۱۳۸۷/۰۵/۱۱

یک شعر (آن دورها)



آن دورها


سنگ گریه نمی کند
می گریاند
سنگ خنده نمی کند
نمی خنداند

سنگ خنگ است
سنگ رحم نمی کند
سنگ عشق را نمی فهمد
سنگ مویه را نمی فهمد
سنگ درد من و تو را نمی داند
سنگ خسته که نمی شود
می خستاند

سنگ اشک حالی اش نیست
سنگ پیچش دستان حالی اش نیست
سنگ مکیدن پستان حالی اش نیست
سنگ رقص لبان حالی اش نیست
سنگ رنگ حالی اش نیست
سنگ قرمزی خون بر چهره تو حالی اش نیست
سنگ هیچی حالی اش نیست

سنگ قصه نمی گوید
قصه تو را هم گوش نمی کند


سنگ گریه نمی کند
می گریاند

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این زیباترین و تلخ ترین تصویری است که از سنگسار در قالب شعر می شد گفت. سنگ هیچی حالیش نیست ولی اونی که پرتش می کنه و اونی که دستور پرت کردنشو می ده خیلی حالیشه.
واقعا هم که این سنگ مکیدن پستان و رقص لبان (که تمثیل زیبای بوسیدن است) حالیش نیست.
نه زبون داره قصه بگه و نه گوشی که گوش کنه.
خیلی حال کردم. به نظر من شعراتو چاپ کن.

Arian گفت...

سلام ناشناس. سپاس از حرفهایی که زدی. به نظر من اثر هنری باید به گونه ای ارائه شود که به دیدگاههای متفاوت از برداشت خود برسد نه یک دیدگاه. و اگر همه دیدگاهها به یک نکته شاخص برسد به نظر من آن اثر کوچک است. برای همین ایهام توی شعر می آید. سمبلها می آیند. اشاره ها و ...
فکر می کنم توی شعرها و عکسهایم من به این نکته رسیده ام (گسترده گی نگاه).
گاهی یک دیدگاه به نگاه نویسنده نزدیک است گاهی هم نه. و همین اثر را زیباتر می کند. به همین دلیل هر چه هنرمند از توضیح اثر فاصله بگیرد اثر گسترده گی فراتری دارد.
در مورد چاپ شعرها با اینکه سخت گیری آزار دهنده ای دارم ولی همین ها را و بسیاری دیگر که گوشه موشه های خونه ولو شده اند هر کس پول چاپش را بدهد همین فردا چاپشان می کنم.
با مهر
آریان