۱۳۸۷/۰۴/۰۹

فروغ و ما

در حالی که سرش را روی دستش گذاشته و به دسته صندلی اش تکیه داده نگاه عمیق و غمگینش را به تو خیره کرده است. سرزنش و قدرت عجیبی در این نگاه نهفته است. می خواهی از دستش فرار کنی اما دلت نمی آید. این نقاشی را به دو مناسبت برای اولین بار اینجا می گذارم. یک اینکه چهل و یک سال پیش در 24 بهمن فروغ فرخزاد در اثر یک حادثه رانندگی در گذشت و بد نیست یادی از او بکنیم که تاثیر شگفتی بر همه آدمهای نسل بعد خود گذاشت که هنوز ادامه دارد. دو اینکه پس از سالها دوری و جستجو برای یافتن دوستم علی درویشی نقاش این تابلو بالاخره دیروزاو را یافتم و یادی از گذشته ها کردیم.
سالهای اول دانشکده که هیجان هر گونه تغییر را در سرت داری و می خواهی هر طور شده جهان را با هنرت دگرگون کنی روی پژوهش های کلاسی مان حسابی کار می کردیم. اولین پژوهشی که من با عشق و علاقه در کلاس ادبیات نمایشی گرفتم نگاهی به فروغ فرخزاد بود. اینقدر روی این پژوهش کار کردم که خودش کتابی شد و من که با سیستم دانشکده آشنا نبودم به گمان اینکه تحقیقم را از استاد مربوطه خواهم گرفت بدون هیچ کپی کار خود را ارائه دادم که بعدها هیچ وقت دستم را نگرفت. بعدها استادان کارهای تحقیقی را در کتابخانه دانشکده می گذاشتند تا برداریم. آنجا هم هر چه گشتم نبود. البته دلیلش روشن بود. چون وقتی به کلاسهای بالاتر می رسیدیم و آن شور و هیجان اولیه برای کار پژوهشی را نداشتیم خوراکمان شده بود کتابخانه و کارهای تحقیقی دیگران. صفحه اول و آخر را که اسم نویسنده بود می کندیم و اسم خودمان را اضافه می کردیم به عنوان کار تحقیقی ارائه می دادیم. احتمالا پژوهش نامه فروغ من هم به همین گرفتاری دچار شده بود که هیچ وقت پیدایش نکردم.
فروغ را دوست داشتم چون خیلی به روحیات من نزدیک بود. تلخی نگاهش به شدت بر من تاثیر گذار بود. در کارهای آخری اش لحنش چنان ساده بود که فریبت می داد تو هم چون او بگویی اما هیچ گاه نمی توانستی به آن ساده گی سخن بگویی. کلمه که تمام می شد هنوز در شوک آن بودی که کلمات بعدی شوک دیگری بر تو وارد می کرد.

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان اینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشن فکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
(بخشهایی از شعر آیه های زمینی از کتاب تولدی دیگر)

این سیاهی را خود من هم داشتم و هنوز هم دارم. برای همین شعر او را من و چند تا تلخ بین دیگر دانشکده می خوردیم. با آن زندگی می کردیم. هنوز هم. دیگر اینکه ساده بود. خودش را می گویم. به شدت ساده بود در رفتار و پیچیده بود در اشعارش. شاید بتوان گفت 50 سالی هم از زمان خودش جلوتر بود. شجاعتی که او در آن زمان برای شکستن دیوارهای اخلاقی آن دوره از خود نشان داد ستایش بر انگیز است. دوستی و تاثیر گذاری اش از ابراهیم گلستان را هم از بس گفته اند که من چیزی اضافه ندارم که بگویم.
یک اتاقک کوچک در محله نظام آباد تهران جایی بود که من دوست نقاشم علی درویشی را می دیدم. همیشه باید دور و بر خانه اش دنبال یک سنگریزه می گشتم تا با زدن به شیشه اتاقش او را به خیابان بکشانم تا در را باز کند. علی هم از آن آدمهای به شدت پر حرارت و خلاقی بود که نقاشی هایش را به خصوص آبرنگهایش را خیلی دوست داشتم. از ان هنرمندانی که جنون داشت. یک دفعه جنونش بیرون می ریخت و یک تابلو را می کشید. بیشتر از این نمی گویم چون بسیاری از چیزها را باید به زمانش گفت. قصد رفتن کرده بود و نمایشگاهی از نقاشی هایش در گالری سبز گذاشته بود. یک نقاشی از فروغ که از روی یک عکس منحصر به فرد که از احمد رضا احمدی گرفته بود در نمایشگاه خود گذاشته بود. اینقدر از این نقاشی خوشم آمد که گفتم علی این را نفروش و بده به من. گفت فروخته ام به نادر ابراهیمی. وقتی قیافه درهم و کج و کوله مرا دید گفت عین همین را برایت می کشم به شرطی. گفتم چی؟ گفت " فیلم کوتاهی در باره عشق " را برایم پیدا کنی. این شرط برای من که یک فیلم باز حرفه ای بودم عالی بود. " فیلم کوتاهی در باره عشق " ( A short film about love ) یکی از فیلمهای مجموعه دهگانه کریستف کیسلوفسکی فیلمساز محبوب من و علی بود. فیلم را چند روزه تهیه کردم و علی هم روی قولش نزد. گرچه من گمان می بردم شوخی کرده، چون تابلوی قبلی را به قیمت گزافی فروخته بود اما او همین تابلویی را که اینجا می بینید برایم کشید. و جالب اینکه از کار قبلی اش هم بهتر شد. تابلو را با کلی احتیاط اینجا اورده ام و همیشه در خلوت و تنهایی خودم به نگاه فروغ خیره می شوم و چه قصه ها که در ذهنم عبور نمی کنند. علی آن روزها به یک شیوه نقاشی رسیده بود که آدمها و موضوعاتش چنان با قلمش کشیده می شدند که گویی باد آنها را از تابلو محو می کند. خود همین سبک مرا یاد فروغ می انداخت. "باد ما را با خود خواهد برد".
به هر رو دیروز که سالمرگ فروغ بود من علی را دوباره پیدا کردم. او که به آلمان رفت یک نمایشگاه گذاشت و دیگر خبری نداشتم تا فهمیدم فیلم انیمیشن ساخته که بسیار هم موفق بوده. خوشحال شدم که کاری اساسی کرده و مثل من به بطالت نگذرانده است.
اما شوک دیگری که بر من وارد شد دیدن فیلمی بود از مراسم خاکسپاری فروغ. 41 سال پیش در چنین روزی را خود ببینید. در این فیلم افراد شناخته شده زیر را خواهیم دید: احمد شاملو، سياوش کسرائی، پوران فرخزاد، مهرداد صمدی، هوشنگ ابتهاج، سياوش کسرائی، آربی اوانسيان، فرخ غفاری، مهدی اخوان ثالث، نصرت رحمانی، سیروس طاهباز، صفدر تقی زاده، محمود آزاد تهرانی، بهرام بیضایی، رضا براهنی، غزاله علیزاده، انجوی شیرازی و مادر فروغ.
از همه جالب تر برای من بهرام بیضایی بود که یک گوشه ای تک و تنها ایستاده و در تنهایی اش غوطه می خورد.
این فیلم همچنین در سایت Iranold وجود دارد و توضیحات عکسها و افراد را هم می توانید در سایت اسماعیل نوری علا ببینید.


.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

آنچه در من نهفته دريائيست

كی توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفان

كاش يارای گفتنم باشد..
"" فروغ""
كلي خوشحال شدم كه تو و علي همديگر را پيدا كرديد..

ناشناس گفت...

waghti be furugh fekr mikardam o parwine etesami , hamishe fekrayee ajib gharibi be zehnam miresid ,,,mesle ye shaere darbari , ye shaere azade !parwin az piazo sir migofto furugh az bastare daghe ye mard ! miparastidamesh , har chand senam be fahme furugh tu zamanesh nemirese ! jesarat , shahamat, sarkeshi wa tabe zibash sotudani e wa hamishe zende

ناشناس گفت...

shajarian o shahram shappare !!! tajasom kon !!! man az diwara , charrchuba bizaram , az inke mardom nazarate khodeshuno tahte ye charchub dar miaran ,gahi laj mikonam mesle bacheha ke beshkanam hamashuno ,,,,yadame dorane dabirestane ma 1367 moghe dahe fajr hame bayad decorasione jadid wase amfi tatre madrese dorost mikardim o sorudo tattro az in harfa ejra mikardim ,,,man ye bar hame decoraro shekastam , az unalit budan , az hersam , ba dardesar albate ,,,shansi nafahmidan kare mane , moalem omire tarbiati be man goft , peida kon ki bude , goftam are june amamt ,,,migam ki bude!in charchuba , bayad nabayada ke nabayd tu honar wared mishod shode unam tu jamee honariye iran , badjuri ,,gahi azashun o bushun halet be ham mikhore ,,,az ma behtarun! roshanfekraye az merikh umade ke hichiam tahe taheshun nist , hich ideye jadidi o khalaghiyati ....inha khodeshun wase khodeshun kelas mizasan baad to migi ba ham ghati shan bekhunan!? agha shajarian kelase khasssee khodesho dare che be shahrame shapare!az ouj be haziza zelat miad age ba un ejra kone!mardom chi migan?!akh akh bi kelas !wali ina hamunan ke shajariyano 1 bar dar salam gush nemidan o concertaye shapararo miran dubai !!! mordim az kelass ,,,agha ma nakhahim ba kelas bashim kio bebinim?!!

ناشناس گفت...

به مریم:
مریم جان لطف تو بود که پیداش کردم. حالا باید بهش زنگ بزنم. شماره شو بهم داد. من و علی دورانی داشتیم که بشه بعضی هاشو اینجا می گم. تا بعد.
به نسرین:
نسرین عزیز. یک جورایی با شرایطی که در اون زندگی می کنی بساز تا فرصتی بشه همه چی رو عوض کنی. در مورد پروین اعتصامی و فروغ به نظر من ما می توانیم به طور مستقل بر اساس سلیقه و دیدگاهی که داریم یک شاعر را دوست داشته باشیم و یکی را نه ولی من مقاییسه نمی کنم. اینها دو تا آدم در دو فضای اجتماعی متفاوت بوده اند با دیدگاههای متفاوت. من هم زیاد گرایشی به شعر پروین ندارم همانطور که شعر های اولیه فروغ را هم نمی پسندم. اصلا شعری که تو را تکان ندهد و شعری که هیچ طعمی نداشته باشد (این از تراوشات خودمه که شعر باید طعم داشته باشه) به نظر من بیخود است. پروین اعتصامی البته در بسیاری از اشعارش به طبقات محروم اجتماعش توجه کرده و با بسیاری از شاعران آن دوره فاصله گرفته بود. توی همه شعرهای پروین شعر مست و محتسب را از وقتی خیلی کوچیک بودم دوست داشتم هنوز هم دوست دارم اگر نشنیدی اینجا می گذارم:

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست


گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست


گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست


گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه¬ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

مورد دوم را که اشاره به کلاس و این چیزها کردی درست گفتی. بحث من همین بود چرا آدمی مثل پاورتی که اگر کلاس هم بگذارد کسی چیزی نمی گوید ولی نمی گذارد و چنین برنامه ای دارد اما ما نه. حالا دوست من لیلا می گوید اگه سوزان روشن با شجریان روی صحنه بروند اولین چیزی که شجریان به ذهنش می خورد این است چه جوری این تیکه رو صیغه اش کنیم؟!