۱۳۸۷/۰۴/۱۰

نه زیاد عجیب ولی واقعی

نوجوان که بودیم یک مجله ای بود به اسم دانستنیها که خوراک هفتگی من و برادرم بود. تنها مجله رنگی آن موقع بود و مطالبش هم جدید و جالب بود. یک صفحه ای داشت به اسم "عجیب ولی واقعی" که اتفاقات و کشفیاتی را که در آن دوره عجیب می نمود (وچه بسا الان بسیار عادی باشد) می نوشت و ما همه اش آن صفحه را به این و آن نشان می دادیم که مثلا باورت میشه یکی اینجا با تلفن حرف بزنه تصویرش روی یه تلفن دیگه اون سر دنیا دیده شه؟ می گن کامپیوتری درست شده که می تونه عکستو همزمان اون سر دنیا نشون بده!! و خیلی چیزای دیگه که واقعا جالب بود برای ما.
حالا چیزی که می خوام بگم زیاد عجیب نیست ولی کاملا واقعی است که دیروز برای من اتفاق افتاد.
یه طرح قدیمی برای یه فیلمنامه داشتم در باره یه مهاجر ایرونی (که می تونست تصویری از خودم باشه) که هر چی این ورو اون ور میزنه کاری پیدا نمی کنه و ناگهان از دیدن عکس آدمی که در حال پرت کردن خودش از بالای یک بلندی است فکری به ذهنش می خورد و یک آگهی توی روزنامه می دهد که "قبل از خودکشی با ما تماس بگیرید". او می خواهد با گرفتن فیلم آدمهایی که می خواهند خودشان را بکشند و فروش فیلمها شاید گرفتاریهای بیشمار مالی اش را حل کند و بتواند درآمدی کسب کند. اما در این راه اتفاقات بی شماری برایش می افتد که فیلم را به یک فیلم سیاه و گاهی یک کمدی سیاه نزدیک می کند.
یک فیلمنامه جدید هم این روزها دارم می نویسم که داستان یک دکتر روانشناس سکسولوژیست است که توسط یکی از بیمارانش که یک دختر جوان نقاش است کشته می شود و دختر خودش را جای دکتر جا میزند تا بیماران او را بر اساس سلیقه و بیماری که دارند انتخاب کند و بکُشد. وقتی جلوتر می رود در می یابد همه جامعه بیمار است و از توان اون خارج است که همه را بکُشد.
گاهی که این پریود فکری من شدت می گیرد با بدبینی های همیشگی من ترکیب می شود و به خودم می گویم آدم چی می شد یک روزخودش را از شر همه این گرفتاریها خلاص کند و راحت شود.
حالا داستان دو تا فیلمنامه من را که دارید این شرایط روحی را هم کنارش بگذارید و نتیجه این می شه که دو روز پیش توی یه بحث آزاد اینترنتی توی سایتی که همه آزادند موضوعات مختلف رو به بحث بگذارند با یک اسم مستعار بحثی رو باز می کنم که متنش اینه:
بهترین راه برای خودکشی که کمتر درد بکشی چیه؟
یکی دو نفر به شوخی یه چیزایی می گن یکی دو نفر هم می خوان کمکت کنن و می گن امیدوار باش به ما ایمیل بزن و در همین حد تمام می شود.
این موضوع من رو به فکر واداشت که اگه مثلا یه دختری بگه دنبال یکی می گرده باهاش حال کنه چه بمباران ایمیلی می شه ولی یکی بخواد خودشو بکُشه اصلا کسی به تخمش هم نیست.
دیشب می خواستم برم جاز فستیوال عکاسی کنم. لباسمو عوض می کردم که زنگ آپارتمانمو یکی زد تا اومدم گوشی رو بردارم ببینم کیه قطع شد. سریع آماده شدم برم بیرون که تا در رو باز کردم دیدم دو تا پلیس که یه زن و مرد جوان بودند پشت در هستند با چند تا کاغذ و یادداشت.
پلیس زن: مستر آریان!؟
من: بله
پلیس مرد: می تونیم بیاییم داخل؟
من (کمی دستپاچه): بله ولی بذارید کمی مرتب کنم.
پلیس زن: اشکالی نداره. فقط چند تا سوال داریم.
داخل آپارتمان می شوند و من سریع لباسهای پخش و پلا رو بر می دارم و می ریزم تو اتاق خواب. هنوز نمی دونم مشکل چیه.
پلیس مرد: شما یه نظر دادی توی اینترنت که بهترین راه برای خودکشی چیه؟
تازه دوزاریم افتاد. هم گیج بودم که من نه اسم و نه ای میلی دادم که کسی بدونه و اینا چطوری فهمیدند که حتی آدرس منم پیدا کردند. هم اینکه حالا جوابشونو چی بدم.
من: بله من بودم. خب، خواستم ببینم راه حل ساده این کار چیه و بقیه چه نظری دارند و در آخر هم ببینم برای بقیه چقدر مهمه اگه یکی بخواد خودشو بکشه.
هر دو با تعجب یکدیگر را نگاه می کنند و به فرانسه با هم صحبت می کنند.
پلیس مرد: فرانسه هم صحبت می کنی؟
من: un peu (یه کمی)
پلیس زن: شما به خودکشی فکر می کنید؟
من: همیشه. ولی زیاد جدی نگیرید فقط حرفشو می زنم.
پلیس زن: الان حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
من: حالم گاهی خوبه گاهی نه. الان معمولی ام.
دوباره با هم صحبت می کنند.
پلیس زن: ما اینجا هستیم به شما کمک کنیم. هیچ قصد دیگه ای نداریم.
من: شما به من نمی تونید کمک کنید چون مشکل من با جامعه است. شما منو کمک کنید جامعه رو چیکار می کنید؟!
هر دو گیج شدند و به فرانسه صحبت می کنند. باورشان شده من دیوونه ام.
پلیس مرد: اگر جایی که می خواستید برید زیاد مهم نیست ما ترجیح می دهیم شما با ما بیایید بیمارستان.
من: کارم زیاد مهم نیست ولی بیمارستان برای چی؟
پلیس زن: فکر می کنیم بهتره با یه دکتر صحبت کنی.
فیلمنامه ها، پریود فکریم، آدمها، خسته گی و...و...همه توی ذهنم یه لحظه مرور می شه.
من: باشه. بریم. من هیچ وقت چیزای جدید رو رد نمی کنم.
در حالی که پلیس مرد جلو و پلیس زن عقب من حرکت می کنند مرا تا ماشین پلیس اسکورت می کنند. بعضی از همسایه ها که صحنه را می بینند حواسشان جمع می شود دفعه بعد با من چطور برخورد کنند.
اولین بار است سوار ماشین پلیس می شوم. خودش تجربه جالبی است. یک شیشه بین صندلی جلو و عقب است که حالت کشویی دارد و کنار می رود. پلیس زن رانندگی می کند و پلیس مرد با کامپیوتری که توی همه ماشینهای پلیس هست مشخصات مرا وارد می کند.
به بیمارستان می رسیم. پلیس و غیر پلیس تفاوتی نمی کند همه باید نوبت را رعایت کنند. توی صف اورژانس ایستاده ایم که با پلیس زن صحبت را باز می کنم.
من: چه فرقی برای شما می کنه یکی مثل من توی این دنیا باشه یا نه؟ می دونی روزی چند تا آدم دارند توی دنیا می میرند؟! از جنگ. از فقر. از بسیاری چیزای دیگه.
خودم هم می دونم سوال مسخره ای کردم. این بیچاره چه گناهی کرده.
پلیس زن: خب این وظیفه منه به آدما کمک کنم. این کارو انتخاب کردم چون کمک کردن به آدما رو دوست دارم.
دلم می خواست همونجا بگیرم ماچش کنم، اما ترسیدم. یه سوال مسخره دیگه.
من: خب، اگه خارج از شغلی که داری یکی رو ببینی کمک لازم داره و اصلا توی کار تو گنجانده نشه چی؟ کمکش می کنی؟ تو چون وظیفه ات است کمک کنی داری کمک می کنی. شدی مثل رباتی که کمک می کنه. کمک کردنت روی خواست قلبیت ممکنه نباشه.
پلیس زن فکر می کند. لبخند می زند.
پلیس زن: من می تونستم برم نجار شم یا یه فروشنده. من این کارو انتخاب کردم چون دوست دارم آدما رو کمک کنم. حتی اگه برنامه هر روزم باشه بازم از اون لذت می برم...
پرستار: بفرمایید داخل.
من و دو پلیس وارد می شویم. پلیس مرد به فرانسه به پرستار توضیح می دهد. انگار اولین بار است چنین مورد بیمار اینترنتی دیده شده. پرستار مثل یک ربات سوال می کند.
پرستار: چند وقته به خودکشی فکر می کنی؟
من: گاهی میاد گاهی می ره. از خیلی قدیمها.
پرستار: هیچ صدای غریبه ای می گه این کارو بکن؟
من: نه. فقط صدای خودمه.
پرستار: فکر کردی چه جوری این کارو بکنی؟
من: بله. فکر کنم تیغ بد نباشه.
پلیسها با هیجان صحبت می کنند و چیزی یادداشت می کنند.
پرستار: دارویی مصرف می کنی؟ سابقه بیماری؟
من: نه. هیچ دارویی مصرف نمی کنم سابقه بیماری هم ندارم.
پرستار مرا به اتاقی راهنمایی می کند. پلیسها مثل قبل یکی جلو و یکی عقب مرا می برند. لباسهایم را باید در آورم. پلیس مرد می آید و آخرین مشخصات را در کاغذهایش می نویسد. پلیس زن جلوی در مواظب است. پرستاری می آید و همان سوالات تکراری را می پرسد و همان جوابهای تکراری را می دهم. پرستار دیگری آزمایش خون می گیرد و آزمایشهای دیگر. ساعت 8 شب آمده ام و الان 11 شب است. به اتاق دیگری می روم که یک میز و صندلی دارد. خانم دکتری که زبان اصلی اش فرانسه است ولی با من انگلیسی صحبت می کند با یک لبخندی که از لبانش نمی رود روبروی من می نشیند. او می خواهد وقت بیشتری بگذارد و همه جزئیات زندگی مرا بشنود. خب، تا جایی که وقت اجازه می دهد از تمام چلانده شدنهای زندگی ام برایش می گویم. بیچاره اشکش در می آید. توی دلش می گوید بابا پس چرا خودتو نمی کشی؟
من: خانم دکتر نگران نباشید اینقدر این موضوع جوک شده که دوستام می گن پس چه موقع؟
دکتر ماری: چه دوستای بدی داری. نباید اینو جوکش کنین.
من: می دونید خانم دکتر الان به چی فکر می کنم؟ این پلیسها. این بیمارستان. وقت شما و این پرستارا. من واقعا شرمنده ام. اصلا اینها ارزش اینو نداشت. من یه نظری رو پرسیدم نمی دونستم این میشه. به حال من از همه شما معذزت می خوام.
دکتر ماری: ما همه برای همین چیزا هستیم. این کار ماست.
خسته شدم از این لغت "این کار ماست".
من: حالا می تونم برم خونه؟ گشنمه.
با تعجب به من نگاه می کند که عین این بچه های غرغرو نشسته ام و می گم "می خوام برم خونه. گشنمه."
دکتر ماری: من ترجیح می دم امشبو بیمارستان بمونی. امشب خیلی ساکته. یه شام خوب بهت می دیم. فردا هم صبحانه تو که خوردی می تونی بری.
من: مرسی ولی خونه راحت تر خوابم می بره.
دکتر ماری: مطمئنی؟ حالت که خوبه؟
من: بله. بله. از اول هم چیزی نبودم.
پیش خودم فکر می کنم این پلیس ها هم منو اینجا ول کردند رفتند با چی برگردم؟! ولی تا خونه من راه زیادی نیست. پیاده هم می شه رفت. خانم دکتر اما لطفش بیکرانه. می ره برام یه قبض تاکسی می گیره به حساب بیمارستان و در حالی که اونو بهم می ده می گه فردا تماس بگیرم برای یه وقت دیگه.
شب رو یه تاکسی گرفتم به حساب بیمارستان اومدم خونه. اول رفتم موضوع مورد بحثمو توی اینترنت حذف کردم که دوباره دو تا پلیس دیگه نیان یه داستان جدید درست شه بعدش رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم یه شعر جدید که توی اتاق انتظار بیمارستان اومده بود توی کله ام نوشتم.
اینجا یکی از گرون ترین ویزیت ها رو دکترای روانشناس می گیرن و دولتی هم 8 ماه باید توی نوبت باشی که توی این مدت هر مریضی خودش خوب میشه. امروز زنگ زدم و دکتر ماری برای دو روز دیگه بهم وقت داده. قبول کردم. هم این که ازش چیز یاد می گیرم هم فضای اونجا برام جالبه (برای فیلمنامه ام خوبه). هم این که باید خیلی خوشحال باشم یکی می شینه با این دقت به مزخرفات من گوش میده. یک چیز جالب هم بگم که خودم هنوز باورم نمی شه. توی فیلمنامه ای که می نوشتم دکتر روانشناس اسمش ماری بود. هنوز این تشابه اسمی برام عجیبه.
امروز می خوام به اداره پلیس زنگ بزنم و از اون دو تا پلیس تشکر کنم که وقتشون رو برای من تلف کردند. یه نتایجی از این ماجرا گرفتم که خلاصه کنم. یک اینکه مهربانی حتی اگه وظیفه ات باشه چیز خوبیه. بیچاره خانم پلیسه هی باهاش بحث کردم که خارج از وظیفه ات مهربانی کن. ولی الان طور دیگری فکر می کنم.
دواینکه همیشه فکر می کردم زندگی آدمها خودش یه ماجراست و لازم نیست هی فکر کنیم که قصه و ماجرا و فیلمنامه درست کنیم. البته برای من اینطور بوده بقیه رو نمی دونم.
سه اینکه الان دیگه جرئت نمی کنم برم توی اینترنت فیلمهای پورنو ببینم. همه اش فکر می کنم این پلیسها نشستند و دارند همون فیلمو می بینن. گرچه این همه فیلم قبلا دیدم کاریم نداشتند اما الان دیگه روم نمی شه ببینم. باید قیدشو بزنم.

اینم دو خط از شعری که گفتم و کاملش رو بعدا می ذارم.

تو نجوای گریه آن کودک را نشنیدی
وقتی که شب پر از تندر ستم بود

۷ نظر:

ناشناس گفت...

من نمی فهمم. به کسی چه مربوط که تو چیکار می خوای بکنی!! پس این آزادی فردی که ادعاشو دارن چیه؟ به نظر من این دخالت کردن توی زندگی خصوصی آدم هاست.
اما اینکه اینقدر دنیا برات تیره هست نمی دونم چی بگم. اگه یه بطری عرق بزنی و دو تا دختر هم پیدا کنی باهاشون حال کنی باور کن دنیات اینقدر از تیره گی در میاد.
از اینا گذشته از شعرات خوشم میاد.

ناشناس گفت...

ها عجب یعنی اینا واقعی بود؟ فکر کردم که قصس.
آقا یک سوال
بنده از اینکه کامنتای بلاگم از چپ به راسته خیلی شاکیم و همین طور از این تریپ نظرگاه فارسی هم خیلی خوشم می آد عدد هام هم (تاریخا) فارسی شه دیگه حرف نداره. چه کار کنم؟ خدا عمرتان دهاد

ناشناس گفت...

در پاسخ به ناشناس:
راستش این موضوع آزادی و وارد شدن به حریم آدما کمی پیچیده است. به هر حال مثلا آزاد نیستی توی اتوبان بیشتر از 100 تا بری. می تونی بگی به خودم مربوطه اما یه جوری به دیگران هم مربوط می شه. امنیت و آسایش دیگران. در مورد داستان من هر دو این پلیس ها تاکید داشتند که سوال من می تونه برای بعضی ها جالب باشه و ایده بده به اونا بنابر این یه جوری هم مسئله من است و هم دیگران. پلیس زن می گفت همانطور که ما باید جلوی خشونت و جنایت رو بگیریم اینم خشونتی هست که یکی می خواد روی خودش انجام ده و باید کمکش کنیم. البته می گم این بحث خیلی جای حرف داره.
در مورد پیشنهادت هم اینها می تونه موقتی مسکن باشه. اگه آدمها بتونن با درونشون رابطه بزنن (والبته اون رابطه فیزیکی هم جای خودشو داره و یک کمک کننده است به قوی کردن رابطه درونی) این از حالت مسکن موقت خارج می شه و درست می گی گاهی کمک می کنه. اما سرشت آدما رو هم از یاد نبر. اینم یه بحث مفطله که باشه توی موضوعات بعدی می گم.

در پاسخ به نسیم:
برو توی dashboard بعد setting بعد formatting و اونجا زبان رو Persian انتخاب کن. فکر کنم درست شه. برای تاریخ من جایی ندیدم عددها رو بشه فارسی کرد ولی فرم اونا رو می تونی توی comments در setting تغییر بدی.
در ضمن داستان واقعی بود.

ناشناس گفت...

salam hossein.......esme belogeto mizashti khaterate sabok sangin ke hameeeeeeee befahman! (haha)
az un khanum ploise khodam umad ...che hame mehrabun budan ,,,,doroste ke ajibe tu donyayee ke saniee adama mimiran kake kesiam nemigaze ,,,baba che mohem shodi to ! bia inja age jorat dari !bebinam wase ki mohemmi ! kari konan ke tigharo tu ,,,,koni na dasteto ...bebori ....
tasawore ghiayfat tu bimarestan , un sedat ke hamaro sare kar gozashti ba aramesh kosht mano az khande , ... yejuriam yade ghessehaye aziz nasin oftadam .....man jat basham zang mizanam migam man mitarsam tanhayee film porno bebinam , hese khodkoshi miad tu saram , ye khanum polise mehrabun befrestin plz

ناشناس گفت...

akh yadam raft be nazare nashenase 2 botr aragh o khanum bekhandam !!!

ناشناس گفت...

salam, nemidoonam chera alaghemand shodam bedoonam be dr marry chi gofti ke ashgash dar oomad. shakhsiyate shoma jaleb be nazaram oomad. man be omram weblog nakhoonde boodam, vali nemidoonam chi baes shod male shoma ro 2 saat tamam ta 3 sobh beshinam bekhoonam. aslan nemidoonam chetor gozaram be inja khord! hala kheyli konjkav shodam az in be estelah "chelande shodanhaye zendegit" bishtar bedoonam.

Arian گفت...

ناشناس، ممنون از وقتی که گذاشتی. راستش بدون تعارف بگم وب لاگهای بسیار جالب تر از وب لاگ من هم است فقط زندگی من یه جورایی همه اش با ماجرا آمیخته شده که بعضی هاش برای خودم هم عجیبه. خب، خیلی چلانده شدنها رو ترجیح می دم نگم اما بعضی هاشو هم گفتم و یا اینکه کم کم دارم می گم مثل همین آخری که جنگ بود. یک تفاوت اساسی که زندگی بعضی از ماها با آدمهای اینجا داره همین یکنواخت نبودن زندگیمونه. خب من بعضی وقتها ماجراهای بسیار تلخی داشتم. جدا از اینکه کوچک بودم پدرمو از دست دادم، جنگ رفتم، عشقهای نافرجام، جدایی و بعد رفتن پسرم به شهری دیگر و بسیاری چیزهای دیگر که هر کدام از اینها یک فشار سنگین است که تورو از بسیاری چیزها دور می کند و بسیاری چیزها را هم ترجیح می دهم پیش خودم بماند. خانم ماری یک بخش کوچکی از حرفهای من رو شنید و بغض کرد چون توی زندگی یکنواخت و روی برنامه اینجا این چیزها غریب و نگران کننده است. ولی همانطور که گفتم همه درد دلها رو نمی تونم بگم یعنی فکر می کنم بدرد کسی نمی خوره. همین وب لاگ رو بارها خواستم ببندم به دلیل اینکه زندگی من چه به درد دیگران می خورد؟ امیدوارم پاسخت رو گرفته باشی. بازم ممنون از کنجکاویت.