۱۳۸۷/۰۴/۱۰

عمو فرهنگ هم رفت

عمو فرهنگ نامی بود که 8 سال پیش سر فیلم مستندی که در باره بهرام بیضایی می ساختم از زبان تینا دستیارم شنیدم. فرهنگ معیری چهره پرداز برجسته سینما را اولین بار سر فیلم مسافران بیضایی دیدم (سال 1369). آن روزها دانشجوی سینما بودم و از طریق یکی از استادانم فرصتی شده بود تا خودم را به عنوان یکی از میهمانان فیلم (شما می توانید بگویید سیاهی لشکر) جا بزنم و یک ماه سر فیلم مسافران باشم تا کمی از چم و خم کار بیضایی در فیلمهایش سر در آورم. همانجا دریافتم که بیضایی سخت گیری اش تنها دامن موضوعاتی را که می سازد نمی گیرد بلکه در انتخاب عوامل فیلم هم وسواس خود را دخالت می دهد. مهرداد فخیمی فیلمبردار، فرهنگ معیری چهره پرداز، ایرج رامین فر طراح صحنه، سوسن تسلیمی بازیگر و سایر افرادی که با او کار می کردند تنها حرفه شان نبود که بیضایی را مجاب به کار کردن با آنها می کرد بلکه نوع شخصیت آنها هم در این کار جمعی تاثیر گذار بود. سالها بعد از فیلم مسافران که تصمیم گرفتم قبل از آمدنم به کانادا فیلمی در باره بهرام بیضایی بسازم (که هنوز تمام نشده) برای گفتگویی با فرهنگ معیری به آموزشگاهش در خیابان میرداماد رفتم و او را یا به قول تینا عمو فرهنگ را انسان بسیار خوش مشرب و بذله گویی یافتم که در نگاه اول مشکل بود این بذله گویی را در او دریابی. یک تشخصی در رفتارش بود که وادارت می کرد جنتلمن خطابش کنی و گاهی این تشخص با شوخ طبعی اش که ترکیب می شد کاراکتر ظریفی از او می ساخت که مدتها در ذهنت باقی می ماند.

از چپ به راست: تینا پاکروان (یار و دستیارم)، زنده یاد فرهنگ معیری، خودم و شهرام نجاریان (یار و فیلمبردارم) سر صحنه فیلم "استاد" (مستندی در باره بهرام بیضایی) عکس: عادل احمدی

فرهنگ معیری هم از دنیا رفت. الان مرگ آدمها را همانگونه که در فیلم مسافران هم می بینیم نشانه بدی نمی بینم (در این باره بعدها بیشتر خواهم گفت). مرگ فرهنگ معیری و پیش تر از او دیگران فقط تلنگری است به ما تا در یابیم کجای این جهان هستی قرار داریم؟! خبر را که خواندم فیلمی که در باره بیضایی می ساختم دوباره جلو چشمم آمد. فیلمی که به هزار دلیل که بعضی هایش به من بر می گردد و بعضی هایش خارج از توان من است هنوز ناتمام است. فیلم را در ایران به صورت Pal فیلمبرداری کردم و چون سیستم تصویری اینجا متفاوت است ساعتها وقت گذاشتم تا فقط بخش کوتاهی از گفتگوی فرهنگ را جدا کرده تا در اینجا بگذارم. البته کیفیت پایین آن را بنا به دلایلی به عمد اینجا گذاشتم. دوست داشتم این گفتگو در جایی غیراز وبلاگم گذاشته می شد تا بیننده بیشتری داشته باشد اما وقتی بخش فارسی بی بی سی و رادیو زمانه حتی جواب ای میلت را هم نمی دهند به این نتیجه می رسم خوب است این وب لاگ را دارم تا هر چه دل تنگم می خواهد بگویم. گفتگو با او بسیار مفصل بود ولی برای اینکه یادش را گرامی داشته باشم ابتدای آن را برای اولین بار اینجا می گذارم. او طوری سخن می گوید که گویا تاریخ می نویسد. شنیدم که در مراسم سوگواری اش بسیاری نبوده اند که این هم به نظر من اهمیتی ندارد که یک میلیون بر جنازه کسی گریه کنند یا یک نفر. مهم این است که او وصیت کرده در روستایی در جاده چالوس خاکش کنند که هر که می خواهد یادش کند سفری هم به جنگلهای شمال بکند. یادش گرامی.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حسین جان سلام،
وقتی مطلبت رو در باره شعر شرنگ می خوندم فکر کردم یهو خودت هم تبدیل به این آدمای گمنام نشی. می دونم کلی ایده داری که رو دستت مونده. ولی تو رو خدا امیدتو از دست نده. فکر می کنم اگه فیلم نشد بنویس. رمانتو تموم کن. می دونم می تونی. وقتی بعضی نوشته هاتو می خونم باور می کنم می تونی. اینو از جایی می گم که توی نوشته هات یه چیزی هست که باورم می شه می تونی. اون جایی که در باره بچه گی خودت می گفتی نوروزا قبرستون می رفتین و اون مرگ را براتون سبز می کرد اینا کوتاه و گذراست ولی یه ذهن شاعرانه می خواد که تو داری. یا حتی بعضی شعرات خیلی منو تکون می ده. و این خیلی مهمه. یا همین تکه های داستانت. اینا همه نو هستند اونم توی دوره ای که همه چیز یکنواخت شده. تمومش کنم زندگی سخته آریان اما نذار ببازی. ببازونش.
به امید روزی که ببینم کتابتو چاپ کردی.

Arian گفت...

مهرنوش جان سلام،
الان دیگه زیاد به گمنام بودن یا نبودن خودم فکر نمی کنم. یعنی هیچ وقت فکر نکردم. چون اصلا اهمیتی ندارد. همه حرفات از سر لطف و مهربانی تو است.
بذار پریود فکریم تموم شه رمانمو شروع می کنم. گاهی زود تموم می شه گاهی طولانی می شه.
از حرفات خیلی چیزا یاد گرفتم.