۱۳۸۷/۰۴/۰۹

غبار نوروز

.
دل توی دلمان نبود و می خواستیم هیچ توقفی برای اسکناس های قهوه ای رنگ 2 تومانی که عیدی مان بود و روی هم می آمد نباشد. کفش نو و لباس نو را که می پوشیدیم فقط به این فکر می کردیم دختر خاله هایمان چه می گویند! دختر همسایه چه جوری نگاهمان می کند؟! و همینکه یکی نگاهمان می کرد راه رفتنمان چقدر کج و کوله می شد. هنوز هم همین است. می نشستیم سر سفره هفت سین تا چرخیدن تخم مرغها را ببینیم. اینقدر به این تخم مرغها خیره می شدیم که درلحظه سال تحویل باورمان میشد یک تکانی خورده اند. توی کرمان رسم بر این بود و هست که بعد از سال تحویل همه برمزار مردگانشان در قبرستانی که در میان یک جنگل سرسبز بنا شده بروند و روی قبرها آبی بپاشند و فاتحه ای بخوانند. برای ما یک پیک نیک محسوب می شد. خوردن حلواهای خوشمزه و چنگمال ( یک شیرینی مخصوص کرمان که از خرما و روغن و نان درست می شود ) و خود را به دامن جنگل سرسبز سپردن. بی خیال شدن. بی خیال که بودیم اما این قبرستان سرسبز هیچ نشانی از غم در خود نداشت. مرگ را برایمان سبز می کرد. اولین دیدارهمیشه با قبر پدرم بود که در 7 سالگی از دستش داده بودم و هر بار که بر قبرش آب می ریختم به قیافه ساکتش در قاب کهنه بالای سنگش خیره می شدم. و هر دفعه می دیدم لبخند می زند. من فقط برای دیدن لبخند او می رفتم تا پاسخش را داده باشم. برای دل خودم. بعد از قبرستان سبز خانه پدربزرگ جای اولی بود که باید می رفتیم. خانه ای که اکنون خیابان بزرگی جایش را پر کرده است. مادربزرگ من از یک ماه قبل از عید می نشست و تک تک تخمه های هندوانه آجیل عید را با یک قندشکن کوچک ضربه می زد تا به قول خودش دهن باز باشند. هیچ آجیلی در خانه او دهن بسته نبود. پدربزرگ هم یا پای تلویزیون بود یا منقل و چایی اش. یک حوض بزرگ در وسط حیاطی که یک درخت انار بزرگ تزئینش کرده بود محل آب بازی کردن ما بود. چقدر انتظار می کشیدیدم یکی از دخترهای فامیل نزدیک حوض برود تا خیسش کنیم و از دیدن لباسهای خیش شده اش که به تنش می چسبید کیف کنیم. و البته کتک مفصلی را هم باید انتظار می کشیدیم. مادربزرگ که به قبرستان سبز رفت دیگر خبری از تخمه های دهن باز نبود.

پدر بزرگ هم که رفت حوض و آبپاشی ما را هم با خود برد.

برای ما دید و بازدید فقط در اسکناس های تروتمیز و ساده خلاصه می شد و همچنین نشان دادن کفش و لباس نویی که داشتیم. مادر نه با معجزه که با سرسختی و مبارزه جان فرسایش با روزگار، من و یک خواهر و دو برادرم را بدون پدرمان بزرگ کرد تا نمونه کامل عشقی را به من بفهماند که هیچ دریافتی را به انتظار ندارد. او فقط خودش را ایثار می کرد تا عشق را برایم معنا کند. برای همین هیچ وقت برای خرید لباسهای نوی ما کم نمی گذاشت.
اسکناس های عیدی را که جمع می کردم یکراست می رفتم به تنها کتابفروشی کرمان با لیستی که معمولا هیچ کدام از آنها را نداشت و مجبور می شدم نقشه دیگری برای پولهایم بکشم. معمولا این نقشه کشیدن اینقدر طول می کشید که می دیدم همه اش را خرج کرده ام.

نمی دانم بچه های امروز چگونه به انتظار عید می نشینند! نمی دانم همان صفای عیدهای قدیمی را که ما داشتیم و هنوز مزه اش را حس می کنم دارند یا نه ؟ ما که همه سال را به انتظار عید نوروز می نشستیم و سالی دیگر و سالی دیگر. هیچ گاه این انتظار پایانی نمی یافت و هر نوروز برایمان تازگی و قشنگی خودش را داشت. الان پدربزرگ و مادربزرگی نیست که برویم در حیاط بزرگ خانه شان آب پاشی کنیم و از درخت انارش بالا برویم. خیلی ها رفته اند و خیلی ها هم بی حوصله شده اند. شادیهایمان را با یک لبخند زورکی تقسیم می کنیم وهمه اش نگران فردا هستیم.

نمی دانم چرا نمی شود همان حس سرخوشی را دوباره داشت؟! هیجان بشقاب سبزه و هر روز آب دادنش. هیجان رنگ کردن تخم مرغها. هیجان پلاستیک پر آب ماهی را از ته بازار تا خانه آوردن. هیجان قالی شویی با آب و کاسه و فاب*. هیجان حمام عمومی رفتن و ترو تمیز شدن. چقدر این دلاکها پوست ما را محکم کیسه می کشیدند که مثل لبو قرمز می شد. هیجان 2 هفته بازی کردن فوتبال. آنقدر صبح تا شب در این کوچه های خاکی فوتبال بازی می کردیم که عَرَق می کردیم و خاک و خل بود که با عرقها در هم می آمیخت تا غروب مثل کارگرهای معدن به خانه بیاییم. مادر مثل همیشه با دیدن ما به زور ما را به حیاط خانه می برد تا شلنگ آب را به رویمان بگیرد. آبی که از سردی اش نفسمان بند می آمد وبا هس و هس بود که همه اش از زیر شیر آب در می رفتیم. هیجان ثانیه ای که سال تحویل می شد و چون شنیده بودیم هر حسی در لحظه سال تحویل داشته باشی تمام سال را همانطور خواهی بود از ته دل لبخند می زدیم. از ته دل شاد بودیم. چقدر خوش خیال بودیم که فکر می کردیم همه سال را خوشیم. بی آن لبخند زورکی هم سر خوش بودیم. اصلا کودکی و نوجوانی جز شادی چیزی نمی شناسد.

حالا چند سالی است که سفره هفت سینی به راه نیست جز توی عکسها و ای میلها و تلفنها. هیجانش نیست. نمی فهمم کی عید می آید کی می رود. نه انتظارعید است و نه سفره ای که یک ماهی توی آب خودش را برای ما تاب می داد. همه چیز چون غباری که مادر می شست از یادها رفته است. حالا عیدهایی که همه جا شکوفه می زد و زمستان خسته می شد خاطره شده اند.

خوش به حال پدربزرگهای ما.

---------
* ( فاب یک نوع پودر لباسشویی است که چون اولین بار وارد ایران شد بعد از آن در کرمان به هر نوع پودر لباسشویی می گفتند فاب)

۳ نظر:

ناشناس گفت...

Wowwwwwwwwwwwww beautiful! It took me to million years ago when I was just a child with almost similar experinces...ya it sunds million years ago...
but we still have Nowruz (Not Eid!!!) not just in e-mails and pictures,but very real 7sin just right beside your office! So take a look and fly with your innocent child hood memories...
Nowruzet farkhondeh bad
Lila

ناشناس گفت...

سلام حسين جان

خوندم و چقدر دلم براي خودمان سوخت

ناشناس گفت...

salaam Hossein jaan
As I know you have some other pleasers now;)

Mehrnoush
mehrtabari@gmail.com