۱۳۸۷/۰۴/۲۷

رقص گذشته

وسط یک دایره چرخان در یک کلاب رقص مونترال که همه در حال رقصیدن هستند و من هم طبق برنامه هفتگی خودم که جمعه و شنبه شبها را به رقص اختصاص داده ام در حال رقصیدن هستم ناگهان متوجه می شوم که بغض عمیقی دگرگونم می کند. گمان همه این است که مست و قاطی کرده ام.

* * *

میان گرد و خاک و غبار و باد تندی که می وزد با قد کوچکم اسلحه کلاشینکف را محکم چسبیده ام و توی یک صف با بقیه بسیجی های داوطلب که می خواهیم کشور را در مقابل دشمن حفظ کنیم منتظر نشسته ایم تا سوار هلی کوپتر شویم. جزیره مجنون که یک جزیره کوچک در احاطه آب و نی زارهای بیشمار است و در جنوب ایران است توسط بسیجیان جان بر کف که واقعا هم جانشان را مفت می دادند فتح شده و باید هر طور شده آن را در برابر حمله دشمن حفظ کنیم. جزیره ای که اصلا جزیره ایران نبود اما قرار بود طبق گفته رهبر از طریق این جزیره به بصره برویم و بعد کربلا و بعد هم قدس را آزاد کنیم.

دشت هویزه (16 سالگی)

هلی کوپترها می آیند عده ای را سوار می کنند و عده ای هم می مانند. به لحاظ مشکل حمل و نقل با هلی کوپتر قرار می شود بقیه با ماشین و بعد قایق تا خط اول جبهه بروند. با کوله پشتی سنگینی که یک پتوی کوچک رویش ولو می خورد، قمقمه آب، کیفی از نارنجک، خشاب اسلحه، کیف کمکهای اولیه و خرت و پرت هایی که هر کدام به قسمتی از شلوارم آویزان شده اند و باید دنبال خودم بکشم همراه بقیه به راه می افتم. جثه ریزه میزه من در سن شانزده سالگی باعث شده شانه هایم احساس کوفتگی کنند اما مقاومت غریبی مرا استوار نگه داشته است. بعد از مقداری پیاده روی در طوفان شنی که همه جای چشم و گوش و سرمان را پر از شن کرده در نقطه ای که تعدادی کامیون ایستاده اند توقف می کنیم. صندوقهای چوبی بزرگی را باز می کنند و ماسکهای ضد شیمیایی را تحویلمان می دهند. چیزی که در باره اش به ما نگفته بودند و خیلی سریع می گویند که چگونه از آن استفاده کنیم. حالا یک بار دیگر اضافه می شود. این را به کجا آویزان کنم؟ به زور ماسک را توی کوله جا می دهم و راه می افتم. ماشینهای وانت لندکروز می آیند. با بقیه گروه عقب آن می نشینیم و ماشین راه می افتد. یونولیتهای بزرگ و پهن را به مسافت 16 کیلومتر روی آبهای جزیره به هم وصل کرده اند تا ماشین ها بتوانند روی آنها حرکت کرده و به آنسوی جزیره بروند. جسدهای سربازانی که یونولیت ها را به هم وصل می کرده اند هنوز روی آب شناور است. هر لحظه خمپاره ای دور ور می خورد و سرمان را خم می کنیم. دور تا دور یونولیت ها را نی زارهای بلند در بر گرفته که پنج متر آن طرفتر را نمی دانی چه خبر است. پس از مسیری طولانی با ماشین باید سوار قایق شویم. اولین بار است سوار قایق می شوم. از کویر کرمان خودم را به اینجا کشانده ام که نشانی از کویر ندارد. یک ساعتی را با قایق در میان خمپاره هایی که به تناوب زده می شود می رویم تا به خشکی می رسیم. جای غریبی است. خاکش سیاه و تا بخواهی پر از پشه است. پشه های بزرگی که گروهی روی صورتت می ریزند. یک پماد برای دور شدن پشه ها داده اند که بوی بسیار گندی می دهد ولی برای نجات از شر پشه ها مجبوریم آن را به سر و صورت خود بزنیم. سوار یک وانت می شویم تا به خط مقدم برویم. جلوتر پیاده می شویم و باید از اینجا را پیاده برویم. خمپاره و گلوله لحظه ای در اینجا متوقف نمی شود. همینطور می ریزد. و جنازه است که از جلوی چشمم عبور می کند. تصویری که هیچ گاه از ذهنم نمی رود سه نوجوان روی یک خاکریز بود. در حالی که یکدیگر را بغل کرده اند هر سه توی بغل هم کشته شده اند. جلوتر یک خاکریز کوچک را با هزار زحمت و کشته های بی شماری که دور آن ریخته اند درست کرده اند تا پشت آن مستقر شویم و از حمله دشمن جلوگیری کنیم. چیزی که توی جنگ می گفتند پاتک. تک را ایران زده و جزیره را گرفته و باید جلوی پاتک عراق را بگیریم. خاکریز بسیار کم ارتفاعی است و همین باعث می شود سرمان را خم کنیم تا پشت آن حرکت کرده و تقسیم شویم. لحظه ای غفلت همان می شود که دوست نزدیک من که در یک گروه بودیم در کنار من گلوله ای وسط پیشانی اش می خورد.

* * *

هنوز وسط دایره چرخان و رقص اندامها با بغض در حال رقصیدن هستم.

* * *

جنازه ها و جسدهای ولو شده مرگ هر کسی را آنجا برایت عادی می کند. حسی که الان در من وجود ندارد و مرگ هر انسانی مسئله اساسی درگیری های ذهنی من است و اصلا هم عادی نیست. آنقدر خون و جنازه های لت و پار و تیکه شده می بینی که خوردن گلوله توی پیشانی همگروهت فاجعه عظیمی نیست. به بهشت رفته است. نمی دانم چرا توی اون سن و سال کم توان دیدن این همه خشونت را داشتم ولی الان که بزرگتر شده ام دیدن کوچکترین خشونتی آزارم می دهد؟ چرا نمی توانم الان حتی یک زخم کوچک را ببینم؟ حتی یک قطره خون حالم را دگرگون می کند!! هنوز پاسخی نیافته ام.
کشته شدن نفر کنار من فرمانده را به طرف من می کشاند.
- پشت خاکریز ننشین. با همین نوک اسلحه یه گودال بکن برو توش.
چه گودالی می توانم با نوک اسلحه بکنم اون هم در حالی که هر ثانیه در اطرافت خمپاره می ریزد!! چون ریزه میزه هستم گودال بزرگی لازم نیست بکنم. غروب است و باید تا شب گودال را بکنم. به هر زحمتی یک چیزی می کنم و خودم را توی آن جای می دهم. تا صبح آنقدر اطراف خاکریز را خمپاره می زنند که همه اش خاک روی سر و صورتم می ریزد. با این حال از خستگی بیش از حد میان این همه خاک و خل و سر و صدا خوابم می برد.
فردایش خبر می آید که آب تا سه روز دیگر نمی رسد و باید آب قمقمه ها را تقسیم کنید. به قمقمه که نگاه می کنم می بینم آبی در آن نمانده. راه حلی که یاد گرفته بودیم و موثر هم بود این بود که توی در قمقمه آب را بریزیم و مثلا دو بار اینطوری آب را بخوریم. اما باز هم تشنه بودیم. هوای آنجا بی شرمانه گرم بود. افتاده بودیم میان جسدهای دیگران و قمقمه های آنها را چک می کردیم. همین که صدای آبی از تکان دادن قمقمه ای می شنیدیم لبخندی می زدیم و قمقمه را بر می داشتیم. بعد از سه روز بی آبی سرانجام آب می رسد به اضافه کنسروهای تن ماهی جنوب که من کرمان که بودم خیلی دوست داشتم ولی توی جنگ از بس به خوردمان دادند بدم آمده بود. اما گرسنگی چاره ای نمی شناخت. دو هفته را با این فلاکت گذراندیم تا جایمان را به گروه دیگری دادیم تا پس از استراحتی کوتاه دوباره بر گردیم.
به اردوگاه موقتی می رویم تا مدتی را در آنجا سپری کنیم. آن روزها دوره ای بود که عراق بمب های شیمیایی بی شماری را می زد و مرتب باید ماسک خود را می گذاشتیم. گاهی ساعتها ماسک روی صورتمان بود که با گرمای آنجا عذاب آور بود. اما بودند بچه هایی که از سنگرشان جدا بودند و فرصتی نداشتند تا ماسک خود را بزنند و صورت و بدنشان کبود می شد که اصلا نمی توانستی نگاهشان کنی و اگر به گاز شیمیایی خیلی نزدیک بودند زمان زیادی نمی برد که زنده می ماندند.
پس از مدت کوتاهی دوباره به خط مقدم برگشتیم. در راه برگشت تغییر عظیمی رخ داده بود که باورم نبود و آن این بود که عراق آب دجله را به طرف تاسیسات اطراف جاده رها کرده بود و تمام مسیر اطراف جاده که پر از امکانات بود زیر آب رفته بود. حتی جاده هم داشت ارتفاعش کم می شد و به سطح آب نزدیک می شد. باور کردنی نبود که کیلومترها راه اطراف جاده را آب فرا گرفته بود و همه تاسیسات منجمله کانتینرها و ماشینها و موتورها زیر آب رفته بود. به خط مقدم که رسیدیم دیدم همان جایی که با هزار زحمت گودال کنده بودم اکنون سنگری بود با کیسه های شنی. همه مسیر خاکریز به همین شیوه سنگرهای متعدد زده بودند که البته همانها هم یک خمپاره قوی می خورد با خاک یکسان می شد.شب بود و باید به ترتیب توی سنگرها تقسیم می شدیم. هنوز بسیاری از جنازه ها اطراف خاکریز چون گذشته ولو بودند. نوبت من که شد وارد سنگری شدم که دیدم جنازه یک بسیجی داخل آن است. دو زانویش را بغل کرده بود و نگاهش به سقف دوخته شده بود. چشمانش باز بود و یک خنجر را که توی دستش بود توی کیسه شنی فرو کرده بود. بوی مرده می داد سنگر. نه بوی خوش و گلاب که توی کله مان کرده بودند. سنگرها همه کوچک بود و برای یک نفر. یک بخشی توی زمین کنده می شود و دور تا دور آن هم کیسه های شن قرار دارد. روی سقف آن هم پلیت های فلزی می گذاشتیم روی پلیت را با شن و کیسه شن پر می کردیم (نمی دانم پلیت چه اسم دیگری دارد اما فلزگالوانیزه ای بود که موج داشت). ولی همین سنگر با یک خمپاره 82 به راحتی تخریب می شد. بیشترین خمپاره هایی که استفاده می شد دو نوع بود. خمپاره 60 و خمپاره 82. خمپاره 60 میلی قدرت تخریبی کمتری داشت ولی خطرناکتر بود. موذی بود. چون وقتی می آمد هیچ صدایی نمی شنیدی و ورودش را حس نمی کردی. برای همین ناگهان یک خمپاره 60 کنارت منفجر می شد و کارت تمام بود. همین خمپاره شصت بود که یکی از دوستان مرا که آمده بود سنگر من با هم گپی بزنیم موقع رفتن جانش را گرفت. من فقط صدای فریادی شنیدم. وقتی از سنگر بیرون آمدم هم او که لحظه ای پیش در برابر من لبخند می زد و با هم چایی می خوردیم بدنش سوراخ سوراخ شده بود. خمپاره 82 چون بزرگتر بود هنگام آمدن خبر می داد یک صدای سوت می شنیدی و باید سریع دراز می کشیدیم. خمپاره ها را می شود موشکهای کوچکی نام برد که وقتی به زمین می خوردند و منفجر می شدند به تکه های نا منظم فلزی تقسیم می شدند و پخش می شدند. بنابراین اگر خوابیده بودی از شر تکه های آن در امان بودی. اما 82 اگر در نزدیکی ات منفجر می شد چون قدرت انفجار بالایی داشت و صدای مهیبی هم داشت روی سیستم شنوایی و مغز اثر می گذاشت. اصطلاح موجی از همین جا می آید. موج انفجارات مهیب که یکی اش همین خمپاره بود سیستم مغزی را مختل می کرد.
نمی توانستم تا صبح را توی یک سنگر کوچک کنار یک مُرده بخوابم. از سنگر بیرون آمدم. فرمانده گفت چی شده؟ گفتم اینجا یک شهید است من نمی تونم اینجا بخوابم. گفت این سنگر تو هست و من می گم باید اینجا بخوابی. گفتم هر کار می خواهی بکن من اینجا نمی خوابم. یکی از هم گروهی ها که خودش دو تا از برادرهایش در جنگ کشته شده بودند گفت من می روم. نفس راحتی کشیدم و سنگر دیگری را به من دادند.
من نه یک یا دو شانس بلکه شانس های بی شماری آوردم که اکنون زنده ام. یکی از آنها این بود که روزی که در سنگرم در حال نوشتن خاطرات روزانه ام بودم (هنوز این یادداشت ها را دارم) سنگرم به شدت تکان خورد. خاک اطرافش ریخت و من پیش خود گفتم تمام شدم. لحظه ای به انتظار نشستم و بعد با نگرانی و احتیاط از سنگر بیرون آمدم. یک سوراخ عمیق روی سنگر ایجاد شده بود و یک خمپاره 82 داخل آن بود. عمل نکرده بود. خمپاره ها به یک دلیل ممکن بود عمل نکنند و آن هم این بود که همه خمپاره ها یک ضامن در نوک خود داشتند که باید ضامن آن را می کشیدی و بعد پرتابش می کردی. گاهی خمپاره زن فراموش می کرد ضامن را بکشد. چرا ضامن داشت چون توی حمل و نقل آن ضامن باعث می شد هر فشاری به نوک آن وارد می شد بی تاثیر باشد. ضامن را که می کشیدی نوک آن به زمین می خورد و منفجر می شد. من هنوز نمی دانستم چرا این خمپاره عمل نکرده. رفتم سراغ سنگرهای دیگر و گفتم چی شده. باورشان نشد. فرمانده را صدا کردند. فرمانده آمد و گفت نزدیک نشوید. به آرامی طنابی را به انتهای خمپاره وصل کرد و آن را به آرامی بیرون کشید. نگاهی به آن کرد و نگاهی به من. گفت ضامن ندارد. همه مرا نگاه کردند. فرمانده به همه گفت توی سنگرهایشان بروند چون می خواست خمپاره را پشت خاکریز پرت کند. من توی سنگر بودم که صدای انفجاری شنیدم. فرمانده به سنگر من آمد و مرا بوسید. گفت تو نظر کرده ای. حرفش را به شوخی گرفتم اما از آنهایی بود که خیلی به کارش ایمان داشت. البته بعدها توی عملیات فاو کشته شد.
جدا از این شانس های دیگری هم داشتم که جای گفتنش در اینجا نیست. تلخی های بسیار که جای گفتنش نیست. جنگ جز تلخی و سیاهی چیزی ندارد. چرا قصه جنگ را گفتم. بسیاری نمی دانند که من در جنگ هم بوده ام و آنها هم که می دانند هر گاه می خواهند صحبت جنگ را بکنند من موضوع را عوض می کنم. فرار می کنم. اصلا حوصله اش را ندارم. بعضی ها گمان می برند می خواهم خودنمایی کنم که از این تصور حالم به هم می خورد. برای خود من یاد آوری این همه فاجعه مرا به سوی یک فاجعه دیگر می برد. بنابراین از بین بردنش برایم آرامش بیشتری دارد. اما چند روز پیش که با یکی از دوستانم قدم می زدیم می گفت تو نباید از خاطرات جنگ فرار کنی. می گفت تحقیقاتی خوانده که آنهایی که از این چیزها فرار می کنند برایشان بدتر می شود و باید بروند به درون همان چیزی که ازش فرار می کنند. همین می شود که از او اصرار و از من انکار. با خودم می گویم باشه ببینم چطور می تونم باهاش بجنگم. و همین می شود که توی یک دانس کلاب تصویر همه جنازه ها و خون و بدنهای تیکه تیکه جلوی چشمم می آید و اشکم را در می آورد. تاب نمی آورم. بیرون می آیم. با خودم می گویم گور بابای هر چی تحقیق و گزارش. چرا خودمو آزار بدم. دوباره تلاشی برای فراموشی اش. ولی انگار نمی شود.
شانس می آوری زنده ای ولی شانس نمی آوری که درست زنده باشی.

..................دشت عباس در جنوب ایران (15 سالگی)............ نمای کوتاهی از من در موزیک ویدئو

همه این اتفاقات جالب را خواندید یک چیز بسیار بسیار عجیب می خواهم نشانتان بدهم. اول به این عکس من که مربوط به دوره جنگ است نگاه کنید (دشت عباس). چند وقت پیش یک موزیک ویدئو از نازنین افشین جم که ملکه زیبایی کانادا بوده و اکنون هم فعالیت های انسان دوستانه می کند دیدم که بخشی از آن برای هر کسی عادی و برای من شوک آور بود. خودم را در بخش کوتاهی از آن دیدم. حتی به او پیغام هم دادم که این بخش فیلم را از کجا تهیه کرده که البته جوابی نداد ولی خیلی برای خودم جالب بود که توی موزیک ویدئو او تصویر آن سالهای من با آن قیافه بچگانه به چشم می خورد. عکس آن صحنه را اینجا می گذارم تا بدانید چه کسی را می گویم.
هنوز که عکسهای آن دوره را می بینم با خودم می گویم چقدر ساده بودم.



۱۳۸۷/۰۴/۱۶

شعر (رهایی)




رنگ سفید از دستم رها می شود
رنگ سرخ در سرم می چرخد
سیاه مرا با خود می برد


عشق روی هوا بال می زند
به چنگش نمی آورم


گوسفندی اشک می ریخت
بر خون مادرش
که رقص مرگ بر زمین نقش می زد

غم های در صندوقچه
خنده های در قاب عکس
چه آشوبی است این...
رستاخیز تنهایی


عشق روی هوا بال می زند
به چنگش نمی آورم

.

۱۳۸۷/۰۴/۱۴

به تو چه!!

گفتار قبلی من با عنوان "نه زیاد عجیب ولی واقعی" یک ارتعاشاتی داشت که خالی از فایده نبود. تعدادی از دوروریها به کلی ترجیح دادند همان نیم بند رابطه هم نباشد و راه خود رفتند. که چه بسیار خوشوقتم که این اتفاق افتاد. گاهی می بینی مثلا در باره یک موضوع انسانی با چنان هیجانی در حال صحبت کردن با یکی هستی که انتظار یک هیجان متقابل و یک بده و بستان سازنده را داری اما وقتی طرف در پاسخ هیجان تو مثلا می گوید این پسره رو می بینی! رفت از چین آهن پاره آورد میلیونر شد. وا می روی. با خودت می گویی زندگی آنقدر کوتاه است که بهتر است رنج بودن با این بسیار گرفتارها را نکشم. وقتی هم با هزار دسیسه می خواهی آنها را از زندگی ات دور کنی تا انرژی ات را صرف بیهوده گی زندگی دیگران نکنی می بینی نمی شود. کار به جایی می کشد که زبان را که از قدیمی ترین اختراعات بشری است با مستقیم ترین شکل آن به کار می بری و تفاوت ها را گوشزد می کنی باز هم کارساز نمی شود. حالا چگونه می شود که یک مطلب وب لاگ باعث می شود این چسبنده های عاطلِ زندگی ات تو را رها کنند و به دنیای بیمار خودشان مشغول شوند سوالی است که به جوابش فکر نمی کنم به این فکر می کنم هر چه سبک بال تر در اوج تر.
تعدادی دیگر به دلجویی پرداختند که آن را به حساب مهر دوستان می گذارم.
تعدادی از دوستان بسیار قدیم دانشگاه را دوباره پیدا کردم که دوست خوب همیشه نعمتی است که به ساده گی یافت می نشود.
جالب ترین بخش آن این بود که چند نفری که اصلا فکرش را هم نمی کردم گفتند ما هم عین تو هستیم.
تعدادی هم شک داشتند ولی اکنون ایمان آورده اند که دیوانه ام. این هم البته خوشوقتی بزرگی است. سبکبال تر.
و تعداد بسیاری از من ایراد گرفته اند که اینو چرا نوشتی اونو چرا نوشتی و چرا مسائل خیلی شخصی و خصوصی خودتو می نویسی.
مینا راست می گه که "زندگی در چهار چوب سیستم های استبدادی و دیکتاتوری تو همه ما یک دیکتاتور کوچک پرورونده"(در نظرات شعر بی تاب). همه ما می خواهیم بقیه همان طوری فکر کنند که ما فکر می کنیم. همه اظهار نظرات ما انگار سایه ای است از یک دیکتاتور کوچک که بر دیگری تحمیل می کنیم. خب، پر واضح است که دو انسان با دو طرز فکر برابر و خصوصیات برابر اصلا توی این جهان پیدا نمی شه. ولی تحمل نظر دیگری و زور نکردن نظر خودمان بر دیگری چیزی است که باید به آن برسیم. حتی اینجا (وب لاگ) که برای من یک گوشه تنگ و خلوتی است که توی این میلیونها نوشته و حرف و حدیث این یک وب ریزه نا دیده است و می خواهم چیزی را برای دل خودم و یا دیگرانی که درد مشترک با من دارند بگویم باید همه اش جوابگوی عاطلان و بیکاران باشم که اینی که گفتم به تو چه. این عکسی که گذاشتم به تو چه. اصلا من تلخم به تو چه. و الی آخر. مسخره اینجاست که مثلا اگر تو یک قد کوتاه هستی می خواهند تو را بلند ببیند. بلندی، کوتاه ببیند. سیاهی، سفید ببیند. و همین هایند که به آرمانهای انسانی تو و همه انسانهای دیگر زخم می زنند. اصلا انسان را از فیلتر دیگری می بینند. خلوص انسانی برایشان نا مانوس است. حالا تو بگو کوتاه زاده شده ای مغزش از منطق محدود خودش فراتر نمی رود. می خواهد تو بلند تر باشی. بگو وقتی بدنیا آمدی چون همه کودکان جهان بودی. با چشمی و لبی و دهانی و غریزه ای که چون همه می گرید و می خندد. باز می خواهد تو آن باشی که او می خواهد. و همین می شود که همان کودک خالص و معصوم یکسان جهانی بعدها که خلوص خود را با ویروسهای بی شمار جهان پیرامونش ترکیب کرد می شود یکی ازهمان بیماران که به قول نسیم هی می دود ولی هنوز سر جای اولش است. و البته حرف دیگرش را قبول ندارم که بعضی ها مرده بدنیا می آیند. تمثیل زیبایی است اما منطقش را نمی پذیرم. من با منطق گرگ زاده گی مشکل دارم.
به هر حال این گرفتاری من با بعضی از این آدمهای بیمار مرا یاد یک شعر خیام می اندازد که یک خواننده جوان به اسم همای فومنی که من تازه کشفش کردم آن را خوانده است. گروهی دارد به اسم مستان که این آواز را در مجموعه "دوزخیان زمین" خوانده است. از انتخاب شعرهای این آلبوم (که عموما شعرهای خیام است) و نوع خوانش آن خوشم میاد. البته هنوز با داد و هوار زدنهای بی معنی در موسیقی اصیل مشکل دارم اما جدا از آن برخی از کارهای این گروه را حال می کنم که شعرهای خیام در این خوش آمدن بی تاثیر نیست. حتما در نوشته های بعدی بعضی از آهنگهای دیگر آنها را خواهم گذاشت.
خیام توی دوره خودش بسیاری از گرفتاری های ما را دریافته بود اما کو گوش شنوایی که اکنون حرف او را دریابد. این خوانش را روی یکی از عکسهای خودم گذاشتم.

زاهدا ، من که خراباتی و مستم به تو چه

ساغر و باده و بد بر سر دستم به تو چه

تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا ؟

من اگر گوشه میخانه نشستم به تو چه

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند

تو که خشکی چه به من، من که تر هستم به تو چه