشت محکم بگیرند. بعد محلول مایع سفید رنگی را به وسیله قیف داخل لوله پلاستیکی می ریزند که معده بیمار را تحریک می کند و بلافاصله بالا می آورد. این عمل را چند بار تکرار می کنند تا معده کاملا خالی شود و در تمام این حالات باید دست و پای بیمار را محکم بگیری. من در حالی که یک طرف تخت دست و پاهای جیم را محکم گرفته بودم دیدم روبروی من که سه چهار نفر از بچه های دانشگاه بودند هیچ کاری نمی کنند و به پشت سر من که تخت دیگری بود خیره شده اند. گفتم بچه ها جیم رو بگیرید دست و پا نزنه دیدم کسی توجهی نمی کند. سرم را برگرداندم تخت پشت سری من دختر بسیار جوانی بود که به خاطر یک ماجرای عشقی یک بطری نفت خورده بود و باید مداوایش می کردند. او را با همان لباس خانه که یک دامن داشت آورده بودند و وقتی از شدت درد دست و پا می زد دامنش پایین می رفت و همه پر و پای لختش دیده می شد. این فضا برای من یک گروتسک واقعی بود. یک تراژدی سیاه طنزآلود بود. کسی که در حال درد کشیدن و جان کندن است و عده ای دیگرتوجهشان به چیز دیگری در او است که لذت ببرند. در آن فضای بسته و محدود ایران دیدن چنین صحنه ای برای دوستان من غنیمت بود. شاید اگر من هم آن سوی تخت قرار داشتم همان عکس العمل را داشتم. به هر حال دو پرستار مرد که باید جیم را مداوا می کردند متوجه موضوع شدند و همه را بیرون کردند جز من آن هم چون پشتم به تخت دخترک بود. با کمک پرستار دست جیم را از پشت با طناب بستیم و پای جیم را محکم گرفتیم و سه-چهار باری که مایع را ریختند و بالا آورد تازه پس از ساعتها چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف کرد و من را شناخت. گفت کجاست و چی شده که پرستار گفت فعلا استراحت کند. نیم ساعت بعد بلند شد و پس از خوردن مقداری کمپوت و میوه حالش جا آمد و به خوابگاه برگشتیم.
ب الان در استرالیا است و گاهی با هم تماس داریم. جیم در ایران است و فیلمساز خوبی است. بعد از این واقعه هر گاه جیم را دیدم نه پرسیدم و نه هیچگاه اشاره ای به موضوع کردم. او البته غیر مستقیم از طریق یکی از دوستان مشترکمان از من تشکر کرده بود اما همیشه می گفتم هر کس جای من هم بود همان می کرد که من کردم.

* * *

دوست صمیمی من که در جنگ کشته می شود برادرش میم جای او را برای من پر می کند و خیلی هم تلاش می کنم تا کمکش کنم وارد دانشگاه هنر شود و چیزی را که دوست دارد بخواند که البته موفق هم می شود. دوست من میم شیفته هدایت و سارتر و کامو و کافکا است و یه جورایی شبیه من همه چیز را سیاه می بیند. تهران که می آید تمام تلاشم را می کنم تا بتواند جایی مستقر شود و زیاد سختی نکشد. او خوب می نویسد. استعداد و تخیل خوبی در نوشتن دارد اما بسیار حساس هست. اینکه کسی او را نمی فهمد بسیار آزارش می دهد. مشکلی که خود من سالها با آن دست به گریبان بوده و هستم ولی دیگر خودم را برایش آزار نمی دهم.
میم در بعدازظهری که کسی در خانه نیست به حمام می رود و با یک تیغ صورت تراشی دو قسمت مچ دست راست و دو قسمت مچ چپ و پهلوی راست و پهلوی چپ و پاشنه راست و چپ خود را با تیغ می زند. از قضا مادرش اتفاقی به خانه می آید و متوجه می شود او در حمام است. او را صدا می زند ولی جوابی نمی شنود. چند بار و باز هم جوابی نمی شنود. در را نمی تواند باز کند چون از داخل قفل است. همسایه ها را صدا می کند و در را که می شکنند دوست من میم کف حمام میان خون شناور است. میم شانس بزرگی که می آورد این است که خون رگهایش لخته شده بود و او را که سریع به بیمارستان می رسانند نجات پیدا می کند. میم بعدها ازدواج کرد و بچه دار هم شد ولی هنوز همه چیز را سیاه می بیند. گاهی با هم در تماس هستیم.

* * *

دوست روانشناس من که خودش یک زن است می گوید بر اساس آمار از نظر تعداد، خودکشی زنان بیشتر از مردان است اما از نظر درصد موفقیت، خودکشی مردان بیشتر است. نتیجه ای که او می گرفت این بود که زنان می خواهند توجه جلب کنند برای همین تعداد خودکشی های موفق در آنها کمتر از مردان است. حتی دلایل خودکشی هم در زن و مرد بسیار متفاوت است. جدا از بحث جنسیتی در خودکشی من همیشه فکر می کردم چرا بعضی ها اصلا این همه به این موضوع فکر می کنند و بعضی ها اصلا توی ذهنشان هم نمی آید؟ چی می شه یه آدمی مثل ویرجینیا وولف یا هدایت که دریچه دیگری از دنیا را به ما نشان می دهند خودشان را می کشند و یه سری آدم عاطل و باطل باید بمانند و این دنیا را به گند بکشند؟
آیا من می توانم وولف و هدایت را احمق بنامم؟ شجاعتشان جای خود اما آیا خودکشی حماقت است؟

(این هم لیستی است از نویسندگانی که خودکشی کرده اند)

۱۳۸۷/۰۷/۱۶

اتاق آبی

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

این قطعه ای از شعر سهراب سپهری است که در ابتدای فیلم مستند اتاق آبی که در سال 1374 (1995) به سفارش فرهنگسرایی که در آن کار می کردم ساختم می آید. دیروز سالگرد تولد سهراب بود و من دوباره رفتم به گذشته و داستان ساختن این فیلم.

یک صحنه از فیلم اتاق آبی که سهراب در حال نقاشی است

بعدها فیلمهای بسیاری در باره سهراب ساخته شد ولی زمانی که من این فیلم را می ساختم هیچ فیلم مستندی در باره سهراب سپهری ساخته نشده بود و به نوعی اولین فیلمی بود که در باره او ساخته می شد. من شخصا همیشه دوست داشتم فیلمی در باره شاملو و فروغ بسازم که هر دو این فیلم ها هم بعدها ساخته شد. سهراب شاعر مورد علاقه من نبود ولی زمانی به من این پیشنهاد شد که من باید برای دوره فوق لیسانس سینمای خود یک پروژه فیلم تحویل می دادم و فرصت مناسبی بود این سفارش را قبول کنم. اما چند چیز بود که فیلم مرا با همه تلاشهایی که می کردم متفاوت باشد به یک فیلم معمولی تلویزیونی تبدیل کرد. اول محدودیت هایی که فرهنگسرا برای مصاحبه با افرادی که من می خواستم ایجاد کرد و دوم فشرده گی زمانی که داشتم. یک کنگره می خواستند برگزار کنند به یاد سهراب و فیلم مرا در آن نمایش دهند بنابراین در فرصت محدودی که بود باید می جنبیدم. اما داستان خود این فیلم خیلی جالب است.
یکی از بهترین کلاسهای آن دوره فوق لیسانس کارگاه فیلمسازی با ناصر تقوایی بود که فقط هم همان دوره بود ولی بسیار پر بار بود. برای کلاس او باید یک فیلم کوتاه تهیه می کردیم و قبل از ساخت آن هر کس باید فیلمنامه خود را در کلاس می خواند و از نظرات دیگران استفاده می کرد. من یک فیلمنامه گروتسک وارداشتم که ترکیبی از طنز سیاه بود با واقعیات جامعه آن روز و ذهن مالیخولیای من. (برای گروتسک نمی توان یک لغت را ترجمه کرد چون معانی چند وجهی دارد. چیزهای ناهنجار و عجیب و غریبی که در عین و حشتناک بودن خنده دار هم هستند. ابتدا در نقاشی بود و بعدها به ادبیات و سینما هم کشیده شد.)

مردی که با صدای ساعتش از خواب بیدار می شود و با عصبانیت ساعتش را خورد می کند با عجله صبحانه اش راامی خورد در حالی که همسرش بدون توجه به او صبحانه اش را می خورد. هیچ کدام به یکدیگر کاری ندارند. مرد به سرعت بیرون می رود از پله ها سر می خورد بلند شده به ساعتش نگاه می کند و راه می افتد. در راه به مردی بر می خورد که سر بچه اش را به دیوار می کوبد. جلوی مرد را می گیرد و می گوید اگر سر بچه را برعکس بکوبد بهتر است. سوار تاکسی می شود که زن و شوهری عقب آن با هم دعوا دارند و میان دعوا توی سر کودک خود می زنند و او هم از فرصت استفاده می کند و توی سر او می زند که با همه آنها در گیر می شود. به محل کارش می آید و با نگهبان اداره در گیر می شود. در محل کارش شاهد دعوای دو نفر می شود و عده ای که ایستاده اند و تماشا می کنند. یکی از آنها توی دعوا با کاردی دیگری را می کشد و مردم پس از آن بی تفاوت راه خود را می روند. مرد می بیند مرد زخمی در حال جان دادن است و می خواهد حرف بزند سرش را نزدیک می کند تا ببیند او چه می گوید که او در حال جان کندن گوش مرد را گاز می گیرد. به سختی خود را رها می کند و به محل کار خود می رود. اتاق اساتید فیلمسازی است. او با دیگران خوش و بشی می کند و بعد همگی به خواب می روند. بیدار که شد سریع به کلاس خود می رود. یک داوطلب را از بین شاگردان کلاسش انتخاب می کند کلاکت را می زند و با ماشین سرزنی موهای شاگردش را کوتاه کرده یک مشت توی کله اش می زند و بیهوشش می کند. بعد هم بیرون می رود. در راه برگشت به خانه اینقدر با راننده ماشین بحث می کند که راننده به یک عابر پیاده می زند و پس از اینکه پیاده شد و او را به گوشه ای می اندازد دوباره سوار ماشین می شود. و می رود. در خانه مرد در گوشه ای غذایش را می خورد و زن در گوشه ای دیگر. روزنامه اش را می خواند و پس از یک دعوای مختصر و مقداری توسری خوردن از زنش به تختخواب می رود. ساعت را کوک می کند و می خوابد.

ببخشید کمی طولانی شد اما چیزی که هنوز فکرش مرا به خنده می اندازد این است که من نمی توانستم این فیلمنامه را توی کلاس به راحتی بخوانم. چرا؟ چون خنده ام می گرفت. البته یک دلیلش هم دوست دیگرم پرویز جاهد بود. (او الان در لندن است و برای رادیو زمانه و جاهای دیگر نقد فیلم می نویسد. یک کتاب هم که گفتگو با ابراهیم گلستان بود چاپ کرد). پرویز با هر خط فیلمنامه که من می خواندم می زد زیر خنده و من هم خنده ام می گرفت و استاد تقوایی هم لبخندی می زد و می گفت خب بعدش. دوباره یک خط می خواندم و می زدیم زیر خنده. فکر می کنم فیلمنامه ای را که باید توی 10 دقیقه می خواندم نیم ساعته تمامش کردم. به هر حال آقای تقوایی خوشش آمد ولی گفت ساخت این فیلم با توجه به فضاهایی که دارد کمی مشکل است. درست می گفت. اصلا توی ایران اسلامی ساختن چنین فیلمی بی معنی و نامربوط بود. چون همه چیز اگر چه بیرون سیاه و شلم شوربا بود ولی توی سینما زیبا و بهشت برین بود. هنوز هم همین است. من فیلم را البته ساختم ولی آن چیزی نشد که می خواستم. درگیر شدن در ساخت دو فیلم همزمان و کمبود بودجه و امکانات و نداشتن اکیپ مناسب برای در آوردن یک فضای مناسب که این سیاهی را منتقل کند و مشکلات بعد از تولید که مهمترین آن این بود که هیچ کجا نمی توانستم فیلم را ارائه کنم و امکانات پس از تولید را انجام دهم و حتی ممکن بود نشان دادن چنین تصویری برایم مشکل هم ایجاد کند. بنابراین حتی اگر فیلمبرداری یک فیلم را هم انجام دهی بعدش با آن چه باید کرد؟ هیچ کس حاضر نیست روی پروژه ای که طنز سیاه را با شیوه ای سوررئالیستی که یک جامعه بیمار را به تصویر می کشد سرمایه گذاری کند. نام فیلم را آخر دریا گذاشتم. قسمتهایی از آن را اینجا می گذارم. این فیلم هم نمی دانم بعدها چه بلایی سرش آمد. چون نگاتیوهایش با اتاق آبی یکی بود و احتمالا این هم جایی پوسیده است.

بخشهای کوتاهی از فیلم آخر دریا

در واقع پیشنهاد ساخت فیلم سهراب مرا به این وسوسه برد که با همان امکانات ساخت فیلم سهراب این فیلم را هم بسازم و خود این ماجرا یک طنز واقعی بود. چون دو فیلم با دو موضوع کاملا متفاوت را باید می ساختم و گاهی صدابردار و سایر افراد گیج می شدند که الان کدام فیلم است. یک روز می رفتیم برای مصاحبه فیلم سهراب روز دیگر فیلم آخر دریا را با فضایی کاملا متفاوت باید فیلمبرداری می کردیم. فیلم آخر دریا را به هر ترتیبی بود مونتاژ هم کردم اما نتوانستم آن را تکمیل کنم. صداهای آن ماند. بودجه نداشتم و هیچ کس هم حاضر نبود کمکی بکند چون می گفتند هیچ کجا نمی توانی آن را ارائه کنی. حتی اگر نگاتیو آن را اینجا داشتم می شد کاری کرد اما مثل فیلم سهراب این فیلم هم به گورستان تاریخ رفت. البته تجربه خوبی برای من بود تا توان خود را بسنجم. همه می گفتند این کار غیر ممکن است که بتوان دو فیلم را بطور همزمان آن هم 16 میلی متری دراین فرصت کوتاه ساخت ولی من ساختم. حالا درست که هیچ کدام سرانجامی نگرفت ولی من کاری را که به آن ایمان داشتم انجام دادم. هنوز هم همینم.
و اما فیلم سهراب. همانطور که گفتم من حدود سی نفر را برای مصاحبه در نظر گرفته بودم که طبق نظر فرهنگسرا رسید به پنج نفر و فیلم هم که تمام شد خواستم آن را به صدا و سیما بفروشم ولی از حجاب خانم پری صابری ایراد گرفتند که کاملا هم حجابش را رعایت کرده بود ولی فکر می کنم بهانه ای بود برای پخش نکردن آن. حسین کسرایی نقاش را هم البته ایراد گرفته بودند که هنرمند متعهد نیست. به هر حال نکته جالب فیلم سهراب سفر من به کاشان بود. هنوز به خاطر می آورم هم خنده ام می گیرد هم وحشت می کنم. یک گروتسک واقعی بود.
توی فیلم سهراب و آخر دریا من از هنرجویان کارگاه فیلمسازی خود در فرهنگسرا استفاده می کردم. بچه های بسیار با استعداد و خونگرم جنوب شهر که واقعا از خود مایه می گذاشتند و می خواستند تجربه یک فیلم را(در واقع دو فیلم را) از نزدیک ببیند.
تصمیم گرفته شد همه بچه ها با اتوبوس بروند کاشان و من به اتفاق فیلمبردارم و دستیارش یک وانت اجاره کرده و وسایل را با وانت ببریم. یک تراولینگ دایره ای شکل و خطی داشتیم که برای صحنه آخر حتما آن را لازم داشتم. در جاهایی برای نقش سهراب از دوستم سیامک صفری که در فیلم پایان نامه ام بازی کرده بود و بسیار شبیه سهراب بود استفاده کردم. در بخشی از فیلم که اینجا می گذارم او را خواهید دید. برای جوانی سهراب هم من یک شاگرد داشتم که بی اندازه شبیه نوجوانی سهراب بود و تا روز فیلمبرداری و دیدن تصویر او کسی متوجه این شباهت نشده بود. من فقط از او خواستم با ما بیاید و او ناغافل دید نقش جوانی سهراب است.

پشت صحنه اتاق آبی (نفر اول سمت راست کسی است که جوانی سهراب را بازی کرد)

همه افراد گروه رفتند کاشان و ما قرار شد با وانتی به آنها بپیوندیم. به چند کمپانی تلفن زدم که یک وانت برای کاشان می خواهم به همراه وسایل فیلمبرداری و سه نفر مسافر. یک کمپانی اعلام آمادگی کرد و قرار شد بعد از ظهر ماشینی بفرستند تا وسایل را بار زده و حرکت کنیم. من و شهروز بهنام زاده فیلمبردارم جلو نشستیم و سبحان دستیارش عقب ماشین نشست. فکر می کنم یک وانت پیکان قدیمی بود. میان راه قرار شد توقفی بکنیم تا شهروز فیلترهای فیلمبرداری را که یادش رفته بود بردارد و همین شد که کمی دیر شد و هوا رو به تاریکی رفت. راننده ما پیرمردی بود با یک عینک ته استکانی که چشمهایش را دوبرابر نشان می داد و گوشهایی که کنارش هم بودی باید داد می زدی تا بشنود چه می گویی. اما کاش فقط همین بود. اوایل پاییز بود و روزها اگر چه زیاد سرد نبود ولی شبها خیلی سرد می شد. فیلمبردار من با دستیارش گاهی جای خود را عوض می کردند و هر چه من اصرار می کردم که گاهی هم من پشت ماشین بروم قبول نمی کردند. نیمه های راه وسط کویر تهران-کاشان ماشین از حرکت ایستاد. راننده گفت چیزی نیست الان درستش می کنم و ما از اطمینان حرفش منتظر شدیم ولی درست نشد. ماشین با این همه وسایل سنگین بود و هول دادن آن دشوار. هر سه ما ماشین را هول می دادیم و تا روشن می شد و می نشستیم پس از مسافتی خاموش می شد. هوا سرد بود و من ناراحت از اینکه این کمپانی چرا ماشین معیوب را فرستاده. تا چشم کار می کرد کویر بود و باد سردی هم می آمد. ناگهان چیزی دیدم که تعجبم را بر انگیخت.
پیرمرد وقتی می خواست راه برود دستش را به لبه ماشین می گرفت و مثل آدمهای کور در ماشین را باز می کرد همه جا را لمس می کرد تا آچاری پیدا کند و بیرون هم که می رفت لبه ماشین را می گرفت تا جلوی ماشین برود. اول باورم نشد ولی وقتی به شهروز گفتم و از پیرمرد پرسیدیم مشکل چیست خیلی ساده گفت من شبها نمی بینم. هر سه خشکمان زد. اگر زودتر می گفت که اصلا نمی آمدیم ولی وسط کویر با یک راننده کور آمده بودیم و نمی دانستیم چه بکنیم. حتی اگر ماشین هم درست می شد می گفت باید پشت سر یک ماشین بزرگ برود که چراغ عقبش را ببیند و از پشت سر هم یک ماشین دیگر نور زیادی بدهد که او بتواند شب به مسیر خود ادامه دهد. یک معادله پیجیده که اصلا امکانش نبود. وسط این بیابان راهی نبود جز اینکه تا صبح را در ماشین به سر ببریم. ماشین خاموش بود و بی بخاری .ولی هرچه بود داخل آن از هوای بیرون گرمتر بود. تا صبح ما به نوبت دو نفر جلو می نشستیم و دیگری عقب می لرزید و جای خود را با هم عوض می کردیم. هیچ کس نخوابید. دم دمای صبح بود که آفتاب بالا می آمد. یک کامیون حاضر شد ماشین ما را تا جایی بکشاند. یک سیم و طناب وصل کردیم و خوشحال بودیم که پیرمرد توی رانندگی کاره ای نیست و کس دیگری ما را می برد. توی مسیر در جایی ماشین را درست کرد و راه افتادیم ولی باز هم از پشت عینکش به دقت یک ماشین روبرو را نگاه می کرد و پشت سر او می رفت. حتی روز هم کم بینی داشت. شب که کاملا نابینا بود.
به کاشان که رسیدیم همه افراد نگران از دیرکرد ما. قرار ما با کمپانی وانت دو طرفه بود. یعنی فردایش با همین ماشین باید بر می گشتیم اما با این اتفاق دستیارم آقای بختیاری به کمپانی زنگ زد و اعتراض کرد و حتی گفت هیچ پولی پرداخت نمی کنیم. من البته نگرانی پیرمرد و ناله اش را دیدم گفتم پول یک مسیر را به او بدهند. گرفت و رفت. الان که اینجا هستم فکرش را می کنم که چه کشور هر کی به هر کی هست و چطور به خاطر پول با جان آدمها بازی می کنند. اصلا گیج می شوم. به پیرمرد می گم آخه تو که نمی بینی چطور رانندگی می کنی می گه روزها زیاد مشکل ندارم و فکر هم نمی کردم ماشین خراب شه و شب بشه. به هر حال شانس بزرگی بود که با یک راننده کور از تهران تا کاشان را به سلامت در رفتیم. نمی دانم بعد از ما چند تا را جان بدر کرد یا نکرد.
کاشان یک شهر کوچک بود با امامزاده های بی شمار. فضایش خیلی شبیه شهر خودم کرمان بود. همان خانه های گنبدی و کاهگلی و مردم صاف و ساده. ولی کرمان به آن بزرگی خیلی بگردی دو یا سه تا امامزاده توی شهر پیدا کنی. اینجا هر کوچه و پس کوچه اش چند تا امامزاده داشت. در مدرسه ای که قرار بود فیلمبرداری کنیم بچه های بسیار معصوم و نابی را می دیدی که غذای زنگ تفریحشان یک خیار بود با نان. هنوز که فکرش را می کنم دلم می گیرد. هیچگاه تصویر این بچه ها را فراموش نمی کنم. اصلا نمی دانم چطور توصیفشان کنم. نداری با معصومیت و پاکی و سرزنده گی و شیطنت همه یک ترکیب عجیبی بود که قابل توصیف نیست. فقط حالم به هم خورد از مملکتی که روی نفت خوابیده است و فرزندانش اینچنین با فقر دست و پنجه نرم می کنند.

پشت صحنه اتاق آبی

مدرسه را که فیلمبرداری کردیم به طرف مشهد اردهال یکی از دهات اطراف کاشان رفتیم. جایی که قبر سهراب را پشت امامزاده ای خاک کرده اند. قبل از مشهد اردهال یک فضا پر از درختان چنار است به نام گلستانه که سهراب وصیت کرده بود حتما او آنجا را خاک کنند که نکردند. حالا هر کس چیزی می گوید. یکی می گوید به دلیل شرایط سیاسی سال 59 بوده یکی می گوید به دلیل اینکه آن منطقه زمین هایش بر اثر بارش باران نشت می کرده خاک نکرده اند و دیگری می گوید چون هیچ کس برنامه ریزی برای خاکسپاری سهراب نداشته فقط فکر می کرده اند یک جایی خاکش کنند. من یاد موتزارت افتادم که او هم در یک شب بارانی توسط تعداد اندکی از دوستانش در قبرستانی که محل خاک شدن فقرا بوده به خاک سپرده می شود که بعدها هم معلوم نمی شود قبرش کجا بوده. و اصلا از من می پرسید چه اهمیتی دارد که بعد از مرگت با چند تکه استخوانت چه می کنند. حالا مقبره طلا داشته باشی و جنایت از زندگی ات به یادگار گذاشته باشی بهتر است یا انسان بودن را پیشه کرده باشی و بعد از مرگت هم خاکستری شوی در هیاهوی بادها.
به محل قبر سهراب می رسیم و خوشبختانه روز خلوتی است و کسی هم مزاحمت ایجاد نمی کند. یک مکان خلوت در حیاط امامزاده است با یک تخته سنگ تخت که خط استاد رضا مافی روی آن حکاکی شده است. روی قبر چنین نوشته اند:

به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

سهراب سپهری
تولد 1307
مرگ 1359

من فکر کردم حرکتی داشته باشم همچون شعر سهراب. نرم و آهسته. دوربین را بیرون حیاط بگذارم و در حیاط باز شود و آرام آرام به قبر نزدیک شویم. یک حرکت بسیار ملایم بدون قطع نما. چقدر بد است که ایده های ما در کمبود امکانات سوخته می شود. می خواستم همه این نما را بدون کات بگیرم که نیاز به استیدی کم داشتیم که آن موقع اصلا توی ایران وجود نداشت. (استیدی کم دستگاهی است که دوربین به آن وصل می شود و فیلمبردار به وسیله آن قابلیت جابجایی دوربین را بدون هیچ گونه لرزشی دارد).
فکر کردم از تراولینگی (ریلی که دوربین روی آن حرکت می کند) که داشتم استفاده کنم و در جاهایی که تراولینگ مسیرش تغییر می کند دیزالو کنم. به هر حال این صحنه های آخر فیلم بهترین صحنه های فیلم است. یعنی نمایی که دوربین دور سهراب در حال نقاشی کردن می چرخد و نمایی که که به قبر او نزدیک می شویم. البته سالها بعد به دلیل ساخت و ساز حیاط امامزاده، قبر سهراب به دلیل عبور کامیونها شکست و گویا کامیون داران نرم و آهسته به سراغ او نرفته بودند. بعدها قبر دیگری ساختند که همانی است که الان وجود دارد ولی قبر اولیه او با خط مافی که در فیلم من است دیگر وجود ندارد. وقتی فیلمبرداری به پایان رسید گویا به نیروی انتظامی زنگ زده بودند که فیلمبرداری است و آنها هم آمدند ببیند جریان چیست. من یک مجوز ساده از فرهنگسرا داشتم که برای فیلمبرداری از مکانهای عمومی کافی نبود ولی با پررویی همان را همه جا می بردم و فیلمبرداری می کردم. نیروی انتظامی که آمد درخواست مجوز کرد و وقتی نامه مرا دید قبول نکردند و گفتند باید از وزارت ارشاد مجوز بگیرم که من هم قبول کردم و گفتم فردا از ارشاد مجوز را می گیرم. گفتند الان حق فیلمبرداری نداری گفتم باشه پس بر می گردیم کاشان. حالا من همه فیلم را گرفته بودم و آنها دیر رسیده بودند.
فردایش با یک ماشین وانت که بارها چشمهای راننده اش را وارسی می کردم بر گشتیم. فیلمبرداری دو فیلم که تمام شد خیلی سریع مونتاژ فیلم اتاق آبی را به اتفاق دوستم فرامرز شروع کردم. چون فیلم 16 میلی متری بود تدوین آن زمان زیادی برد. فکرش را که می کنم الان چه راحت می توانم یک فیلم را پشت کامپیوتر مونتاژ کنم و نتیجه را ببینم و به راحتی تغییر دهم و همه اش حسرت این امکانات را در آن شرایط می خورم که مطمئنم کار را راحت تر می کرد. و یک اشتباه دیگر لجبازی من روی فیلم 16 میلی متری بود نه ویدئو. چون از ویدئو بدم می امد. هنوز هم بدم میاد. ولی برای چنین فیلمی که داستانی نبود و بیشتر آن مصاحبه بود ویدئو بهتر بود. در ثانی اگر ویدئو بود الان همه مواد آن را هم داشتم. بگذریم. یادم می آید روزی در فارابی سر مونتاژ فیلم بودیم که استاد پایان نامه لیسانسم که خود فیلمساز معروفی است (اسمش را نمی برم به هر دلیلی) مرا دید و گفت آنجا چه می کنم. گفتم یک فیلم مستند در باره سهراب ساخته ام که مونتاژ می کنم. یک کم اخمهاشو تو هم کرد و گفت فکر نمی کردم تو از سهراب خوشت میاد. گفتم بعضی کاراشو دوست دارم ولی در مجموع شاعر مورد علاقه ام نیست. گفت دهن مردم داره گاییده می شه و همه جا آشوبه و اعتراض بعد این می گه آب رو گل نکنیم. بی خیال بابا. و رفت. مونتور من از لحن رک استادم متعجب شده بود. به او گفتم این استاد با من همیشه راحت حرف می زنه زیاد تعجب نکن. من و مونتورم تا مدتها یادمون می اومد می خندیدیم به حالت حرف زدن و عصبانیت این استاد فیلمساز. حرفهاش منو یاد نقد رضا براهنی در کتاب طلا در مس می انداخت که سهراب را بودازاده اشرافی لقب داده بود.
مونتاژ فیلم با سختی تمام شد و به موقع آن را رساندم و بر خلاف نا رضایتی که خودم از فیلم داشتم در کنگره سهراب استقبال خوبی از آن شد و در نظرخواهی از مردم که بهترین برنامه کنگره چی بود گفته بودند فیلم اتاق آبی.
من اما هنوز دلم با فیلم نیست. این فیلم فقط یک بار در همان کنگره نمایش داده شد و بعدها که شهرداری تغییراتی در مدیریت خود داشت من در قبال طلبی که داشتم با دستور مدیرعامل فرهنگسرا فیلم را از فرهنگسرا گرفتم و فیلم متعلق به خودم شد ولی چکار می توانستم با آن بکنم. تلویزیون که ایرادات خودش را گرفت و جدا از مسئله حجاب نام بعضی از آدمها مثل کوروش همه خانی که اکنون سوئد است و عضو کانون نویسندگان در تبعید است بیشتر مسئله ساز شد. من او را نمی شناختم و او از طریق دوستم در گفتار متن کمک کرده بود و اسمش را در تیتراژ فیلم آورده بودم. بعدها فهمیدم مشکلات فیلم یکی دو تا نیست. جای دیگری هم نتوانستم کاریش کنم و با این کپی درب و داغانی هم که اینجا با خود آورده ام فقط می توان در محفل های خودمانی آن را نشان داد. حتی اگر نگاتیوهای آن را داشتم الان شاید می توانستم فیلم بهتری از آن مونتاژ کنم و چیزهایی را اضافه کنم ولی به هر حال بعدها که تب سهراب همه جا را گرفت فیلمهای بی شماری از او ساخته شد که ضرورتی به این کار ندیدم. فکر کنم نگاتیوهای آن الان خوراک سوسکها شده اند. البته نمی دانم سوسک پلاستیک هم می خورد یا نه!! این کپی ضعیف ویدئویی را یک بار در کتابخانه نیما در مونترال نمایش دادم و دیگر هیچ. شاید هم یک بار در کافه لیت نمایش دهم. به آن فکر می کنم.
قصه این فیلم طولانی شد ولی هر وقت یک وانت با یک راننده عینکی می بینم ناخودآگاه یاد آن شب هولناک می افتم که تا صبح صدای زوزه گرگها از دور می آمد.
در اینجا بخشی از ابتدا و انتهای فیلم را گذاشته ام که ازهمین کپی ناقصی است که اینجا دارم . گفتار متن را دوست بازیگرم سیامک صفری خواند و صدای انتهای فیلم هم احمد رضا احمدی است که چون همشهری من بود گفت می توانم از آن استفاده کنم.
الان که شعرهای سهراب را می خوانم نگاه منصف تری دارم. فکر می کنم به همان نسبت که شاملو و فروغ (شعرهای آخرش) شعرشان تبلور فضای اطرافشان بود سهراب هم با ارزشی که به زندگی می داد و در شعرش بیان می کرد در نهایت به همان خط می رسید. اینکه انسان را چگونه می دید و تعریف می کرد خودش نشانی بود برای رسیدن به انتهای آن چیزی که شاعری حماسی چون شاملو می گفت و یا فروغ داد آن را میزد. این هم شعر کامل به " باغ همسفران " که یک خط آن ابتدای فیلم می آید. در همین شعر می توان برخی از دغدغه های او را از جهان مدرن آسمانخراشها و جنگهایی که رویاهای کودکی مان را به یغما می برند دید.

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادرکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید


دو صحنه از فیلم اتاق آبی

۱۳۸۷/۰۷/۰۹

خستگی




چقدر خسته ام...








.................................................
از همه چیز





۱۳۸۷/۰۷/۰۴

چند حرف


روبروی مدرسه راهنمایی ما در کرمان یک مرکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که شهبانو آن را در سال 57 افتتاح کرده بود و فکر می کنم آخرین جایی بود که او در کرمان افتتاحش کرده بود. سال 57 کلاس پنجم را تمام کرده بودم و کلاس اول راهنمایی که رفتم به همین مدرسه راهنمایی فردوسی آمدم که روبرویش همین کانون پرورشی بود و افتتاحش را هم خوب به خاطر می آورم که یک سال قبلش بود و با چه هیجانی با پرچم های ایران به صف ایستاده بودیم تا فقط چهره زنی را از پشت شیشه های ماشینش ببینیم که قبل از آن فقط عکسش را در صفخه اول کتابهایمان می دیدیم. زنی که نمی دانستیم یک سال بعد ایران را ترک می کند. کانون ولی تاثیر شگرفی نه روی من بلکه روی همه بچه هایی که خوره آن بودند گذاشت. من همانجا بود که اولین بار تاریخ سینمای آرتور رایت را خواندم و شیفته سینما شدم. با چاپلین آشنا شدم. صمد بهرنگی را کشف کردم و یک روزنامه دیواری در می آوردم که پر بود از مطالب سیاسی و انقلابی که البته آن موقع توی 12 سالگی هیچ کدام آنها را عمیقا نمی فهمیدم و فقط فکر می کردم باید انقلابی بود. جنبش اریتره، چیاپاس و شیلی همه چیزهایی بود که انعکاسش را می شد توی روزنامه دیواری که من مسئولش بودم دید. ما سه دوست و رفیق صمیمی بودیم که روز و شبمان توی کانون بود. من بودم و مرتضی و مسعود. همه کتابدارها ما را می شناختند و بسیاری از کارهای آنجا را هم به ما واگذار می کردند. مسعود بعدها رفت جنگ و کشته شد. هنوز به یاد می آورم وقتی رفته بودم جسدش را ببینم پیشانی اش را دیدم که توسط ترکشی چاک خورده بود و من اصلا تاب دیدنش را نیاوردم و همانجا از حال رفتم. مرتضی رفت دنبال کاسبی و پول در آوردن و من الان هیچ خبری ازش ندارم. من هم که اینجا خستگی می کشم.
یکی از کتابدارهای کانون که توی روزنامه دیواری و کارهای دیگر به ما کمک می کرد خانم جوانی بود به اسم نسرین رشیدی که ما را شیفته رفتارش کرده بود. بسیار مهربان و با گذشت بود و گاهی ساعتها بیش از ساعت کاری اش وقت می گذاشت که کارهایی را که به عهده داشتیم درست انجام شود. می دانست که ما در سن و سالی هستیم که چون موم شکل می گیریم برای همین تلاش می کرد همه چیز را به ما فرا دهد. ما هم همه اش تشنه بلعیدن این ناشناخته ها بودیم. صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی را او به ما شناساند. یک تابلوی صمد هم تا یکی دو سالی بالای سردر بخش کتابهای کودکان کانون بود که بعدها جایش را به عکس خمینی داد. نسرین رشیدی بعد از درگیری هایی که مجاهدین در تهران و سایر شهرها داشتند اخراج شد و ما که اصلا توی باغ نبودیم که در مملکت چه اتفاقاتی می افتد فقط روی احساس همدردی که با او داشتیم بنای اعتراض را گذاشتیم که او نباید اخراج شود. اینقدر پا فشاری کردیم که رئیس کانون حاضر شد ما را ببیند. من و مسعود به ملاقات او رفتیم تا بگوییم چرا خانم رشیدی را اخراج کرده اید و اگر او بر نگردد ما روزنامه دیواری در نمی آوریم و فلان کار را نمی کنیم و خلاصه تهدید. الان که فکرش را می کنم پیش خودم می گویم حتما این رئیس اون لحظه توی ذهنش می گفته به تخمم که روزنامه در نیارید و یا کاری نکنید دو تا جغل بچه اومدن برای من تعیین تکلیف می کنند. ولی دوره ای هم بود که همه می خواستند اخلاق حسنه داشته باشند و به حرف بقیه هم بخصوص فرزندان انقلاب که ما بودیم گوش کنند. خمینی اون موقع خیلی کاریزما داشت و با اسم اون همه چیز رو برای آدمای کم سن و سالی مثل من می شد فیصله داد. رئیس کانون گفت که این خانم توی تظاهرات مجاهدین به خمینی فحش داده و باید اخراج می شد. ما چیزی نگفتیم ولی خانم رشیدی جلساتی شبیه کانون توی خانه اش می گذاشت و ما به آنجا می رفتیم. پس از مدتی خودش گفت دیگر نیایید. مدتی که نرفتیم کتابدارهای کانون خیلی جدی گفتند که خانه او نرویم. من ولی طاقت نیاوردم و بدون مسعود روزی به در خانه اش رفتم که شخص دیگری گفت نسرین دیگر اینجا نیست و رفته. بعدها فهمیدم اعدام شده. دلم گرفت. سخت گرفت...


چند روز پیش یک برنامه در مونترآل اجرا گردید که یادمان کشتار 67 بود که عکس وب لاگ عکس من هم مربوط به این یادمان است. امسال این برنامه در سه روز اجرا گردید که هر روز آن به یک موضوع اختصاص داشت و روز اول آن برنامه های هنری بود. تئاتری هم قرار بود توسط آقای افصحی اجرا شود و چون ایشان از تورونتو می آمد به تعدادی بازیگر جهت اجرایش نیاز داشت. از من خواستند که نقشی قبول کنم و من با این تصور که بازیگران اصلی عده دیگری هستند و من هم قرار است یک نقش فرعی بازی کنم قبول کردم. چون می دانم چیزی که اصلا توان و استعدادش را ندارم بازیگری است و با شرط نقش فرعی بودن قبول کردم. آقای افصحی که آمدند دیدیم همه هفت هشت بازیگر این تئاتر به یک نسبت نقش دارند و نقش فرعی وجود ندارد. البته خوشبختانه نقشی که من عهده دار شدم کمترین دیالوگ را داشت که زیاد مایه آبروریزی نشود. چند روز تمرین این تئاتر مرا برد به کانون آن سالها که نمایشی انقلابی را اجرا می کردیم که من یکی از نقش های اصلی آن را داشتم و هی فکر می کنم چطور من آن سالهای نوجوانی به این راحتی بازی می کردم ولی الان آن توان را ندارم؟ حالا حکایت این نمایش چه بود؟

کانون یک برنامه داشت برای نویسندگان نوجوان که نوشته های خود را آنجا تحویل می دادند و یک متخصص و منتقد داستان نویسی آن را می خواند و هفته بعدش نوشته تو را با تحلیل آن متخصص بر می گرداندند. این شده بود یکی دیگر از کارهای هفتگی من. حسابش را بکنید من آن موقع 12 سالم بود و همه اش می گویم کاش هیجان آن روزها را الان هم داشتم. هر هفته یک داستان می دادم و جوابش را هفته بعد می گرفتم. همه مزیت این کار این بود که من نوشتن را رها نکنم چون کسی که نوشته های مرا می خواند به شدت مرا ترغیب به ادامه دادن می کرد که خودش یک انرژی مثبت خوب برای من بود. متاسفانه هیچ کدام از آن داستانها را اکنون ندارم و البته کارهای آنچنانی هم نبودند. یک جور سیاه مشق. بعدها این برنامه هم متوقف شد و گفتند آقای منتقد اخراج شده است. پس از مدتی که یک کلاس تئاتر راه افتاد تا این نمایشنامه انقلابی را تمرین کنیم دیدم اسم کارگردان این تئاتر با همان آقای منتقد یکی است و او گفت که خودش بوده. ما با هم دوست شدیم و تا قبل از آمدنم هم مرتب این دوست را می دیدم. او بسیاری چیزها را به من آموخت و البته بعدها به دلیل چپ بودنش و مدافع طبقه کارگر بودنش از کانون و همه ادارات دیگراخراج شد ولی خوشبختانه اعدامی این بار در کار نبود. او یکی از باسواد ترین کسانی بود که در تئاتر دیدم. ترجمه های بسیار خوبی کرد و اجراهای بسیار خوبی هم روی صحنه برد. نامش را نمی برم چون نمی خواهم برایش مشکلی ایجاد شود.

تمرین نمایش آقای افصحی مرا برد به آن سالها.

یک رو خوانی از نمایشنامه مرگ یزدگرد در برنامه هفتگی کافه لیت در مونترآل مرا به جای دیگری می برد.
(کافه لیت جایی است که هر هفته علاقه مندان به هنر و ادبیات و فلسفه در یک قهوه خانه جمع می شوند وهرکس موضوعی را ارائه می کند و دیگران آن را به چالش می کشند)

سر صحنه فیلم مسافران

حالا سالها گذشته و من دانشجوی سینما هستم و در میان بسیاری فیلمسازان و نویسندگان یک شیفتگی هم به آثار بهرام بیضایی دارم. شیفتگی که با یکی از فیلمنامه های او به نام آینه های روبرو شروع شد و به فیلمها و نمایشنامه های او کشیده شد. معلم روشهای بازیگری دانشکده ما خانم حائری روزی سه دانشجوی شیفته بیضایی را می برد سر صحنه فیلم مسافران. جایی که قرار است فاطمه معتمد آریا با مجید مظفری توی بالکن خانه با هم گفتگو کنند. ما در سکوت نظاره گر صحنه ای بودیم که هشت بار تکرار می شود و در نظر ما هر هشت بارش شبیه هم بود. صحنه که گرفته می شود بیضایی خوش و بشی با استاد ما می کند و او هم ما را معرفی می کند. بیضایی آن روزها دنبال سیاهی لشکر (الان توی ایران به سیاهی لشکر می گویند هنرور که من هیچ وقت نفهمیدم کسی که مثل مجسمه یک جا می نشیند چه هنری دارد) می گشت و من فوری گفتم که حاضرم نقش یکی از این سیاهی لشکرهای میهمان را بازی کنم. واین شد که یک ماه در فیلم مسافران خودم را چپاندم تا ببینم او چگونه کار می کند. که البته خودش پلی شد تا بعدها بتوانم راضی اش کنم فیلمی بر اساس کارهایش بسازم.

همین شیفتگی است که مرا به برنامه کافه لیت می کشاند تا بار دیگر از روخوانی نماشنامه مرگ یزدگرد لذت ببرم. مرگ یزدگرد به نظر من یک جادوی زبان است. زبانی که هم محاوره و امروزی است. هم کلاسیک و اسطوره ای است و هم اوستایی و آیینی است و اینها چنان در هم تنیده شده که هیچ کجای نمایش احساس ناهمگونی و تصنع را در آن نمی بینی. جادوی دیگر آن ترکیبی است که از نقش ها می بینیم. خود بیضایی در گفتگویش می گوید که خدایان و اسطوره های ایرانی در یک کالبد نبوده اند و در کالبدهای مختلف حضور پیدا می کرده اند که در این نمایش این نکته را مدنظر داشته است اما نکته مهمتر به نظر من برابری جنسیتی است که در تغییر نقشها شاهد هستیم. زن و مرد و دختر که دائم در حال تغییر نقش خود هستند در واقع با این تغییر بیضایی بر برابری آنها تاکید می کند. نکته دیگر نمایشنامه تردید در حقیقت هست. چیزی که محتوای نمایش را به گفته بسیاری به راشومون کوروساوا نزدیک می کند ولی به اعتقاد من مرگ یزدگرد حتی فراتر از راشومون قرار می گیرد چرا که تردید در حقیقت هسته مرکزی راشومون است ولی در اینجا یکی از معانی متن می شود. مرگ یزدگرد در ساختار صحنه ای هم بسیار شبیه مسافران است. مرکزیتی که تماشاگرانی درحول آن مرکزچالش می کنند که البته به علاقه بیضایی به سنتهای نمایشی چون تعزیه بر می گردد.
بچه هایی که این روخوانی را در کافه لیت انجام می دهند با اینکه متن بسیار سنگینی است و هیچ کدام از آنها هم بازیگر تئاتر نیستند از عهده کار بخوبی بر می آیند. یک رو خوانی با حس و حال نمایش که کلمات بدرستی ادا می شود و گیرایی متن را به خوبی منتقل می کند. دستشان درد نکند. حیف شد که نمی توانستم تا پایان کار بمانم و حرفهای انها و دیگران را بشنوم. مطمئنم چیزهای جدیدی فرا می گرفتم.

عکسی از بهرام بیضایی با نقاب فیلم مرگ یزدگرد که سال 1370 (1991) به همراه تعدادی عکس دیگر گرفتم که وقتی یکبار آن را در خبری استفاده کردم بعدها بسیاری دیگر از آن بدون اجازه و نام از آن استفاده کردند که البته انگار یک امر عادی در جامعه ایرانی شده است.

امروز بعدازظهر یکی از دوستانم برایش مهمان ناخوانده می آمد و پتو لازم داشت باید برایش پتو ببرم. از طرف دیگر یکی از دوستانم یک اجرای موسیقی در شب دارد و از من خواهش کرده بروم از اجرایش فیلم بگیرم که در وب سایتش بگذارد. و همین امروز باید بروم دانشگاه کنکوردیا که برنامه نمایش فیلم یکی دیگر از دوستانم را که شنبه بعدازظهر است قطعی کنم. یکی دیگر از دوستان دیگرم می گوید حتما می خواهد مرا امروز ببیند و احتیاج دارد با من حرف بزند. باید تعدادی از عکسهایم را انتخاب کرده روی یک سی دی کپی کنم جایی ببرم. برنامه رو خوانی مرگ یزدگرد را هم اضافه کنید.
پتو را به دوستم می دهم (ساعت15). بدو بدو می روم دانشگاه سالن را قطعی می کنم (ساعت 16). با دوستم حرفهایمان را می زنیم (ساعت 16:30). برنامه نمایشنامه خوانی ساعت 20 شروع می شود. سریع به خانه می آیم تا عکسها را آماده کنم. بعد از آن می روم به نمایشنامه خوانی (ساعت 20). می خواهم تا ساعت 21:30 بمانم اما نگران برنامه دوست دیگرم هستم که باید فیلمبرداری کارش را انجام دهم چرا که دوربین را باید از دوست دیگری بگیرم. بیرون می آیم و خانه دوستم می روم دوربین را می گیرم و بین راه با دوستم تصمیم می گیریم سراغ یکی دیگر از دوستانمان مینا هم برویم. (22:00). مینا ابتدا قبول نمی کند ولی به اصرار من قبول می کند بیاید. مینا جلوی ماشین نشسته و دوست دیگرم هم عقب ماشین. راه را بسته اند و باید از راه دیگری بروم. عجله دارم و همه این اتفاقات گذشته گیجم کرده. اصلا در جای دیگری سیر می کنم. از خیابان فرعی به اصلی رسیده ام. دیر شده. کسی راه نمی دهد من عبور کنم به سمت چپم نگاه می کنم و ماشینی آن دورهاست پس می توانم عبور کنم. سمت راستم ماشینی عبور می کند و مطمئن می شوم می توان عبور کرد که ناگهان یک ماشین را می بینم که به سرعت به طرف سمت راست ماشین من جایی که مینا نشسته می آید. مینا که جلو نشسته خودش را به طرف من پرت می کند و یک ضربه محکم همه ماشین را له می کند. کسی چیزیش نمی شود. خوشبختانه اینجا از فحش خواهر و مادر خبری نیست. یاد جوکی می افتم که توی ایران دو تا ماشین تصادف می کنند و یکی پیاده می شود شروع می کند با فحش دادن به دیگری ترتیب همه خواهر و مادر و عمه و خاله طرف مقابل را می دهد و او هم می گوید حالا تصادف کردی چرا حشری شدی؟! خلاصه اینجا با تصادف کردن کسی حشری نمی شود. ماشینی که به من زده کناری پارک می کند و راننده اش با خونسردی پیاده می شود و شماره پلیس را می گیرد. ولی ماشین من حرکت نمی کند. هر سه پیاده می شویم. مینا و دیگر دوستم دائم در حال خندیدن هستند. نمی دانم شاید عکس العمل آنهاست در برابر ترس و نگرانی شان از تصادف ولی خوشحالم که می خندند. من اما دارم به فیلم run Lola run فکر می کنم. اینکه اگر دنبال مینا نمی آمدم این اتفاق نمی افتاد. اگر دیرتر از کافه لیت می آمدم این اتفاق نمی افتاد. و اگرهای دیگر که سودی ندارد ولی مرا به این نکته غریب می رساند که گاهی چیزی باید اتفاق بیفتد. باید اتفاق بیفتد.
یک ماشین جرثقال می آید تا ماشین مرا به گاراژی ببرد. از طرفی یک هفته قبل به دوستم قول فیلمبرداری کارش را داده ام و نگران او هم هستم. غرق افکارم منتظر پلیسم. چون من از فرعی می آمدم مقصر هستم و چون بیمه من هم یکطرفه است پس باید با ماشینم خداحافظی کنم. همه گرفتاری های زندگی یک طرف این هم اضافه می شود.
ولی اگر بپذیرم که این اتفاق باید می افتاد باید بپرسم چه چیزی پشت آن بود؟ نکته دیگری که فکر مرا به خود مشغول کرده این است تمام این گرفتاری ها و سختی ها زمانی پیش می آید که من دارم کاری را نه برای خود که برای دیگران انجام می دهم. و این حتی باعث نمی شود اگر فردای دیگری کسی از من چیزی خواست بگویم نه. انگار یک جور مبارزه و یا لجبازی با این تقدیرات تلخ می کنم.
به خانه که رسیدم می بینم دوست کانادایی من Gillian که برنامه موسیقی اش را باید ضبط می کردم پیغام گذاشته که منتظر من است. دیر وقت است و نمی توانم به او بگویم دچار چه گرفتاری بودم. الان هم که این مطلب را می نویسم صبح شده و فکر کردم این زنجیره را تا طولانی تر نشده توضیح دهم. زنجیره ای که هر حلقه اش بخشی از زندگی گذشته ماست که اکنون ما را نگه داشته است. ولی چقدر خسته ام. و شاید دلگیر.
به فیلم run Lola run فکر می کنم و جمله ای از کتاب مرگ یزدگرد:

تاریخ را پیروز شدگان می نویسند!

۱۳۸۷/۰۶/۲۳

سریر خون


بیاد بیاور
مردانی که تابوتشان
درخت آزادی بود
بر جنگل انتظار

* * *


چه توضیحی بهتر از خود شعر برای شعر است. چرخشی در رنج و امیدی کماکان سرشار.



سریر خون

نشئه شو سلطان
با تریاک جان من
یا پیمانه رنج
مردمان من

آنی است
بر این دریای خونین خاموش
که صدف ها خفته اند
مرواریدان بیدار
خواب خفته شبانگاهت را
به برقی آشفته کنند

بیارام سلطان...
که سریر خونین زمستانیت
به سپیده دم بهاری ست
که غرقه ات کند
و شید فردای امید
آشیل تاریکی هستی ات شود
جایی که اژدهای نا سیراب
خفته است

پیمانه آخر را که میزنی
بیاد بیاور
جام سرخت را در شهریوری
که زوزه گرگانت
سپیده دمان خاوران را بدرقه می کرد

بیاد بیاور
شبنم چشمان زیبا را
در شبی که مرگ
بی حوصله بر پاشنه اتاق تاریکش دندان می گزید

بیاد بیاور
چه برزن و کوی ها
پذیرای افعی های تو بودند
و تو خونابه مادرانشان را ندیدی

بیاد بیاور
مردانی که تابوتشان
درخت آزادی بود
بر جنگل انتظار

سلطان پر کن پیمانه نشئگی ات را
که این دوش ماران را
سیراب جانی نیست

زود هنگامی است
آنگاه که دندان بر گلوی فرو دستی فرو کرده ای
به برق بامدادی
هزار خفاش وجودت
خاکستری شود
و روسپیان سعادت
رقص آخر خود را
به غمزه روند


دم آخر است سلطان...
تلخ دهانت را که می بندی
به یاد بیاور
قهقهه پیروزی ات را
آنگاه که مردمان من با خاک معامله مرگ می کردند

دیر است که دریابی...
تنها مرگ است که همتابی ندارد
وکسی بر لاشه گرگان نماز نمی گذارد




۱۳۸۷/۰۶/۲۱

تونی...

این هم یکی از آخرین عکسهایی که در فستیوال گرفتم. اگر حدس زدید این عکس کیست؟

۱۳۸۷/۰۶/۰۱

خستگی

چند مطلب را باید می نوشتم که ننوشتم. دلیلش هم این بود که نخواستم همه اش عزای دیگران را مزمزه کنم. برای مرگ شاملو و بر هم زدن مراسمش چیزی داشتم که ماند برای بعد. سالمرگ زهرا کاظمی هم خواستم چیزی بگویم که دیدم شعری که گفته ام خود گویاترین است. خبر مرگ مهرداد فخیمی فیلمبردار ارزشمند سینمای ایران که اتفاقا برای فیلم بیضایی با او هم گفتگویی داشتم مرا وا داشت که بخشی از گفتگویش را اینجا بگذارم اما گفتم این هم بماند شاید وقتی دیگر.
مطلب فستیوال فیلم مونترال هم ناتمام مانده و اگر حوصله ای بود تمامش می کنم و کماکان در این اندیشه ام چطور این فیلمنامه آخرم را به فیلم تبدیل کنم.

راستش می خواستم اینجا از هر دری سخنی بگویم و مثلا بگویم امروز رفتم خونه دوستم و عجب خورشت بادمجانی خوردم اما حرفهای دوستان در باره مطالب وب لاگ مرا دچار وسواس کرده که از هر دری سخن نگویم و همین وسواس با بی حوصله گی من که ترکیب می شود این می شود که مدتها چیزی برای گفتن ندارم یا دارم ولی قیدش را می زنم. فکر می کنم عکاسی کماکان تنها چیزی بوده که اسیر بی حوصله گی من نشده است.
حالامنتظرم یکی یک سیخونک بهم بزند دوباره یک تکانی بخورم. داوطلبی نیست؟

به یاد پرواز خوشان

(این شعر را سالها پیش گفتم ولی تا جهان به عدل وفایی ندارد انگار همین دیروز آن را گفته ام)


سرباز مرگ



وقتي كه باران هم
خسته از باريدن می شود
بر زمين حَرَجی نيست
كه با مرگ پيمان ابدی بندد
تا قصه ناتمام همه روزها و شبهايش را
با سربازان هميشه بيدارش
به پيش برد

آشوب تنهايی
و سرباز مرگ
بر قبرستانی كه پنجره هايش
اميد آفتاب را فراموش كرده اند
پرده سیاه انتظار می کشد

سرباز مرگ
خرامان و بی جواب
تلخ تر ين بوسه ها را
هديه مردمان من می كند

سياه ترين گرگان بيمار
اكنون كه خشكسالی عشق است و اميد!
شاد مانه می درند

وقتي كه باران هم خسته مي شود!!
خنده ها در زوزه گرگا ن
گم می شوند
و سرباز مرگ
قصه بی پايان خود را نقش می زند
تا بنديان بی پناه
پذيرای آباراو شوند
آنان آبگينه جام ابديتی مي شوند
كه هيچ تلنگری اسير زوالش نمي كند

و ما...
باژگون بند يخانه جهانی شده ايم
كه بر ريا می جنگد
و بر مِهر سكوت

خدايا بيدار شو....
فراموشی ات
آذرنگ مردمان من شده
گوش كن!...
آن دورها...
بر خواب خفته ات
غريبه ای آواز می خواند

« درياها هميشه تنهايند»


۱۳۸۷/۰۵/۲۳

پرواز


یک زندان تاریک که فقط کورسوی کمرنگی نشان زندگی را به تو می دهد همه زندگی ات را پر کرده است. سالهایی که می توانستی جهان را به مکاشفه عشق و زندگی به سر بری زندان تاریکی همدم روز و شب توست. و انتظار رهایی... آه انتظار رهایی چه حرف قشنگی است که فقط خاطره داستان های کودکی ات شده است. هنگام که مادر دست گرمت را می فشارد تا خوابهای رنگ و وارنگ تو را از سیاهی دورورت جدا کند و رهایی را در رویاهای کودکی ات ببینی. اکنون همه امید رهایی ات شده این کورسوی کمرنگ که شاید این هم سرابی بیش نباشد.
حالا پدر دیگر آن قهرمان رویاهایت نیست که همه دیوار ها را می شکست و نجات بخش اسارتت بود. یاد شعر فروغ می افتی:

نجات دهنده در گور خفته است .

مادر اما به انتظار است. امیدوار... بیهوده اما. پس اینجا پایان کار است.
جایی برای قدم زدن نیست. جایی برای حرف زدن نیست. جایی برای خندیدن نیست. حتی جایی برای اشک ریختن نیست.
در باز می شود. این روزنه امیدی است؟ باز هم می توان کنار مادر قصه ها را شنید؟ ماهی سیاه کوچولو الان کجاست؟ حتما توی یک دریا...! یا شاید هم در اقیانوسی به همه کلنجارهایش می بالد. پاسخ کنجکاوی اش را می گیرد. از راهروهای تاریک که عبور می کنی به چهره های نا آشنا می رسی. پس مادر کجاست؟ چرا پدر از گور بر نمی خیزد تا مرا از دست این ددمنشی برهاند؟ با خود همچنان زمزمه پرواز را داری. باید پاسخی بیابی در خور گرگانی که سنگ بر سنگدلی آنها رشک می برد تا به رهایی برسی، یا به زندان جدید تری؟ از دیواری به دیواری دیگر. اما تو از دیوارها خسته ای. می خواهی خود رها کنی. سالهاست که پاسخ استواری خود را گرفته ای و در بی جوابی این سقاوت مانده ای…در مانده ای. حالا کورسوی امیدت جای دیگری است. مادر اما در انتظار است. و انتظارش با لباسهای رنگ و وارنگ تو پایان می گیرد. تو اما از دیوار ها عبور کردی تا به دریا برسی.
حالا ما مانده ایم و دیوارها، ما مانده ایم و بیداد ها، ما مانده ایم بی هیچ کورسویی.

مادر اما هنوز به انتظار است.

حتی جایی برای اشک ریختن هم نیست.


۱۳۸۷/۰۵/۱۱

یک شعر (آن دورها)



آن دورها


سنگ گریه نمی کند
می گریاند
سنگ خنده نمی کند
نمی خنداند

سنگ خنگ است
سنگ رحم نمی کند
سنگ عشق را نمی فهمد
سنگ مویه را نمی فهمد
سنگ درد من و تو را نمی داند
سنگ خسته که نمی شود
می خستاند

سنگ اشک حالی اش نیست
سنگ پیچش دستان حالی اش نیست
سنگ مکیدن پستان حالی اش نیست
سنگ رقص لبان حالی اش نیست
سنگ رنگ حالی اش نیست
سنگ قرمزی خون بر چهره تو حالی اش نیست
سنگ هیچی حالی اش نیست

سنگ قصه نمی گوید
قصه تو را هم گوش نمی کند


سنگ گریه نمی کند
می گریاند

۱۳۸۷/۰۴/۲۷

رقص گذشته

وسط یک دایره چرخان در یک کلاب رقص مونترال که همه در حال رقصیدن هستند و من هم طبق برنامه هفتگی خودم که جمعه و شنبه شبها را به رقص اختصاص داده ام در حال رقصیدن هستم ناگهان متوجه می شوم که بغض عمیقی دگرگونم می کند. گمان همه این است که مست و قاطی کرده ام.

* * *

میان گرد و خاک و غبار و باد تندی که می وزد با قد کوچکم اسلحه کلاشینکف را محکم چسبیده ام و توی یک صف با بقیه بسیجی های داوطلب که می خواهیم کشور را در مقابل دشمن حفظ کنیم منتظر نشسته ایم تا سوار هلی کوپتر شویم. جزیره مجنون که یک جزیره کوچک در احاطه آب و نی زارهای بیشمار است و در جنوب ایران است توسط بسیجیان جان بر کف که واقعا هم جانشان را مفت می دادند فتح شده و باید هر طور شده آن را در برابر حمله دشمن حفظ کنیم. جزیره ای که اصلا جزیره ایران نبود اما قرار بود طبق گفته رهبر از طریق این جزیره به بصره برویم و بعد کربلا و بعد هم قدس را آزاد کنیم.

دشت هویزه (16 سالگی)

هلی کوپترها می آیند عده ای را سوار می کنند و عده ای هم می مانند. به لحاظ مشکل حمل و نقل با هلی کوپتر قرار می شود بقیه با ماشین و بعد قایق تا خط اول جبهه بروند. با کوله پشتی سنگینی که یک پتوی کوچک رویش ولو می خورد، قمقمه آب، کیفی از نارنجک، خشاب اسلحه، کیف کمکهای اولیه و خرت و پرت هایی که هر کدام به قسمتی از شلوارم آویزان شده اند و باید دنبال خودم بکشم همراه بقیه به راه می افتم. جثه ریزه میزه من در سن شانزده سالگی باعث شده شانه هایم احساس کوفتگی کنند اما مقاومت غریبی مرا استوار نگه داشته است. بعد از مقداری پیاده روی در طوفان شنی که همه جای چشم و گوش و سرمان را پر از شن کرده در نقطه ای که تعدادی کامیون ایستاده اند توقف می کنیم. صندوقهای چوبی بزرگی را باز می کنند و ماسکهای ضد شیمیایی را تحویلمان می دهند. چیزی که در باره اش به ما نگفته بودند و خیلی سریع می گویند که چگونه از آن استفاده کنیم. حالا یک بار دیگر اضافه می شود. این را به کجا آویزان کنم؟ به زور ماسک را توی کوله جا می دهم و راه می افتم. ماشینهای وانت لندکروز می آیند. با بقیه گروه عقب آن می نشینیم و ماشین راه می افتد. یونولیتهای بزرگ و پهن را به مسافت 16 کیلومتر روی آبهای جزیره به هم وصل کرده اند تا ماشین ها بتوانند روی آنها حرکت کرده و به آنسوی جزیره بروند. جسدهای سربازانی که یونولیت ها را به هم وصل می کرده اند هنوز روی آب شناور است. هر لحظه خمپاره ای دور ور می خورد و سرمان را خم می کنیم. دور تا دور یونولیت ها را نی زارهای بلند در بر گرفته که پنج متر آن طرفتر را نمی دانی چه خبر است. پس از مسیری طولانی با ماشین باید سوار قایق شویم. اولین بار است سوار قایق می شوم. از کویر کرمان خودم را به اینجا کشانده ام که نشانی از کویر ندارد. یک ساعتی را با قایق در میان خمپاره هایی که به تناوب زده می شود می رویم تا به خشکی می رسیم. جای غریبی است. خاکش سیاه و تا بخواهی پر از پشه است. پشه های بزرگی که گروهی روی صورتت می ریزند. یک پماد برای دور شدن پشه ها داده اند که بوی بسیار گندی می دهد ولی برای نجات از شر پشه ها مجبوریم آن را به سر و صورت خود بزنیم. سوار یک وانت می شویم تا به خط مقدم برویم. جلوتر پیاده می شویم و باید از اینجا را پیاده برویم. خمپاره و گلوله لحظه ای در اینجا متوقف نمی شود. همینطور می ریزد. و جنازه است که از جلوی چشمم عبور می کند. تصویری که هیچ گاه از ذهنم نمی رود سه نوجوان روی یک خاکریز بود. در حالی که یکدیگر را بغل کرده اند هر سه توی بغل هم کشته شده اند. جلوتر یک خاکریز کوچک را با هزار زحمت و کشته های بی شماری که دور آن ریخته اند درست کرده اند تا پشت آن مستقر شویم و از حمله دشمن جلوگیری کنیم. چیزی که توی جنگ می گفتند پاتک. تک را ایران زده و جزیره را گرفته و باید جلوی پاتک عراق را بگیریم. خاکریز بسیار کم ارتفاعی است و همین باعث می شود سرمان را خم کنیم تا پشت آن حرکت کرده و تقسیم شویم. لحظه ای غفلت همان می شود که دوست نزدیک من که در یک گروه بودیم در کنار من گلوله ای وسط پیشانی اش می خورد.

* * *

هنوز وسط دایره چرخان و رقص اندامها با بغض در حال رقصیدن هستم.

* * *

جنازه ها و جسدهای ولو شده مرگ هر کسی را آنجا برایت عادی می کند. حسی که الان در من وجود ندارد و مرگ هر انسانی مسئله اساسی درگیری های ذهنی من است و اصلا هم عادی نیست. آنقدر خون و جنازه های لت و پار و تیکه شده می بینی که خوردن گلوله توی پیشانی همگروهت فاجعه عظیمی نیست. به بهشت رفته است. نمی دانم چرا توی اون سن و سال کم توان دیدن این همه خشونت را داشتم ولی الان که بزرگتر شده ام دیدن کوچکترین خشونتی آزارم می دهد؟ چرا نمی توانم الان حتی یک زخم کوچک را ببینم؟ حتی یک قطره خون حالم را دگرگون می کند!! هنوز پاسخی نیافته ام.
کشته شدن نفر کنار من فرمانده را به طرف من می کشاند.
- پشت خاکریز ننشین. با همین نوک اسلحه یه گودال بکن برو توش.
چه گودالی می توانم با نوک اسلحه بکنم اون هم در حالی که هر ثانیه در اطرافت خمپاره می ریزد!! چون ریزه میزه هستم گودال بزرگی لازم نیست بکنم. غروب است و باید تا شب گودال را بکنم. به هر زحمتی یک چیزی می کنم و خودم را توی آن جای می دهم. تا صبح آنقدر اطراف خاکریز را خمپاره می زنند که همه اش خاک روی سر و صورتم می ریزد. با این حال از خستگی بیش از حد میان این همه خاک و خل و سر و صدا خوابم می برد.
فردایش خبر می آید که آب تا سه روز دیگر نمی رسد و باید آب قمقمه ها را تقسیم کنید. به قمقمه که نگاه می کنم می بینم آبی در آن نمانده. راه حلی که یاد گرفته بودیم و موثر هم بود این بود که توی در قمقمه آب را بریزیم و مثلا دو بار اینطوری آب را بخوریم. اما باز هم تشنه بودیم. هوای آنجا بی شرمانه گرم بود. افتاده بودیم میان جسدهای دیگران و قمقمه های آنها را چک می کردیم. همین که صدای آبی از تکان دادن قمقمه ای می شنیدیم لبخندی می زدیم و قمقمه را بر می داشتیم. بعد از سه روز بی آبی سرانجام آب می رسد به اضافه کنسروهای تن ماهی جنوب که من کرمان که بودم خیلی دوست داشتم ولی توی جنگ از بس به خوردمان دادند بدم آمده بود. اما گرسنگی چاره ای نمی شناخت. دو هفته را با این فلاکت گذراندیم تا جایمان را به گروه دیگری دادیم تا پس از استراحتی کوتاه دوباره بر گردیم.
به اردوگاه موقتی می رویم تا مدتی را در آنجا سپری کنیم. آن روزها دوره ای بود که عراق بمب های شیمیایی بی شماری را می زد و مرتب باید ماسک خود را می گذاشتیم. گاهی ساعتها ماسک روی صورتمان بود که با گرمای آنجا عذاب آور بود. اما بودند بچه هایی که از سنگرشان جدا بودند و فرصتی نداشتند تا ماسک خود را بزنند و صورت و بدنشان کبود می شد که اصلا نمی توانستی نگاهشان کنی و اگر به گاز شیمیایی خیلی نزدیک بودند زمان زیادی نمی برد که زنده می ماندند.
پس از مدت کوتاهی دوباره به خط مقدم برگشتیم. در راه برگشت تغییر عظیمی رخ داده بود که باورم نبود و آن این بود که عراق آب دجله را به طرف تاسیسات اطراف جاده رها کرده بود و تمام مسیر اطراف جاده که پر از امکانات بود زیر آب رفته بود. حتی جاده هم داشت ارتفاعش کم می شد و به سطح آب نزدیک می شد. باور کردنی نبود که کیلومترها راه اطراف جاده را آب فرا گرفته بود و همه تاسیسات منجمله کانتینرها و ماشینها و موتورها زیر آب رفته بود. به خط مقدم که رسیدیم دیدم همان جایی که با هزار زحمت گودال کنده بودم اکنون سنگری بود با کیسه های شنی. همه مسیر خاکریز به همین شیوه سنگرهای متعدد زده بودند که البته همانها هم یک خمپاره قوی می خورد با خاک یکسان می شد.شب بود و باید به ترتیب توی سنگرها تقسیم می شدیم. هنوز بسیاری از جنازه ها اطراف خاکریز چون گذشته ولو بودند. نوبت من که شد وارد سنگری شدم که دیدم جنازه یک بسیجی داخل آن است. دو زانویش را بغل کرده بود و نگاهش به سقف دوخته شده بود. چشمانش باز بود و یک خنجر را که توی دستش بود توی کیسه شنی فرو کرده بود. بوی مرده می داد سنگر. نه بوی خوش و گلاب که توی کله مان کرده بودند. سنگرها همه کوچک بود و برای یک نفر. یک بخشی توی زمین کنده می شود و دور تا دور آن هم کیسه های شن قرار دارد. روی سقف آن هم پلیت های فلزی می گذاشتیم روی پلیت را با شن و کیسه شن پر می کردیم (نمی دانم پلیت چه اسم دیگری دارد اما فلزگالوانیزه ای بود که موج داشت). ولی همین سنگر با یک خمپاره 82 به راحتی تخریب می شد. بیشترین خمپاره هایی که استفاده می شد دو نوع بود. خمپاره 60 و خمپاره 82. خمپاره 60 میلی قدرت تخریبی کمتری داشت ولی خطرناکتر بود. موذی بود. چون وقتی می آمد هیچ صدایی نمی شنیدی و ورودش را حس نمی کردی. برای همین ناگهان یک خمپاره 60 کنارت منفجر می شد و کارت تمام بود. همین خمپاره شصت بود که یکی از دوستان مرا که آمده بود سنگر من با هم گپی بزنیم موقع رفتن جانش را گرفت. من فقط صدای فریادی شنیدم. وقتی از سنگر بیرون آمدم هم او که لحظه ای پیش در برابر من لبخند می زد و با هم چایی می خوردیم بدنش سوراخ سوراخ شده بود. خمپاره 82 چون بزرگتر بود هنگام آمدن خبر می داد یک صدای سوت می شنیدی و باید سریع دراز می کشیدیم. خمپاره ها را می شود موشکهای کوچکی نام برد که وقتی به زمین می خوردند و منفجر می شدند به تکه های نا منظم فلزی تقسیم می شدند و پخش می شدند. بنابراین اگر خوابیده بودی از شر تکه های آن در امان بودی. اما 82 اگر در نزدیکی ات منفجر می شد چون قدرت انفجار بالایی داشت و صدای مهیبی هم داشت روی سیستم شنوایی و مغز اثر می گذاشت. اصطلاح موجی از همین جا می آید. موج انفجارات مهیب که یکی اش همین خمپاره بود سیستم مغزی را مختل می کرد.
نمی توانستم تا صبح را توی یک سنگر کوچک کنار یک مُرده بخوابم. از سنگر بیرون آمدم. فرمانده گفت چی شده؟ گفتم اینجا یک شهید است من نمی تونم اینجا بخوابم. گفت این سنگر تو هست و من می گم باید اینجا بخوابی. گفتم هر کار می خواهی بکن من اینجا نمی خوابم. یکی از هم گروهی ها که خودش دو تا از برادرهایش در جنگ کشته شده بودند گفت من می روم. نفس راحتی کشیدم و سنگر دیگری را به من دادند.
من نه یک یا دو شانس بلکه شانس های بی شماری آوردم که اکنون زنده ام. یکی از آنها این بود که روزی که در سنگرم در حال نوشتن خاطرات روزانه ام بودم (هنوز این یادداشت ها را دارم) سنگرم به شدت تکان خورد. خاک اطرافش ریخت و من پیش خود گفتم تمام شدم. لحظه ای به انتظار نشستم و بعد با نگرانی و احتیاط از سنگر بیرون آمدم. یک سوراخ عمیق روی سنگر ایجاد شده بود و یک خمپاره 82 داخل آن بود. عمل نکرده بود. خمپاره ها به یک دلیل ممکن بود عمل نکنند و آن هم این بود که همه خمپاره ها یک ضامن در نوک خود داشتند که باید ضامن آن را می کشیدی و بعد پرتابش می کردی. گاهی خمپاره زن فراموش می کرد ضامن را بکشد. چرا ضامن داشت چون توی حمل و نقل آن ضامن باعث می شد هر فشاری به نوک آن وارد می شد بی تاثیر باشد. ضامن را که می کشیدی نوک آن به زمین می خورد و منفجر می شد. من هنوز نمی دانستم چرا این خمپاره عمل نکرده. رفتم سراغ سنگرهای دیگر و گفتم چی شده. باورشان نشد. فرمانده را صدا کردند. فرمانده آمد و گفت نزدیک نشوید. به آرامی طنابی را به انتهای خمپاره وصل کرد و آن را به آرامی بیرون کشید. نگاهی به آن کرد و نگاهی به من. گفت ضامن ندارد. همه مرا نگاه کردند. فرمانده به همه گفت توی سنگرهایشان بروند چون می خواست خمپاره را پشت خاکریز پرت کند. من توی سنگر بودم که صدای انفجاری شنیدم. فرمانده به سنگر من آمد و مرا بوسید. گفت تو نظر کرده ای. حرفش را به شوخی گرفتم اما از آنهایی بود که خیلی به کارش ایمان داشت. البته بعدها توی عملیات فاو کشته شد.
جدا از این شانس های دیگری هم داشتم که جای گفتنش در اینجا نیست. تلخی های بسیار که جای گفتنش نیست. جنگ جز تلخی و سیاهی چیزی ندارد. چرا قصه جنگ را گفتم. بسیاری نمی دانند که من در جنگ هم بوده ام و آنها هم که می دانند هر گاه می خواهند صحبت جنگ را بکنند من موضوع را عوض می کنم. فرار می کنم. اصلا حوصله اش را ندارم. بعضی ها گمان می برند می خواهم خودنمایی کنم که از این تصور حالم به هم می خورد. برای خود من یاد آوری این همه فاجعه مرا به سوی یک فاجعه دیگر می برد. بنابراین از بین بردنش برایم آرامش بیشتری دارد. اما چند روز پیش که با یکی از دوستانم قدم می زدیم می گفت تو نباید از خاطرات جنگ فرار کنی. می گفت تحقیقاتی خوانده که آنهایی که از این چیزها فرار می کنند برایشان بدتر می شود و باید بروند به درون همان چیزی که ازش فرار می کنند. همین می شود که از او اصرار و از من انکار. با خودم می گویم باشه ببینم چطور می تونم باهاش بجنگم. و همین می شود که توی یک دانس کلاب تصویر همه جنازه ها و خون و بدنهای تیکه تیکه جلوی چشمم می آید و اشکم را در می آورد. تاب نمی آورم. بیرون می آیم. با خودم می گویم گور بابای هر چی تحقیق و گزارش. چرا خودمو آزار بدم. دوباره تلاشی برای فراموشی اش. ولی انگار نمی شود.
شانس می آوری زنده ای ولی شانس نمی آوری که درست زنده باشی.

..................دشت عباس در جنوب ایران (15 سالگی)............ نمای کوتاهی از من در موزیک ویدئو

همه این اتفاقات جالب را خواندید یک چیز بسیار بسیار عجیب می خواهم نشانتان بدهم. اول به این عکس من که مربوط به دوره جنگ است نگاه کنید (دشت عباس). چند وقت پیش یک موزیک ویدئو از نازنین افشین جم که ملکه زیبایی کانادا بوده و اکنون هم فعالیت های انسان دوستانه می کند دیدم که بخشی از آن برای هر کسی عادی و برای من شوک آور بود. خودم را در بخش کوتاهی از آن دیدم. حتی به او پیغام هم دادم که این بخش فیلم را از کجا تهیه کرده که البته جوابی نداد ولی خیلی برای خودم جالب بود که توی موزیک ویدئو او تصویر آن سالهای من با آن قیافه بچگانه به چشم می خورد. عکس آن صحنه را اینجا می گذارم تا بدانید چه کسی را می گویم.
هنوز که عکسهای آن دوره را می بینم با خودم می گویم چقدر ساده بودم.



۱۳۸۷/۰۴/۱۶

شعر (رهایی)




رنگ سفید از دستم رها می شود
رنگ سرخ در سرم می چرخد
سیاه مرا با خود می برد


عشق روی هوا بال می زند
به چنگش نمی آورم


گوسفندی اشک می ریخت
بر خون مادرش
که رقص مرگ بر زمین نقش می زد

غم های در صندوقچه
خنده های در قاب عکس
چه آشوبی است این...
رستاخیز تنهایی


عشق روی هوا بال می زند
به چنگش نمی آورم

.

۱۳۸۷/۰۴/۱۴

به تو چه!!

گفتار قبلی من با عنوان "نه زیاد عجیب ولی واقعی" یک ارتعاشاتی داشت که خالی از فایده نبود. تعدادی از دوروریها به کلی ترجیح دادند همان نیم بند رابطه هم نباشد و راه خود رفتند. که چه بسیار خوشوقتم که این اتفاق افتاد. گاهی می بینی مثلا در باره یک موضوع انسانی با چنان هیجانی در حال صحبت کردن با یکی هستی که انتظار یک هیجان متقابل و یک بده و بستان سازنده را داری اما وقتی طرف در پاسخ هیجان تو مثلا می گوید این پسره رو می بینی! رفت از چین آهن پاره آورد میلیونر شد. وا می روی. با خودت می گویی زندگی آنقدر کوتاه است که بهتر است رنج بودن با این بسیار گرفتارها را نکشم. وقتی هم با هزار دسیسه می خواهی آنها را از زندگی ات دور کنی تا انرژی ات را صرف بیهوده گی زندگی دیگران نکنی می بینی نمی شود. کار به جایی می کشد که زبان را که از قدیمی ترین اختراعات بشری است با مستقیم ترین شکل آن به کار می بری و تفاوت ها را گوشزد می کنی باز هم کارساز نمی شود. حالا چگونه می شود که یک مطلب وب لاگ باعث می شود این چسبنده های عاطلِ زندگی ات تو را رها کنند و به دنیای بیمار خودشان مشغول شوند سوالی است که به جوابش فکر نمی کنم به این فکر می کنم هر چه سبک بال تر در اوج تر.
تعدادی دیگر به دلجویی پرداختند که آن را به حساب مهر دوستان می گذارم.
تعدادی از دوستان بسیار قدیم دانشگاه را دوباره پیدا کردم که دوست خوب همیشه نعمتی است که به ساده گی یافت می نشود.
جالب ترین بخش آن این بود که چند نفری که اصلا فکرش را هم نمی کردم گفتند ما هم عین تو هستیم.
تعدادی هم شک داشتند ولی اکنون ایمان آورده اند که دیوانه ام. این هم البته خوشوقتی بزرگی است. سبکبال تر.
و تعداد بسیاری از من ایراد گرفته اند که اینو چرا نوشتی اونو چرا نوشتی و چرا مسائل خیلی شخصی و خصوصی خودتو می نویسی.
مینا راست می گه که "زندگی در چهار چوب سیستم های استبدادی و دیکتاتوری تو همه ما یک دیکتاتور کوچک پرورونده"(در نظرات شعر بی تاب). همه ما می خواهیم بقیه همان طوری فکر کنند که ما فکر می کنیم. همه اظهار نظرات ما انگار سایه ای است از یک دیکتاتور کوچک که بر دیگری تحمیل می کنیم. خب، پر واضح است که دو انسان با دو طرز فکر برابر و خصوصیات برابر اصلا توی این جهان پیدا نمی شه. ولی تحمل نظر دیگری و زور نکردن نظر خودمان بر دیگری چیزی است که باید به آن برسیم. حتی اینجا (وب لاگ) که برای من یک گوشه تنگ و خلوتی است که توی این میلیونها نوشته و حرف و حدیث این یک وب ریزه نا دیده است و می خواهم چیزی را برای دل خودم و یا دیگرانی که درد مشترک با من دارند بگویم باید همه اش جوابگوی عاطلان و بیکاران باشم که اینی که گفتم به تو چه. این عکسی که گذاشتم به تو چه. اصلا من تلخم به تو چه. و الی آخر. مسخره اینجاست که مثلا اگر تو یک قد کوتاه هستی می خواهند تو را بلند ببیند. بلندی، کوتاه ببیند. سیاهی، سفید ببیند. و همین هایند که به آرمانهای انسانی تو و همه انسانهای دیگر زخم می زنند. اصلا انسان را از فیلتر دیگری می بینند. خلوص انسانی برایشان نا مانوس است. حالا تو بگو کوتاه زاده شده ای مغزش از منطق محدود خودش فراتر نمی رود. می خواهد تو بلند تر باشی. بگو وقتی بدنیا آمدی چون همه کودکان جهان بودی. با چشمی و لبی و دهانی و غریزه ای که چون همه می گرید و می خندد. باز می خواهد تو آن باشی که او می خواهد. و همین می شود که همان کودک خالص و معصوم یکسان جهانی بعدها که خلوص خود را با ویروسهای بی شمار جهان پیرامونش ترکیب کرد می شود یکی ازهمان بیماران که به قول نسیم هی می دود ولی هنوز سر جای اولش است. و البته حرف دیگرش را قبول ندارم که بعضی ها مرده بدنیا می آیند. تمثیل زیبایی است اما منطقش را نمی پذیرم. من با منطق گرگ زاده گی مشکل دارم.
به هر حال این گرفتاری من با بعضی از این آدمهای بیمار مرا یاد یک شعر خیام می اندازد که یک خواننده جوان به اسم همای فومنی که من تازه کشفش کردم آن را خوانده است. گروهی دارد به اسم مستان که این آواز را در مجموعه "دوزخیان زمین" خوانده است. از انتخاب شعرهای این آلبوم (که عموما شعرهای خیام است) و نوع خوانش آن خوشم میاد. البته هنوز با داد و هوار زدنهای بی معنی در موسیقی اصیل مشکل دارم اما جدا از آن برخی از کارهای این گروه را حال می کنم که شعرهای خیام در این خوش آمدن بی تاثیر نیست. حتما در نوشته های بعدی بعضی از آهنگهای دیگر آنها را خواهم گذاشت.
خیام توی دوره خودش بسیاری از گرفتاری های ما را دریافته بود اما کو گوش شنوایی که اکنون حرف او را دریابد. این خوانش را روی یکی از عکسهای خودم گذاشتم.

زاهدا ، من که خراباتی و مستم به تو چه

ساغر و باده و بد بر سر دستم به تو چه

تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا ؟

من اگر گوشه میخانه نشستم به تو چه

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند

تو که خشکی چه به من، من که تر هستم به تو چه

۱۳۸۷/۰۴/۱۰

نه زیاد عجیب ولی واقعی

نوجوان که بودیم یک مجله ای بود به اسم دانستنیها که خوراک هفتگی من و برادرم بود. تنها مجله رنگی آن موقع بود و مطالبش هم جدید و جالب بود. یک صفحه ای داشت به اسم "عجیب ولی واقعی" که اتفاقات و کشفیاتی را که در آن دوره عجیب می نمود (وچه بسا الان بسیار عادی باشد) می نوشت و ما همه اش آن صفحه را به این و آن نشان می دادیم که مثلا باورت میشه یکی اینجا با تلفن حرف بزنه تصویرش روی یه تلفن دیگه اون سر دنیا دیده شه؟ می گن کامپیوتری درست شده که می تونه عکستو همزمان اون سر دنیا نشون بده!! و خیلی چیزای دیگه که واقعا جالب بود برای ما.
حالا چیزی که می خوام بگم زیاد عجیب نیست ولی کاملا واقعی است که دیروز برای من اتفاق افتاد.
یه طرح قدیمی برای یه فیلمنامه داشتم در باره یه مهاجر ایرونی (که می تونست تصویری از خودم باشه) که هر چی این ورو اون ور میزنه کاری پیدا نمی کنه و ناگهان از دیدن عکس آدمی که در حال پرت کردن خودش از بالای یک بلندی است فکری به ذهنش می خورد و یک آگهی توی روزنامه می دهد که "قبل از خودکشی با ما تماس بگیرید". او می خواهد با گرفتن فیلم آدمهایی که می خواهند خودشان را بکشند و فروش فیلمها شاید گرفتاریهای بیشمار مالی اش را حل کند و بتواند درآمدی کسب کند. اما در این راه اتفاقات بی شماری برایش می افتد که فیلم را به یک فیلم سیاه و گاهی یک کمدی سیاه نزدیک می کند.
یک فیلمنامه جدید هم این روزها دارم می نویسم که داستان یک دکتر روانشناس سکسولوژیست است که توسط یکی از بیمارانش که یک دختر جوان نقاش است کشته می شود و دختر خودش را جای دکتر جا میزند تا بیماران او را بر اساس سلیقه و بیماری که دارند انتخاب کند و بکُشد. وقتی جلوتر می رود در می یابد همه جامعه بیمار است و از توان اون خارج است که همه را بکُشد.
گاهی که این پریود فکری من شدت می گیرد با بدبینی های همیشگی من ترکیب می شود و به خودم می گویم آدم چی می شد یک روزخودش را از شر همه این گرفتاریها خلاص کند و راحت شود.
حالا داستان دو تا فیلمنامه من را که دارید این شرایط روحی را هم کنارش بگذارید و نتیجه این می شه که دو روز پیش توی یه بحث آزاد اینترنتی توی سایتی که همه آزادند موضوعات مختلف رو به بحث بگذارند با یک اسم مستعار بحثی رو باز می کنم که متنش اینه:
بهترین راه برای خودکشی که کمتر درد بکشی چیه؟
یکی دو نفر به شوخی یه چیزایی می گن یکی دو نفر هم می خوان کمکت کنن و می گن امیدوار باش به ما ایمیل بزن و در همین حد تمام می شود.
این موضوع من رو به فکر واداشت که اگه مثلا یه دختری بگه دنبال یکی می گرده باهاش حال کنه چه بمباران ایمیلی می شه ولی یکی بخواد خودشو بکُشه اصلا کسی به تخمش هم نیست.
دیشب می خواستم برم جاز فستیوال عکاسی کنم. لباسمو عوض می کردم که زنگ آپارتمانمو یکی زد تا اومدم گوشی رو بردارم ببینم کیه قطع شد. سریع آماده شدم برم بیرون که تا در رو باز کردم دیدم دو تا پلیس که یه زن و مرد جوان بودند پشت در هستند با چند تا کاغذ و یادداشت.
پلیس زن: مستر آریان!؟
من: بله
پلیس مرد: می تونیم بیاییم داخل؟
من (کمی دستپاچه): بله ولی بذارید کمی مرتب کنم.
پلیس زن: اشکالی نداره. فقط چند تا سوال داریم.
داخل آپارتمان می شوند و من سریع لباسهای پخش و پلا رو بر می دارم و می ریزم تو اتاق خواب. هنوز نمی دونم مشکل چیه.
پلیس مرد: شما یه نظر دادی توی اینترنت که بهترین راه برای خودکشی چیه؟
تازه دوزاریم افتاد. هم گیج بودم که من نه اسم و نه ای میلی دادم که کسی بدونه و اینا چطوری فهمیدند که حتی آدرس منم پیدا کردند. هم اینکه حالا جوابشونو چی بدم.
من: بله من بودم. خب، خواستم ببینم راه حل ساده این کار چیه و بقیه چه نظری دارند و در آخر هم ببینم برای بقیه چقدر مهمه اگه یکی بخواد خودشو بکشه.
هر دو با تعجب یکدیگر را نگاه می کنند و به فرانسه با هم صحبت می کنند.
پلیس مرد: فرانسه هم صحبت می کنی؟
من: un peu (یه کمی)
پلیس زن: شما به خودکشی فکر می کنید؟
من: همیشه. ولی زیاد جدی نگیرید فقط حرفشو می زنم.
پلیس زن: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
من: حالم گاهی خوبه گاهی نه. الان معمولی ام.
دوباره با هم صحبت می کنند.
پلیس زن: ما اینجا هستیم به شما کمک کنیم. هیچ قصد دیگه ای نداریم.
من: شما به من نمی تونید کمک کنید چون مشکل من با جامعه است. شما منو کمک کنید جامعه رو چیکار می کنید؟!
هر دو گیج شدند و به فرانسه صحبت می کنند. باورشان شده من دیوونه ام.
پلیس مرد: اگر جایی که می خواستید برید زیاد مهم نیست ما ترجیح می دهیم شما با ما بیایید بیمارستان.
من: کارم زیاد مهم نیست ولی بیمارستان برای چی؟
پلیس زن: فکر می کنیم بهتره با یه دکتر صحبت کنی.
فیلمنامه ها، پریود فکریم، آدمها، خسته گی و...و...همه توی ذهنم یه لحظه مرور می شه.
من: باشه. بریم. من هیچ وقت چیزای جدید رو رد نمی کنم.
در حالی که پلیس مرد جلو و پلیس زن عقب من حرکت می کنند مرا تا ماشین پلیس اسکورت می کنند. بعضی از همسایه ها که صحنه را می بینند حواسشان جمع می شود دفعه بعد با من چطور برخورد کنند.
اولین بار است سوار ماشین پلیس می شوم. خودش تجربه جالبی است. یک شیشه بین صندلی جلو و عقب است که حالت کشویی دارد و کنار می رود. پلیس زن رانندگی می کند و پلیس مرد با کامپیوتری که توی همه ماشینهای پلیس هست مشخصات مرا وارد می کند.
به بیمارستان می رسیم. پلیس و غیر پلیس تفاوتی نمی کند همه باید نوبت را رعایت کنند. توی صف اورژانس ایستاده ایم که با پلیس زن صحبت را باز می کنم.
من: چه فرقی برای شما می کنه یکی مثل من توی این دنیا باشه یا نه؟ می دونی روزی چند تا آدم دارند توی دنیا می میرند؟! از جنگ. از فقر. از بسیاری چیزای دیگه.
خودم هم می دونم سوال مسخره ای کردم. این بیچاره چه گناهی کرده.
پلیس زن: خب این وظیفه منه به آدما کمک کنم. این کارو انتخاب کردم چون کمک کردن به آدما رو دوست دارم.
دلم می خواست همونجا بگیرم ماچش کنم، اما ترسیدم. یه سوال مسخره دیگه.
من: خب، اگه خارج از شغلی که داری یکی رو ببینی کمک لازم داره و اصلا توی کار تو گنجانده نشه چی؟ کمکش می کنی؟ تو چون وظیفه ات است کمک کنی داری کمک می کنی. شدی مثل رباتی که کمک می کنه. کمک کردنت روی خواست قلبیت ممکنه نباشه.
پلیس زن فکر می کند. لبخند می زند.
پلیس زن: من می تونستم برم نجار شم یا یه فروشنده. من این کارو انتخاب کردم چون دوست دارم آدما رو کمک کنم. حتی اگه برنامه هر روزم باشه بازم از اون لذت می برم...
پرستار: بفرمایید داخل.
من و دو پلیس وارد می شویم. پلیس مرد به فرانسه به پرستار توضیح می دهد. انگار اولین بار است چنین مورد بیمار اینترنتی دیده شده. پرستار مثل یک ربات سوال می کند.
پرستار: چند وقته به خودکشی فکر می کنی؟
من: گاهی میاد گاهی می ره. از خیلی قدیمها.
پرستار: هیچ صدای غریبه ای می گه این کارو بکن؟
من: نه. فقط صدای خودمه.
پرستار: فکر کردی چه جوری این کارو بکنی؟
من: بله. فکر کنم تیغ بد نباشه.
پلیسها با هیجان صحبت می کنند و چیزی یادداشت می کنند.
پرستار: دارویی مصرف می کنی؟ سابقه بیماری؟
من: نه. هیچ دارویی مصرف نمی کنم سابقه بیماری هم ندارم.
پرستار مرا به اتاقی راهنمایی می کند. پلیسها مثل قبل یکی جلو و یکی عقب مرا می برند. لباسهایم را باید در آورم. پلیس مرد می آید و آخرین مشخصات را در کاغذهایش می نویسد. پلیس زن جلوی در مواظب است. پرستاری می آید و همان سوالات تکراری را می پرسد و همان جوابهای تکراری را می دهم. پرستار دیگری آزمایش خون می گیرد و آزمایشهای دیگر. ساعت 8 شب آمده ام و الان 11 شب است. به اتاق دیگری می روم که یک میز و صندلی دارد. خانم دکتری که زبان اصلی اش فرانسه است ولی با من انگلیسی صحبت می کند با یک لبخندی که از لبانش نمی رود روبروی من می نشیند. او می خواهد وقت بیشتری بگذارد و همه جزئیات زندگی مرا بشنود. خب، تا جایی که وقت اجازه می دهد از تمام چلانده شدنهای زندگی ام برایش می گویم. بیچاره اشکش در می آید. توی دلش می گوید بابا پس چرا خودتو نمی کشی؟
من: خانم دکتر نگران نباشید اینقدر این موضوع جوک شده که دوستام می گن پس چه موقع؟
دکتر ماری: چه دوستای بدی داری. نباید اینو جوکش کنین.
من: می دونید خانم دکتر الان به چی فکر می کنم؟ این پلیسها. این بیمارستان. وقت شما و این پرستارا. من واقعا شرمنده ام. اصلا اینها ارزش اینو نداشت. من یه نظری رو پرسیدم نمی دونستم این میشه. به حال من از همه شما معذزت می خوام.
دکتر ماری: ما همه برای همین چیزا هستیم. این کار ماست.
خسته شدم از این لغت "این کار ماست".
من: حالا می تونم برم خونه؟ گشنمه.
با تعجب به من نگاه می کند که عین این بچه های غرغرو نشسته ام و می گم "می خوام برم خونه. گشنمه."
دکتر ماری: من ترجیح می دم امشبو بیمارستان بمونی. امشب خیلی ساکته. یه شام خوب بهت می دیم. فردا هم صبحانه تو که خوردی می تونی بری.
من: مرسی ولی خونه راحت تر خوابم می بره.
دکتر ماری: مطمئنی؟ حالت که خوبه؟
من: بله. بله. از اول هم چیزی نبودم.
پیش خودم فکر می کنم این پلیس ها هم منو اینجا ول کردند رفتند با چی برگردم؟! ولی تا خونه من راه زیادی نیست. پیاده هم می شه رفت. خانم دکتر اما لطفش بیکرانه. می ره برام یه قبض تاکسی می گیره به حساب بیمارستان و در حالی که اونو بهم می ده می گه فردا تماس بگیرم برای یه وقت دیگه.
شب رو یه تاکسی گرفتم به حساب بیمارستان اومدم خونه. اول رفتم موضوع مورد بحثمو توی اینترنت حذف کردم که دوباره دو تا پلیس دیگه نیان یه داستان جدید درست شه بعدش رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم یه شعر جدید که توی اتاق انتظار بیمارستان اومده بود توی کله ام نوشتم.
اینجا یکی از گرون ترین ویزیت ها رو دکترای روانشناس می گیرن و دولتی هم 8 ماه باید توی نوبت باشی که توی این مدت هر مریضی خودش خوب میشه. امروز زنگ زدم و دکتر ماری برای دو روز دیگه بهم وقت داده. قبول کردم. هم این که ازش چیز یاد می گیرم هم فضای اونجا برام جالبه (برای فیلمنامه ام خوبه). هم این که باید خیلی خوشحال باشم یکی می شینه با این دقت به مزخرفات من گوش میده. یک چیز جالب هم بگم که خودم هنوز باورم نمی شه. توی فیلمنامه ای که می نوشتم دکتر روانشناس اسمش ماری بود. هنوز این تشابه اسمی برام عجیبه.
امروز می خوام به اداره پلیس زنگ بزنم و از اون دو تا پلیس تشکر کنم که وقتشون رو برای من تلف کردند. یه نتایجی از این ماجرا گرفتم که خلاصه کنم. یک اینکه مهربانی حتی اگه وظیفه ات باشه چیز خوبیه. بیچاره خانم پلیسه هی باهاش بحث کردم که خارج از وظیفه ات مهربانی کن. ولی الان طور دیگری فکر می کنم.
دواینکه همیشه فکر می کردم زندگی آدمها خودش یه ماجراست و لازم نیست هی فکر کنیم که قصه و ماجرا و فیلمنامه درست کنیم. البته برای من اینطور بوده بقیه رو نمی دونم.
سه اینکه الان دیگه جرئت نمی کنم برم توی اینترنت فیلمهای پورنو ببینم. همه اش فکر می کنم این پلیسها نشستند و دارند همون فیلمو می بینن. گرچه این همه فیلم قبلا دیدم کاریم نداشتند اما الان دیگه روم نمی شه ببینم. باید قیدشو بزنم.

اینم دو خط از شعری که گفتم و کاملش رو بعدا می ذارم.

تو نجوای گریه آن کودک را نشنیدی
وقتی که شب پر از تندر ستم بود