۱۳۸۷/۰۴/۱۰

چهل سال بیهوده

وجهان در چشمان سرخ تو
خاموش شد
با سردی نگاه من
که فرسنگها راه را
خسته می پیماید

6 سالگی

اردی بهشت سال 47 در یک محله قدیمی کرمان که هر روز سگهای ولگرد توی کوچه هایش ولو بودند و با ترس و واهمه باید کوچه ها را طی می کردی در یک اتاق کهنه یک خانه قدیمی مادرم مرا بدنیا آورد. و این همان لحظه ای است که مادرم می گوید پدر بزرگم در اتاق کناری او پذیرای مرگ بود و گویا همان لحظه که من می آیم او هم می رود. سالها گمان می بردم این بخت سیاه من یا به قول بعضی ها پا قدم تلخ من بود که او رفت. و این برایم آزار دهنده بود تا روزی که فکر کردم درهر لحظه ای که هر کدام از ماها بدنیا می آییم چه بسیاری دیگر می میرند و من چقدر بیهوده مدتها ذهنم را با این حادثه آزار می داده ام. 27 اردی بهشت که هفته ها پیش بود 40 ساله شدم. ده پانزده سالی است که برای تولدم جشنی نمی گیرم. گاهی یادم می رود و گاهی هم نه. امسال را یکی دو تا از دوستان خوبم برایم کیک و هدیه گرفتند و دور هم بودیم اما این تلخی من فکر کنم حوصله اطرافیان مرا هم سر برده. برای همین پس از مدتی دوباره تصمیم گرفته ام با خودم باشم تا کسی را آزار ندهم. نشسته ام روی مبل و دور و ورم را نگاه می کنم. انبوهی کاغذهای کهنه و نو که بعضی هاش پر از انگیزه بودند وقتی که آغازشان کردم و اکنون رنگشان به زردی و کهنه گی رفته و بعضی هاش هم جرقه هایی است که روی هم انباشته شده اند و روزی روانه سطل آشغال می شوند. گاهی فکر می کنم دیگر بس است. چهل سال هیچ کاری نکرده باشی ادامه اش هم همین است. چند روز پیش به ذهنم خورد هر چی دارم بریزم توی یک کیسه ببرم اطراف مونترال بسوزانم و بعدش هم همه چیز را رها کنم برم یه جای جدید. برم یه گوشه ای که ماشین نبینم. آدم ببینم. ما آدما الان شده ایم بخشی از این دنیای مدرن. شده ایم نگه دارنده این دنیای مدرن. ماشین نیست که سوارش شده ایم. ماشین سوار ما شده است. مادرم دیروز اصرار می کرد بروم ایران و می گفت کرمان را دوست نداری برو تهران. می گویم مادر تهران چی چیه؟! من ایران بیام می رم توی یکی از دهات کرمان که آدما لبخنداشون واقعی باشه.

11 سالگی

از یک جهت فکر می کنم چهل سال را بیهوده بیهوده گذراندم. نگاهی که به پشت سرم می کنم می بینم جز لاس زدن با ایده هایم هیچ کار اساسی نکرده ام. و از طرفی دیگر 2 نکته ذهن مرا مشغول می کند. یک اینکه کاری بوده که توانسته باشم بکنم و نکرده باشم؟! دو اینکه اصول انسانی را که به آن معتقد بوده و هستم حفظ کرده ام و همین برای فرصت اندکی که در جهان هستم کافی است. درست است که گاهی این بیهودگی سایه اش را روی ذهن من می گستراند اما زمانی را لازم می دانم تا دوباره خود را باز یابم. گاهی هم همزادم نجاتم می دهد.
نشسته ام روی مبل و خود را می بینم که یک لیوان قهوه بدستم می دهد. با کمی شیر و شکر و حتی می نشیند برایم هم می زند. کسی مهربان تر از خودم پیدا نکرده ام.


خود خواه شده ام؟! یا دیوانه؟!

7 ساله بودم که پدرم مُرد. راننده کارخانه ذوب آهن کرمان بود و در زمستانی ماشینش از بالای کوه به دره در می غلتد و در حالی که دو مهندس روسی در ماشین او خراشی بر نمی دارند او می میرد. مرگی که مشکوک می نمود اما به هر حال هر چه بود او رفته بود. تا سالها معنی مرگ را نفهمیدم چرا که هر بعد از ظهر کسی در خانه را می زد دوان دوان در حالی که فریاد می زدم بابا اومد بابا اومد در را باز می کردم و او را نمی دیدم. حیف در کانادا عکسی از او ندارم در اینجا بگذارم. 12 ساله بودم فکر کنم که اولین داستان کوتاهم را نوشتم که الان نمی دانم کجا هست. در باره سرنوشت یک مداد بود که در دستان یک نویسنده که رمانش را می نویسد تمام می شود و پس از حوادث بی شمار بعدی سر از خانه یک رفتگر شهرداری در می آورد. هی نوشتم و نوشتم تا اینکه تصمیم گرفتم یک رمان بلند بنویسم. پانزده ساله بودم که آن را هم شروع کردم ولی نیمه کاره رهایش کردم از بس ازش بدم آمد و هی از کار خودم ایراد گرفتم. یک سناریو هم همان موقع شروع کردم به نوشتن که در باره شهری بود که شهر دوچرخه ها بود و یک دوچرخه نافرمان که از زندگی در این شهر خسته شده خود را به زمین می رساند و اینقدر روی زمین گرفتاری پیدا می کند که دنبال راه حلی می گردد تا برگردد به همان شهر دوچرخه ها. فیلمنامه را تقریبا تمام کرده بودم که گمش کردم (وشاید هم یکی دزدید. یادم نمی آید) و دیگه حوصله نکردم دوباره بنویسم. بعدها نمونه های مشابه آن را دیدم اما من آن را 25 سال پیش نوشته بودم که این داستانها بی معنی بود. سینما از همان روزها افتاد توی کله ام. شانزده ساله بودم که عکاسی را شروع کردم ویادم می آید کنار معدود عکسهای خوب چه عکسهای مزخرفی هم می گرفتم که الان کلی خنده دار شده اند مثلا یادم می آید روی میز اتو یک پارچه مشکی می انداختم و وسط آن را هم کاغذهای سفید مثل خط کشی یک جاده ردیف می کردم و یک شمع هم انتهای اون می گذاشتم و عکسمو توی یک پرسپکتیو می گرفتم. مثلا یک شمع انتهای جاده می سوزد. هنوز خنده ام می گیرد. خب دوره ای بود که خیلی رمانتیک بازی داشتم و توی سن 16 سالگی طبیعی هم می نمود. با یک دوربین 35 تومانی شروع کرده بودم. دیپلم را که گرفتم مثل روز برایم روشن بود می خواهم بروم دانشگاه سینما بخوانم. بار اول رتبه 90 شدم که قبول نشدم یعنی ناواردی در انتخاب رشته بود که قبول نشدم. و بار دوم رتبه 4 شدم که باز هم قبول نشدم. اعتراض کردم و پس از کلی پی گیری گفتند اشتباه شده و می توانم بیایم با یک ترم تاخیر ثبت نام کنم. و بعد بزگترین اتفاق زندگی ام افتاد. قبول شدن در رشته سینما در دانشگاه هنر تهران. دوستی داشتم به اسم مرتضی که قبلا تهران آمده بود و یک اتاقکی داشت. آدرسش را به من داد و من که اصلا نمی دانستم به چه کلان شهری می روم با اتوبوس راهی تهران شدم. با کلی عوض کردن اتوبوس و مینی بوس محل زندگی اش را پیدا کردم.

سال دوم دانشکده

دوستم خانه نبود و من که آدم بسیار خجالتی بودم منتظرش نشدم و آمدم توی شهر به پرسه زدن. آنقدر توی شهر پرسه زدم که شب شد و تا صبح را تصمیم داشتم که راه بروم. از بس جواب ماشینهای گشت شب را دادم که چه کسی هستم که خسته شدم و تصمیم گرفتم جایی را پیدا کنم تا بخوابم. پیاده روی بلوار کشاورز جایی بود که تا صبح روی یک کارتون خوابیدم. تهران دو تصویر متضاد برایم دارد. جایی که ذهن تو را چون خودش بزرگ می کند و جایی که اگر مواظب نباشی همه خلوص و صافی تو را می گیرد و آلوده یک روابط بیمار گونه ات می کند. اتفاقی که برای بسیاری از دوستانم افتاد. تصویر اولش برای من بسیار مفید بود. تهران دنیای مرا بزرگ کرد. فهمیدم که در کرمان چقدر کوچک می اندیشیده ام. البته اکنون با وجود اینترنت و ماهواره کرمان و تهران تفاوت گسترده ای ندارند ولی ان زمان که حتی داشتن فاکس هم ممنوع بود محیط تهران تفاوت بسیاری با شهرستان داشت. تصویر دومش نتوانست مرا حل کند. هنوز فکر می کنم همان ساده گی و احساس همدردی به دیگران را دارم. مبارزه سختی بود ولی با هر شرایط سختی در تهران حاضر نبودم مرا آلوده خود کند. فردایش با مرتضی رفتم ثبت نام کردم که مصادف شد با موشکباران تهران و دانشگاهها تعطیل شد. من اما ماندم. تمام مدت موشکباران تهران را در تهران ماندم. جز سیاهی و خون و قربانیانی که تاوان قدرت طلبی و ددمنشی و جاه طلبی رهبران و زور مداران آن دوره را می دادند دیگر هیچ نبود.

سال بعد که وارد دانشگاه شدم یک دوران جدید در زندگی من بود که خودش داستان مفصلی است. بیشتر دوستان من محصول این دورانند.

بگذریم. فکر نکنم این حرفها بدرد کسی بخورد. اصلا زندگی من به این وآن چه مربوط؟ بدنیا اومدم. خب که چی؟! می میرم. بازم خب که چی؟!

می خواستم داستانم را تا آمدن به کانادا تعریف کنم اما همین چند لحظه پیش فکر کردم گفتن این حرفها بدرد کسی نمی خورد و ادامه بدهم تلخی هایش بیشتر از خوشی هایش است. همین ها را هم به خاطر چهل سالگی ام گفتم که می گویند یک دوران جدید در زندگی آدم است. پس بقیه اش بماند شاید وقتی دیگر.

این روزها قبل از اینکه به زمین و زمان غر بزنم دوجمله را در ذهنم مرور می کنم. یکی حرف آندره مالرو که می گوید:

تنها خاطره است که می ماند

زندگی هیچ ارزشی ندارد

اما هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد

حالا من هی به بیهوده گی این دنیا نق بزنم. چیزی با ارزش تر از این بیهوده گی یافت می کنم؟!

حرف دیگر را کنفوسیوس به آدمای غرغرویی مثل من زده:

"به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید شمعی روشن کنید."


یکی از آخرین عکسهای من در مونترال

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حسین جان تولدت خیلی خیلی مبارک

قلمت حرف نداره دست درد نکنه که خوب می نویسی و حسابی می زنی به قلب ماجرا و دل خواننده را کباب می کنی.

یاد یک خاطره افتادم تو هم باید خوب یادت باشه.
{ امیدوارم در زندگی اینده کسی ما را نچلاند} انگار تو این فعل چلانیدن را روزی 3 مرتبه صرف کنی.. چون انگار از همان بچگی تا الان همین جوری در چلانده میشوی.. مواظب خودت باش. قلمت همیشه بر قرار باشه بنویسی و ما بخوانیم . بمن هم سر بزن

ناشناس گفت...

سلام مریم عزیز،
اتفاقا می خواستم بکم سه تا جمله رو توی ذهنم مرور می کنم که موقع نوشتن یادم نیومد ولی با حرفای تو یادم اومد. شاید توی مطالب بعدی بگم. یادمه همیشه شاهرخ توی بحثایی که می کردیم می گفت زندگی رو مفت دادن چرا استفاده اش نکنیم؟ پول که براش ندادیم پس حالشو ببریم. و این منو یاد حرف یکی دیگه از دوستام میندازه که می گفت اگه دیدی یه سنگ مفت یه جایی افتاده بردار بزن تو سرت چون مفته. حالا به قول شاهرخ مفت دادن چرا حالشو نبریم. خیام هم اشاره های اینچنینی زیاد داره.
چلاندن رو خوب یادمه. امید بیهوده ای بود ولی. چون حسابی چلانده شده ام و همچنان می شوم. چه هنگام خلاصی پیدا می کنم نمی دونم.
وبلاگتو مرتب سر می زنم. شعرات بی نظیره. من ترسیدم حالا که چهل شدم تو سرازیری افتادم و دیگه انگیزه ای نمی مونه. اما شعرای تو امیدوارم می کنه که سن و سال مهم نیست حال و روز مهمه. امیدوارم این چلانیدن ها کم شه تا یه حال و روزی پیدا شه. شاهرخ سلام برسون. من که یه سر هزار سودام نتونستم بیام شما بیایین این ورا.
تا بعد.
با مهر.
حسین.

ناشناس گفت...

salam hosain agha, khobi? nisti! Kheili ghashang neveshti. Zendegi hamine, hamishe fekr mikonim ke hich kari nakardim vali kari ke bayad anjam bedim chie?? Ma ke bedone khaste khodemon be in donya omadim va bayad zendegi konim va akharesh ham ke mimirim. Haminke tahsilate daneshgahi ro tamoom kardi va ensane tahsil karde va ba shakhsiati hasti baste va hamishe ham ke dar faaliat hasti va karhaey ke dust dari anjam midi, omidvaram ke bishtar movafagh beshi va dar ayande ham betooni faaliathay khobe farhangi va honari jalebi ro dashter bashi. Have a good time :)

ناشناس گفت...

رژان سلام، خوبی؟ تو معلومه کجایی؟ من همینجام تلفنم هم عوض نشده. مرسی از حرفایی که زدی. خب، بعضی ها رو دیدی که مثلا می خوان خونه دار شن و میلیونر و وقتی که به همه چیزشون می رسن بازم یه چیز دیگه می خوان. انگار این حرص آدم تمومی نداره. حالا هر کی تو هر زمینه ای. من همه اش می گم تا مثلا کتابمو ننویسم یا فیلمم رو نسازم بودنم بی معنیه. می دونم این کارا رو هم که بکنم باز دچار بی معنایی می شم. چون فکر می کنم باید یه کار دیگه بکنم. انسان باید این گرفتاری رو درست کنه که من دارم روی خودم کار می کنم. تا ببینم چقدر موفق می شم.
مواظب خودت باش.

ناشناس گفت...

سلام
خیلی اتفاقی وبلاگتونو باز کردم وخوندم، درواقع تواینترنت چهل سالگی را داشتم سرچ میکردم به شما برخوردم
منم چهل ساله هستم وبه زعم خودم زندگی کاری پر فراز ونشیبی داشتم شاید باورت نشه ولی وقتی 37-38 سالم بود بعضی شما از وحشت جهل سالگی خوابم نمیبرد
درواقع چون هنوز مجردم ولی بالاخره چهل سالم شد وهنوز مجرد
دقیقااین احساس بیهودگیو منم دارم انگار اونی نیستم که همیشه دلم میخواسته ، انگار یه چیزی این وسط گمشده ،
نمیدونم چطوری بگم ولی وقتی نوشته هاتو خوندم یه حس مشابه داشتم
بازم سرمیزنم
زهرا-تهران

Arian گفت...

سلام زهرا
من یک مدت طولانی هست که اینجا چیزی ننوشته ام بنا به دلایل بی شماری که گفتن نداره. ولی تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. یه جوری رها شدنه وقتی می نویسم. البته اینجا نمی نوشتم و کاغذ پاره نوشتنی بیرون اینجا زیاد دارم. در مورد احساس مشترکی که گفتی انگار این یک دوره سختی هست که باید تحملش کرد و ازش گذشت. توصیه من اینه شعرای خیام رو بخون. همینی هست که هست. خوب یا بد. زشت یا زیبا. همینی که هست بپذیر و لذتشو ببر.

ناشناس گفت...

سلام
خوشحالم که جواب دادی ، ممنون
یه چیزیو میدونی من از صمیم قلب سپاسگزار چیزهایی که توزندگی دارم هستم اینو هر شب به خدا میگم ولی بعضی چیزها عمیقا" رنجم میده ونمیتونم درک کنم وبپذیرمشون ..
ولی میدونم چاره ای نیست وباید ساخت راست میگی .
خیلی دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم چرا اینکار و نمیکنم .
شاید نوشتن در اینجا بهانه ای باشه برای گفتن درد دلهایم .

ناشناس گفت...

سلام
منظورتو میفهمم منو یاد کتاب ecce homo نیچه انداختی که یه جایی میگه خدا مرده است ..
من خیلی دوستش دارم (نیچه رو میگم ولی با این بی اعتقادیش به خدا موافق نیستم ولی با تفکرش که میگه مذهب مانعی برای رشد واعتلای انسان است شدیدا" موافقم .
بکن نکن های مذهب آدما دیوونه میکنه .
من آدم مذهبی نیستم ولی به خدا اعتقاد دارم و میبینمش همه جا حتی تو ظلم ها ، تو زشتی ها

چیزی که منو رنج میده وهیچوقت ازش سر درنیاوردم معنای این زندگیه
هیچوقت نمیفهم که چرا باید برای زندگی تلاش کرد بجز اینکه همه جا میخونی زندگی زیباست ازش لذت ببر ، خوش باش ،فقط یک بار این فرصتو داری واز این قبیل حرفها که اینقدر میشنویم حد اقل تو ایران که دیگه ....
همیشه تصور میکنم سوار اتوبوسی هستم که بسرعت داره یه جاده بی انتهارو میره ومناظر اطرافت به سرعت دور میشند ومن از سرعت این اتوبوس وحشت میکنم .، نمیتونم سر در بیارم..

ناشناس گفت...

سلام
هیج نظری ندادید؟
منتظرتون هستم

Arian گفت...

سلام زهرا
ببخش کمی دیر جواب میدم
اگر ایمیل بزنی من زودتر می تونم جواب بدم
به هر حال

من توی همین مطلب خودم گفتم که به قول مالرو زندگی هیچ ارزشی نداره ولی هیچی هم ارزش زندگی رو نداره
حالا خوب یا بد
بیهوده یا باهوده
تو الان هستی
تلاش کردن برات بی معنی است؟ چی داری جاش بذاری؟ معنا رو ولش کن. معنا همین لحظه تو است. همین کیفی که زیر بارون می بری. همین کیفی که وقتی یکی لمست میکنه بهت دست می ده. همین چیزهای ساده. دنبال هیچ چیز گنده و عجیب و غریب نباش. همینه. اتوبوس می ره. با سرعت هم می ره. می خوای قبل از اینکه اون تو رو بذاره آخر خط خودتو پرت کنی؟ فکر می کنی فرقی هم میکنه؟ اتوبوس که نمی ایسته. پس بشین تا آخرش.

این خدای تو توی ظلمها و زشتی ها هم باید خدای جالبی باشه.

مواظب خودت باش
تا بعد