۱۳۸۷/۰۶/۰۱

خستگی

چند مطلب را باید می نوشتم که ننوشتم. دلیلش هم این بود که نخواستم همه اش عزای دیگران را مزمزه کنم. برای مرگ شاملو و بر هم زدن مراسمش چیزی داشتم که ماند برای بعد. سالمرگ زهرا کاظمی هم خواستم چیزی بگویم که دیدم شعری که گفته ام خود گویاترین است. خبر مرگ مهرداد فخیمی فیلمبردار ارزشمند سینمای ایران که اتفاقا برای فیلم بیضایی با او هم گفتگویی داشتم مرا وا داشت که بخشی از گفتگویش را اینجا بگذارم اما گفتم این هم بماند شاید وقتی دیگر.
مطلب فستیوال فیلم مونترال هم ناتمام مانده و اگر حوصله ای بود تمامش می کنم و کماکان در این اندیشه ام چطور این فیلمنامه آخرم را به فیلم تبدیل کنم.

راستش می خواستم اینجا از هر دری سخنی بگویم و مثلا بگویم امروز رفتم خونه دوستم و عجب خورشت بادمجانی خوردم اما حرفهای دوستان در باره مطالب وب لاگ مرا دچار وسواس کرده که از هر دری سخن نگویم و همین وسواس با بی حوصله گی من که ترکیب می شود این می شود که مدتها چیزی برای گفتن ندارم یا دارم ولی قیدش را می زنم. فکر می کنم عکاسی کماکان تنها چیزی بوده که اسیر بی حوصله گی من نشده است.
حالامنتظرم یکی یک سیخونک بهم بزند دوباره یک تکانی بخورم. داوطلبی نیست؟

به یاد پرواز خوشان

(این شعر را سالها پیش گفتم ولی تا جهان به عدل وفایی ندارد انگار همین دیروز آن را گفته ام)


سرباز مرگ



وقتي كه باران هم
خسته از باريدن می شود
بر زمين حَرَجی نيست
كه با مرگ پيمان ابدی بندد
تا قصه ناتمام همه روزها و شبهايش را
با سربازان هميشه بيدارش
به پيش برد

آشوب تنهايی
و سرباز مرگ
بر قبرستانی كه پنجره هايش
اميد آفتاب را فراموش كرده اند
پرده سیاه انتظار می کشد

سرباز مرگ
خرامان و بی جواب
تلخ تر ين بوسه ها را
هديه مردمان من می كند

سياه ترين گرگان بيمار
اكنون كه خشكسالی عشق است و اميد!
شاد مانه می درند

وقتي كه باران هم خسته مي شود!!
خنده ها در زوزه گرگا ن
گم می شوند
و سرباز مرگ
قصه بی پايان خود را نقش می زند
تا بنديان بی پناه
پذيرای آباراو شوند
آنان آبگينه جام ابديتی مي شوند
كه هيچ تلنگری اسير زوالش نمي كند

و ما...
باژگون بند يخانه جهانی شده ايم
كه بر ريا می جنگد
و بر مِهر سكوت

خدايا بيدار شو....
فراموشی ات
آذرنگ مردمان من شده
گوش كن!...
آن دورها...
بر خواب خفته ات
غريبه ای آواز می خواند

« درياها هميشه تنهايند»


۱۳۸۷/۰۵/۲۳

پرواز


یک زندان تاریک که فقط کورسوی کمرنگی نشان زندگی را به تو می دهد همه زندگی ات را پر کرده است. سالهایی که می توانستی جهان را به مکاشفه عشق و زندگی به سر بری زندان تاریکی همدم روز و شب توست. و انتظار رهایی... آه انتظار رهایی چه حرف قشنگی است که فقط خاطره داستان های کودکی ات شده است. هنگام که مادر دست گرمت را می فشارد تا خوابهای رنگ و وارنگ تو را از سیاهی دورورت جدا کند و رهایی را در رویاهای کودکی ات ببینی. اکنون همه امید رهایی ات شده این کورسوی کمرنگ که شاید این هم سرابی بیش نباشد.
حالا پدر دیگر آن قهرمان رویاهایت نیست که همه دیوار ها را می شکست و نجات بخش اسارتت بود. یاد شعر فروغ می افتی:

نجات دهنده در گور خفته است .

مادر اما به انتظار است. امیدوار... بیهوده اما. پس اینجا پایان کار است.
جایی برای قدم زدن نیست. جایی برای حرف زدن نیست. جایی برای خندیدن نیست. حتی جایی برای اشک ریختن نیست.
در باز می شود. این روزنه امیدی است؟ باز هم می توان کنار مادر قصه ها را شنید؟ ماهی سیاه کوچولو الان کجاست؟ حتما توی یک دریا...! یا شاید هم در اقیانوسی به همه کلنجارهایش می بالد. پاسخ کنجکاوی اش را می گیرد. از راهروهای تاریک که عبور می کنی به چهره های نا آشنا می رسی. پس مادر کجاست؟ چرا پدر از گور بر نمی خیزد تا مرا از دست این ددمنشی برهاند؟ با خود همچنان زمزمه پرواز را داری. باید پاسخی بیابی در خور گرگانی که سنگ بر سنگدلی آنها رشک می برد تا به رهایی برسی، یا به زندان جدید تری؟ از دیواری به دیواری دیگر. اما تو از دیوارها خسته ای. می خواهی خود رها کنی. سالهاست که پاسخ استواری خود را گرفته ای و در بی جوابی این سقاوت مانده ای…در مانده ای. حالا کورسوی امیدت جای دیگری است. مادر اما در انتظار است. و انتظارش با لباسهای رنگ و وارنگ تو پایان می گیرد. تو اما از دیوار ها عبور کردی تا به دریا برسی.
حالا ما مانده ایم و دیوارها، ما مانده ایم و بیداد ها، ما مانده ایم بی هیچ کورسویی.

مادر اما هنوز به انتظار است.

حتی جایی برای اشک ریختن هم نیست.


۱۳۸۷/۰۵/۱۱

یک شعر (آن دورها)



آن دورها


سنگ گریه نمی کند
می گریاند
سنگ خنده نمی کند
نمی خنداند

سنگ خنگ است
سنگ رحم نمی کند
سنگ عشق را نمی فهمد
سنگ مویه را نمی فهمد
سنگ درد من و تو را نمی داند
سنگ خسته که نمی شود
می خستاند

سنگ اشک حالی اش نیست
سنگ پیچش دستان حالی اش نیست
سنگ مکیدن پستان حالی اش نیست
سنگ رقص لبان حالی اش نیست
سنگ رنگ حالی اش نیست
سنگ قرمزی خون بر چهره تو حالی اش نیست
سنگ هیچی حالی اش نیست

سنگ قصه نمی گوید
قصه تو را هم گوش نمی کند


سنگ گریه نمی کند
می گریاند