۱۳۸۷/۰۸/۱۰

یک شعر - فریاد



فریاد

کویر دیگر کویر نبود
در هیاهوی باران انتقام
اشکهایش را گم کرده بود

سالها غریبه گی اش را
با تنهایی مردی
که همسایه ساکتش بود
و می رفت تا همدم
هیچ انگاری شود
تقسیم کرده بود

کویر دلش برای خودش تنگ شده بود

یک روستایی با شلوار جین
یک الاغ با چراغ راهنما
دریای احمقان

فریادها
خسته لالان شده اند

خداحافظ کوروش...

۳ نظر:

SevenDaughtersOfEva گفت...

چند بار خوندم ولی نمی گیرمش. عکسه رو حس می کنم اما شعر رو نه. شاید دچار کهولت شده.

Arian گفت...

دچار کهولت شده. چند سال پیش ها اینو گفتم.

SevenDaughtersOfEva گفت...

ببخشید بسیار بابت اشتباه تایپی. دچار کهولت شدم. ممنون بابت اینکه مراعاتمو کردی. من یه ذره این روزا شارپ نیستم قبلش هم همچین پخی نبودیما ولی در مقام مقایسه بهتر بودم. توضیحت تصویرو برام روشن کرد برای من لذت داشت هر چند احتمالا برای تو بزرگوار عذابه بخواهی ضمیمه کارهات بشی و توضیح بدی. مقصر خودتی برچسب گروه سنی نمی زنی ما گروه الف و ب نیایم و به مشکل بخوریم. ممنون از بزرگ منشیت. کلا باهات حال میکنم.