۱۳۸۷/۰۴/۱۴

به تو چه!!

گفتار قبلی من با عنوان "نه زیاد عجیب ولی واقعی" یک ارتعاشاتی داشت که خالی از فایده نبود. تعدادی از دوروریها به کلی ترجیح دادند همان نیم بند رابطه هم نباشد و راه خود رفتند. که چه بسیار خوشوقتم که این اتفاق افتاد. گاهی می بینی مثلا در باره یک موضوع انسانی با چنان هیجانی در حال صحبت کردن با یکی هستی که انتظار یک هیجان متقابل و یک بده و بستان سازنده را داری اما وقتی طرف در پاسخ هیجان تو مثلا می گوید این پسره رو می بینی! رفت از چین آهن پاره آورد میلیونر شد. وا می روی. با خودت می گویی زندگی آنقدر کوتاه است که بهتر است رنج بودن با این بسیار گرفتارها را نکشم. وقتی هم با هزار دسیسه می خواهی آنها را از زندگی ات دور کنی تا انرژی ات را صرف بیهوده گی زندگی دیگران نکنی می بینی نمی شود. کار به جایی می کشد که زبان را که از قدیمی ترین اختراعات بشری است با مستقیم ترین شکل آن به کار می بری و تفاوت ها را گوشزد می کنی باز هم کارساز نمی شود. حالا چگونه می شود که یک مطلب وب لاگ باعث می شود این چسبنده های عاطلِ زندگی ات تو را رها کنند و به دنیای بیمار خودشان مشغول شوند سوالی است که به جوابش فکر نمی کنم به این فکر می کنم هر چه سبک بال تر در اوج تر.
تعدادی دیگر به دلجویی پرداختند که آن را به حساب مهر دوستان می گذارم.
تعدادی از دوستان بسیار قدیم دانشگاه را دوباره پیدا کردم که دوست خوب همیشه نعمتی است که به ساده گی یافت می نشود.
جالب ترین بخش آن این بود که چند نفری که اصلا فکرش را هم نمی کردم گفتند ما هم عین تو هستیم.
تعدادی هم شک داشتند ولی اکنون ایمان آورده اند که دیوانه ام. این هم البته خوشوقتی بزرگی است. سبکبال تر.
و تعداد بسیاری از من ایراد گرفته اند که اینو چرا نوشتی اونو چرا نوشتی و چرا مسائل خیلی شخصی و خصوصی خودتو می نویسی.
مینا راست می گه که "زندگی در چهار چوب سیستم های استبدادی و دیکتاتوری تو همه ما یک دیکتاتور کوچک پرورونده"(در نظرات شعر بی تاب). همه ما می خواهیم بقیه همان طوری فکر کنند که ما فکر می کنیم. همه اظهار نظرات ما انگار سایه ای است از یک دیکتاتور کوچک که بر دیگری تحمیل می کنیم. خب، پر واضح است که دو انسان با دو طرز فکر برابر و خصوصیات برابر اصلا توی این جهان پیدا نمی شه. ولی تحمل نظر دیگری و زور نکردن نظر خودمان بر دیگری چیزی است که باید به آن برسیم. حتی اینجا (وب لاگ) که برای من یک گوشه تنگ و خلوتی است که توی این میلیونها نوشته و حرف و حدیث این یک وب ریزه نا دیده است و می خواهم چیزی را برای دل خودم و یا دیگرانی که درد مشترک با من دارند بگویم باید همه اش جوابگوی عاطلان و بیکاران باشم که اینی که گفتم به تو چه. این عکسی که گذاشتم به تو چه. اصلا من تلخم به تو چه. و الی آخر. مسخره اینجاست که مثلا اگر تو یک قد کوتاه هستی می خواهند تو را بلند ببیند. بلندی، کوتاه ببیند. سیاهی، سفید ببیند. و همین هایند که به آرمانهای انسانی تو و همه انسانهای دیگر زخم می زنند. اصلا انسان را از فیلتر دیگری می بینند. خلوص انسانی برایشان نا مانوس است. حالا تو بگو کوتاه زاده شده ای مغزش از منطق محدود خودش فراتر نمی رود. می خواهد تو بلند تر باشی. بگو وقتی بدنیا آمدی چون همه کودکان جهان بودی. با چشمی و لبی و دهانی و غریزه ای که چون همه می گرید و می خندد. باز می خواهد تو آن باشی که او می خواهد. و همین می شود که همان کودک خالص و معصوم یکسان جهانی بعدها که خلوص خود را با ویروسهای بی شمار جهان پیرامونش ترکیب کرد می شود یکی ازهمان بیماران که به قول نسیم هی می دود ولی هنوز سر جای اولش است. و البته حرف دیگرش را قبول ندارم که بعضی ها مرده بدنیا می آیند. تمثیل زیبایی است اما منطقش را نمی پذیرم. من با منطق گرگ زاده گی مشکل دارم.
به هر حال این گرفتاری من با بعضی از این آدمهای بیمار مرا یاد یک شعر خیام می اندازد که یک خواننده جوان به اسم همای فومنی که من تازه کشفش کردم آن را خوانده است. گروهی دارد به اسم مستان که این آواز را در مجموعه "دوزخیان زمین" خوانده است. از انتخاب شعرهای این آلبوم (که عموما شعرهای خیام است) و نوع خوانش آن خوشم میاد. البته هنوز با داد و هوار زدنهای بی معنی در موسیقی اصیل مشکل دارم اما جدا از آن برخی از کارهای این گروه را حال می کنم که شعرهای خیام در این خوش آمدن بی تاثیر نیست. حتما در نوشته های بعدی بعضی از آهنگهای دیگر آنها را خواهم گذاشت.
خیام توی دوره خودش بسیاری از گرفتاری های ما را دریافته بود اما کو گوش شنوایی که اکنون حرف او را دریابد. این خوانش را روی یکی از عکسهای خودم گذاشتم.

زاهدا ، من که خراباتی و مستم به تو چه

ساغر و باده و بد بر سر دستم به تو چه

تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا ؟

من اگر گوشه میخانه نشستم به تو چه

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند

تو که خشکی چه به من، من که تر هستم به تو چه

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آر ین جان این نو شته تو مرا به یاد این شیخی به ز ن فاحشه گفتا مستی
هر دم با دام پای دگری بستی
گفتا شیخا هر آن چه گو ئی هستم
آیا تو آنچه می نمائی هستی

Arian گفت...

این هم زیبا بود تورج جان، توی ادبیات و هنرمان از این اشارات زیاد داریم با این همه زندگی مان پر شده از این شیخ های ریا کار که هر چه بیشتر ازشان فاصله بگیری خوشبخت تری.

ناشناس گفت...

Hosseinjaan; donyaa 2 rooze

Mehrnoush