۱۳۸۷/۰۴/۱۰

یک شعر (حسرت)

.

حسرت


اندیشه های سوخته
بر آفتاب تاریخ

اشکی به درازای قامت صبح
و پهنای نفس آخر

فرصت های سوخته
بر شعله انتقام

مرگ سرک کشید
از پشت در یخچال

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حسین جان من همیشه سر می زنم و شعر های تو رو خیلی دوست دارم

ای حسین امان از این فرصت های سوخته . سر می زنی کامنت بذار ببینم امدی. چون می دونم تنبلی
با نشان گذاشتن از خودت مطمئین میشم که سر زدی . به هلند که نیامدی به وبلاگمان بیا

ناشناس گفت...

سلام مریم جان، از حالا کامنت هم می ذارم. آخه گفتم میون این همه کمنتهایی که همه شون هم عاشق تو هستند من دیگه گم میشم و محلی از اعراب ندارم. ولی از این به بعد باشه.