۱۳۸۷/۰۴/۰۹

طاووس

.

سکوت شب با صدای پوتین های پاسداری که با لبخند هوس انگیزی ریشش را می خاراند در زندان می شکست... می شکست... می شکست.

سلول زهرا را پیدا می کند. کلیدی می چرخد.

زهرا از سر شب به دلش برات شده بود که دیر یا زود چون دیگرانی که آن روزها میهمان سرزده مرگ بودند او هم باید خود را آراسته دیدار مرگ کند. در جنگ خواب و بیداری صدای پاهای پاسدار را حس کرده بود. طنین این صدا سالها از ذهنش نرفت. یکسالی می شد خانه جدیدش که اندازه یک تابوت بود کلافه اش کرده بود. سایه هولناک یک غریبه جلوی در او را به وحشت انداخت. سایه های تیره ی بسیاری دیده بود اما در آن نیمه های شب این سایه را پیک مرگ می دانست. کمی به عقب رفت. روسری اش را جابجا کرد و وحشت زده به روبرویش نگاه کرد که در تاریک و روشنی آن زندان تنگ چیزی آشکار نبود. صدای زمخت پاسدار

- چشم بند.

- وقتشه اعدام شم؟

- حرف زیادی نزن. چشم بند.

زهرا چشم بندش را می زند.

* * *

یک روز برفی که آفتاب مجالی برای جمع شدن برفها نمی دهد کوروش بر تخت برین خود در برهوت کویر به آن دورها می نگرد. دستش را آن سوتر از سایبانش می گیرد تا سردی برفها را لمس کند. چند دانه برف که بر کف دستش آب می شود صورتش را می خیساند. نگران است. به وزیر وفادارش که او را به آنجا آورده نگاهی می اندازد.

- بعد از من چه می شود؟!

- پیش از تو چه بود سرور من؟

- دنیا پر است از دژخویی. می ترسم سیاهی همه جا را بر گیرد.

- میراث تو روشن است سرور من. این را آینده گان در خواهند یافت.

- بیاد داشته باش شمشیر من همیشه در نیام بود مگر برای نیکی...

دستش را به آرامی تکان می دهد

- ... بدرود.

وزیر بر اسب خود نشست و دور شد. آنجا که با سراب کویر یکی شد. کوروش به آسمان نگاه کرد و هجوم آرام برفها.

آنی گذشت بر گذشته اش.

* * *


اتوبوس کهنه فقط منتظر بهرام بود. مادر تلاش می کند آشوب نهانی که همه وجودش را در بر گرفته پنهان کند. هیچگاه با تقدیر در نمی افتاد حتی اگر مرگ و زندگی فرزندش در میان بود.
اما آن روزتاب این همه غوغای درون را ندارد.
می نشیند.

قطره اشکی...

بهرام هنوز از عرقهایی که شب قبل خورده حالت تهوع دارد. می نشیند و به مادرش چشم می دوزد.

- نزدیکه؟

قطره اشکی دیگر...

مادر دستان چروکیده اش را بر چهره فرزندش می کشد...

و می رود.

اتوبوس با سرعت بیش از اندازه اش سیاهی شب را می شکافد که بهرام حالت تهوعش بیشتر و بیشتر می شود و سرانجام سرش را از شیشه بیرون می کند تا بالا بیاورد.
هیچ کس نفهمید چقدر سریع اتفاق افتاد که همان لحظه اتوبوسی از روبرو سر بهرام را در حالی که بالا می آورد جدا می کند و گوشه جاده پرت می کند. جیغ های بیشمار نفر کناری بهرام بود که همه را متوجه فاجعه کرد. تن بی سر بهرام در حالی که از رگهای آویزان گردنش خون بیرون می زد مدتی تکان خورد و سپس مثل یک لاشه گوشت روی صندلی ولو شد.
وقتی سرش را گوشه جاده پیدا کردند غذایی را که در حال بالا آوردن آن بود توی دهانش جمع شده بود و مقداری از آن روی سرو صورتش ریخته و خشکیده بود. بوی نخود مانده و الکل و آش گندیده با خون و خاک در هم آمیخته بود.

مادر چای خود را شیرین کرد که در زدند. چادرش را پوشید. در را باز کرد و در میان چشمان بهت زده یک زن و یک مرد

- می دانم. خاکش که کردید بگویید کجاست.

در را می بندد. پس از سالها به زیرزمین خانه اش می رود. صندوقچه اش را که باز می کند سوسکهای بزرگی که نصف بدنشان چشمشان است و فقط در کرمان می توان آنها را دید به گوشه های صندوقچه پناه می برند.
جستجویی طولانی تا گردن بند کوروش را باز می یابد. بوسه ای بر آن می زند.

- تقدیر بس است.

سالهای درازی را به صبوری گذرانده بود اما با مرگ بهرام طاقتش به سر می آید.
جوانی اش را بازمی یافت. خود را آماده رزم سهمگینی می کرد.

* * *

(خیلی با خودم کلنجار رفتم که بخشهایی از داستانم را اینجا بگذارم یا نه؟! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم ده سال است به این رمان فکر می کنم و اکنون را زمان نوشتنش می دانم. به این نتیجه رسیدم بخش کوچکی از آن را اینجا بگذارم تا هم پاسخی به برخی از دوستانم در باره کار جدیدم داده باشم و هم خودم را مجبور کنم زودتر به پایانش برسانم. فکرمی کنم با پایان بردن این رمان می توانم بگویم کاری کرده ام و طرحی نو در انداخته ام. نام این رمان طاووس است)

۵ نظر:

ناشناس گفت...

این تصویرها رو از کجا می آری؟ اینا هر کدومش می تونه موضوع یه داستان بلند باشه. خیلی باید کار کرده باشی به این ایجاز برسی. حال کردم. سبکی هم که نوشتی برام جالب بود. فقط خواستم بدونم توی داستانت این قطعات به همین ترتیب اومده یا اینارو جدا انتخاب کردی؟
به شدت منتظر رمانش هستم. خسته نباشی.

ناشناس گفت...

Hi Hosseino

I felt to share this:
short stories of these kind are known as PROSE. Novels usually in chapters format of of course much longer.
cheers

Arian گفت...

علی جان این تصویرها توی قدم زدن ها و جرقه هایی که گاهی به ذهنم می آمد پدید آمده اند. بخش اعظم آن هم خوابهای من هستند. مرسی از لطف و نظری که داشتی. اگر بتوانم شش ماه دیگر تمامش می کنم.
محسن جان این یک رمان بلند است که فصل های مختلف هم دارد اما شروع داستان با چند قطعه کوتاه است که کلیدی است برای برخی از فصل ها. در واقع من نمی خواهم خودم را در قید و بند سبکهای موجود و شناخته شده بگذارم. می خواهم توی این رمان خودم را رها کنم و بسپارم به احساسم و هر جور که حس کردم بنویسم. یک جور رمان شاعرانه با قطعاتی که پازل را کامل می کند.

ناشناس گفت...

salaam

Mehrnoush
mehrtabari@gmail.com

ناشناس گفت...

حسین جان یک 10 سالی به این رمان فکر کردی نکنه یک 20 سالی هم فکر کنی که چه جوری چاپش کنی؟ فکر مار ا هم بکن عمر نوح که نداریم لطفا عجله کن . بی صبرانه منتظر خوندن این رمانیم

ضمنا ما برای 16 "می" داریم می ریم سوئد برای 10 روز ؛ من "یونی" منتظرت هستم