۱۳۸۷/۰۷/۲۹

درد زندگی

" باید خیلی احمق و شجاع باشی که بخواهی خودتو بکشی"
(بخشی از دیالوگ فیلمنامه من که یکی از کاراکترها به دیگری می گوید)

* * *

سال دوم دانشکده سینما و تئاتر که بودم یک ساختمان چند طبقه نزدیک دانشگاه بود که به طور موقت خوابگاه ما شده بود و من و دو نفر دیگر از همکلاسی هایم در اتاق کوچکی در طبقه سوم آن روزگار دانشجویی خود را می گذراندیم. هر سه ما دانشجوی سینما بودیم و این بهانه ای بود برای جنگ و جدل و بحث های شبانه ما در باره فیلمهای مختلف.
ساختمان ما چسبیده به بیمارستان ارتش نبش خیابان طالقانی و بهار شمالی بود. جایی که شبهای تابستان فوتبال گل کوچک در خیابان طالقانی تفریح ما شده بود. هم اتاقی های من آقای "ب" بود از بچه های جنوب و آقای "ج" بود از بچه های شمال. این ب و جیم همه اش در حال دعوا کردن با یکدیگر بودند و من همه اش در حال میانجی گری بین آنها بودم. شبی طبق معمول بر سر موضوع کوچکی دعوایشان بالا گرفت طوری که جیم به شدت از کوره در رفت و وقتی جیم خیلی عصبانی می شد هیچ کس جلو دارش نبود. آن شب هم یک تکه چوب بزرگ برداشت و دنبال ب کرد. ب هم البته دست کمی در دعوا نداشت ولی عصبانیت جیم آنقدر زیاد بود که ب از توی این بالکن می رفت توی بالکن بغلی و در حال فرار از این اتاق به آن اتاق می رفت و جیم هم دنبال او می کرد و من هم دنبال جیم. هیچ کس جرئت نمی کرد جیم را متوقف کند جز من. البته من زورم بیشتر نبود فقط می دانستم جیم توی عصبانیت هم باشد با من کاری ندارد. این اتاق گشتن ها آنقدر طول کشید تا اینکه جیم نتوانست ب را بگیرد و آمد توی اتاق و شروع کرد وسایل ب را از بالکن اتاق توی خیابان ریختن. این فیلم دیدن های ما هم تاثیر خودش را کرده بود. تا آن موقع من فقط توی فیلمها دیده بودم وسایل یکی را توی خیابان بریزند و این توی فرهنگ ما زیاد مرسوم نبود ولی جیم این کار را کرد. خلاصه بعضی بچه ها رفتند توی خیابان وسایل ب را بیاورند و من هم شروع کردم با جیم صحبت کردن. مسئول خوابگاه هم که خودش دانشجو بود خواست با ما بنشیند و ببیند مشکل چیست. من و مسئول خوابگاه و جیم در حال صحبت کردن بودیم که جیم با عصبانیت یک بطری شیشه ای آب را که در دستش بود محکم به زمین کوبید طوری که هزار تکه شد و توی اتاق پخش شد. مسئول خوابگاه خشکش زد و یک بهانه ای آورد و رفت. من خنده ام گرفت. جیم هم همینطور. این ماجرا به هر ترتیبی بود آن شب تمام شد. پریود عصبیت جیم هم که تمام شد او را با ب آشتی دادیم ولی تا مدتها به هم کج کج نگاه می کردند.

عکسی از آن دوران در بالکنی خوابگاه. یادش بخیر چه موهایی داشتم.

مدتی از این داستان گذشت تا اینکه شبی من به اتاق آمدم و جیم را دیدم که در گوشه اتاق خوابیده بود. مشغول درس و کار خود شدم که لحظه ای بعد صدای ناله جیم را شنیدم. توی خواب در حالی که دندانهایش را به هم فشار می داد ناله می کرد. گمان من این بود کابوس می بیند. تکانش دادم و صدایش زدم ولی چشمانش را باز نکرد. چند ضربه توی صورتش زدم تغییری نکرد. نگران شدم. با شدت بیشتری داد زدم و تکانش دادم اما فقط دندان هایش را به هم می فشرد و ناله می کرد. چشمانش را هم به شدت به هم فشار می داد طوری که قادر نبود آنها را از هم باز کند. به اتاق بغلی رفتم و بقیه را صدا کردم بچه ها آمدند و بلندش کردند ولی او نمی توانست روی پاها خود بایستد. یک بطری آب روی سرش خالی کردیم فایده ای نکرد. به ذهن من خورد او را به بیمارستان ارتش که کنار ساختمان ما بود ببریم تا مشکل را حل کنیم. جیم وزنش هم زیاد بود وسنگین بود. به سختی چهار دست و پایش را گرفتیم و او را تا جلوی در بیمارستان بردیم. جیم روی آسفالت جلوی در بیمارستان شکم خود را گرفته بود و به خود می پیچید و من و یکی از بچه ها با نگهبان بیمارستان بحث و جدل می کردیم که دوست ما حالش خراب است و نیاز به دکتر دارد. نگهبان پس از کلی تلفن و سرگردان کردن ما گفت امکانش نیست و ما فقط مریض های ارتشی را قبول می کنیم. درمانده شده بودیم. سریع یک تاکسی گرفتیم و تصمیم گرفتیم جیم را به نزدیکترین بیمارستان آن منطقه که بیمارستان رهنمون بود ببریم. به راننده تاکسی گفتم منتظر بماند چرا که ممکن است اینها هم ما را جای دیگری پاس بدهند. پرستار سریع آمد وهر چه سوال می کرد جیم توان پاسخ دادن نداشت و فقط شکم خود را می گرفت و از درد به خود می پیچید. پرستاراز من پرسید چه غذایی خورده و من گفتم نمی دانم. یکی از بچه ها گفت بعد از ظهر نیم ساعت توی دستشویی بوده و در را باز نمی کرده. پرستار حدس زد یک دل درد معمولی است و یک آمپول دیازپام تزریق کرد تا جیم را آرام کند. جیم پس از مدتی پیچ و تاب خوردن آرام شد. همه خوشحال شدیم و داشتم فکر می کردم که تاکسی را بفرستیم برود که جیم با شدت بیشتری دردش شروع شد و دوباره درخود پیچید. همه ما مستاصل شده بودیم. پرستار نمی دانست چه بکند. دکتری هم نبود تشخیص درستی بدهد. توی این گیر و دار بودیم که جیم از لای دندانهای فشرده اش به سختی به پرستار گفت حسین بماند و با دست اشاره کرد همه بروند. پرستار گفت حسین کیست گفتم منم. همه را بیرون کرد خودش هم رفت و مرا با جیم تنها گذاشت. گوشم را به لبهای جیم چسبانده بودم و التماسش می کردم حرف بزند. جیم پرسید کسی در اتاق نیست گفتم نه. گفت قول بدهم چیزی را که می گوید به کسی نگویم. گفتم باشه نمی گم. گفت قرص خوردم و شروع کرد به پیچیدن در خودش. من گیج شده بودم. تازه فهمیدم داستان چیست. به پرستار گفتم می گه قرص خورده. رنگ پرستار رفت. وحشت کرد. گفت زود برید اتاقش ببینید بسته قرصی می بینید. سریع با تاکسی رفتم به اتاق و بالای کمد جیم دو تا جعبه قرص خالی دیدم. برگشتم بیمارستان و بسته ها را نشان پرستار دادم. جیم 60 تا قرص خورده بود. جنس قرص ها الان یادم نیست ولی قرصهایی بود که به راحتی می توان از داروخانه تهیه کرد ولی 60 تا زیاد بود و احتمالا جیم بعدازظهر آن روز توی دستشویی قرصها را می خورده. پرستار با دیدن جعبه قرصها وحشت کرد و گفت آمپول دیازپامی که زده شدت مسمومیت را بالا برده و اگر تا نیم ساعت دیگر او را به بیمارستان لقمان حکیم نرسانیم می میرد. بیمارستان لقمان حکیم تنها بیمارستان تهران برای مسمومیت های غذایی و دارویی است که در چهارراه لشکر است. حسابش را بکنید کسی وسط روز میدان تجریش مسموم شود و با ترافیک تهران تا به آنجا برسد باید راهش را به بهشت زهرا کج کند.
خوشبختانه شب بود و فاصله ما هم تا چهارراه لشکر زیاد نبود. بیمارستان آمبولانس آماده ای نداشت و مجبور شدیم با همان تاکسی که آمده بودیم به بیمارستان برویم. راننده تاکسی با سرعت هر چه تمام تر می رفت و به مملکت فحش می داد که چه بر سر جوانها آورده. به بیمارستان رسیدیم و سریع به بخش مسمومیت های غذایی رفتیم. اولین بار بود که می دیدم با چه روشی بیماران را مداوا می کنند. چند نکته در این بیمارستان برایم جالب بود. یک اینکه در فاصله یک ساعت آن شب چیزی حدود سه چهار جوان دیگر که خودکشی کرده بودند را آوردند که بیشتر دختر بودند. دو اینکه همگی جوان بودند. سه اینکه با اینکه آمار خودکشی را در ایران نمی دهند ولی جلوی در بیمارستان بایستی به راحتی می توانی به یک آمار بالا دسترسی پیدا کنی. حتی بعدا از پرستار آنجا متوسط آمار روزانه اش را پرسیدم گفت نمی تواند آمار را بدهد ولی به من فهماند خودت می بینی که آمار بالاست.
روش مداوا این است که بیمار را به شکم می خوابانند طوری که سرش جلوتر از لبه تخت رو به پایین قرار می گیرد و یک سطل فلزی زیر سر او روی زمین قرار دارد. در شرایط دوست من جیم که دندانهایش به هم قفل شده یک لوله پلاستیکی از بینی او وارد گلویش می کنند که چون درد شدیدی دارد دستهای بیمار را از پشت می بندند و دو نفر هم باید پاها و دستهای بیمار را از پشت محکم بگیرند. بعد محلول مایع سفید رنگی را به وسیله قیف داخل لوله پلاستیکی می ریزند که معده بیمار را تحریک می کند و بلافاصله بالا می آورد. این عمل را چند بار تکرار می کنند تا معده کاملا خالی شود و در تمام این حالات باید دست و پای بیمار را محکم بگیری. من در حالی که یک طرف تخت دست و پاهای جیم را محکم گرفته بودم دیدم روبروی من که سه چهار نفر از بچه های دانشگاه بودند هیچ کاری نمی کنند و به پشت سر من که تخت دیگری بود خیره شده اند. گفتم بچه ها جیم رو بگیرید دست و پا نزنه دیدم کسی توجهی نمی کند. سرم را برگرداندم تخت پشت سری من دختر بسیار جوانی بود که به خاطر یک ماجرای عشقی یک بطری نفت خورده بود و باید مداوایش می کردند. او را با همان لباس خانه که یک دامن داشت آورده بودند و وقتی از شدت درد دست و پا می زد دامنش پایین می رفت و همه پر و پای لختش دیده می شد. این فضا برای من یک گروتسک واقعی بود. یک تراژدی سیاه طنزآلود بود. کسی که در حال درد کشیدن و جان کندن است و عده ای دیگرتوجهشان به چیز دیگری در او است که لذت ببرند. در آن فضای بسته و محدود ایران دیدن چنین صحنه ای برای دوستان من غنیمت بود. شاید اگر من هم آن سوی تخت قرار داشتم همان عکس العمل را داشتم. به هر حال دو پرستار مرد که باید جیم را مداوا می کردند متوجه موضوع شدند و همه را بیرون کردند جز من آن هم چون پشتم به تخت دخترک بود. با کمک پرستار دست جیم را از پشت با طناب بستیم و پای جیم را محکم گرفتیم و سه-چهار باری که مایع را ریختند و بالا آورد تازه پس از ساعتها چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف کرد و من را شناخت. گفت کجاست و چی شده که پرستار گفت فعلا استراحت کند. نیم ساعت بعد بلند شد و پس از خوردن مقداری کمپوت و میوه حالش جا آمد و به خوابگاه برگشتیم.
ب الان در استرالیا است و گاهی با هم تماس داریم. جیم در ایران است و فیلمساز خوبی است. بعد از این واقعه هر گاه جیم را دیدم نه پرسیدم و نه هیچگاه اشاره ای به موضوع کردم. او البته غیر مستقیم از طریق یکی از دوستان مشترکمان از من تشکر کرده بود اما همیشه می گفتم هر کس جای من هم بود همان می کرد که من کردم.

* * *

دوست صمیمی من که در جنگ کشته می شود برادرش میم جای او را برای من پر می کند و خیلی هم تلاش می کنم تا کمکش کنم وارد دانشگاه هنر شود و چیزی را که دوست دارد بخواند که البته موفق هم می شود. دوست من میم شیفته هدایت و سارتر و کامو و کافکا است و یه جورایی شبیه من همه چیز را سیاه می بیند. تهران که می آید تمام تلاشم را می کنم تا بتواند جایی مستقر شود و زیاد سختی نکشد. او خوب می نویسد. استعداد و تخیل خوبی در نوشتن دارد اما بسیار حساس هست. اینکه کسی او را نمی فهمد بسیار آزارش می دهد. مشکلی که خود من سالها با آن دست به گریبان بوده و هستم ولی دیگر خودم را برایش آزار نمی دهم.
میم در بعدازظهری که کسی در خانه نیست به حمام می رود و با یک تیغ صورت تراشی دو قسمت مچ دست راست و دو قسمت مچ چپ و پهلوی راست و پهلوی چپ و پاشنه راست و چپ خود را با تیغ می زند. از قضا مادرش اتفاقی به خانه می آید و متوجه می شود او در حمام است. او را صدا می زند ولی جوابی نمی شنود. چند بار و باز هم جوابی نمی شنود. در را نمی تواند باز کند چون از داخل قفل است. همسایه ها را صدا می کند و در را که می شکنند دوست من میم کف حمام میان خون شناور است. میم شانس بزرگی که می آورد این است که خون رگهایش لخته شده بود و او را که سریع به بیمارستان می رسانند نجات پیدا می کند. میم بعدها ازدواج کرد و بچه دار هم شد ولی هنوز همه چیز را سیاه می بیند. گاهی با هم در تماس هستیم.

* * *

دوست روانشناس من که خودش یک زن است می گوید بر اساس آمار از نظر تعداد، خودکشی زنان بیشتر از مردان است اما از نظر درصد موفقیت، خودکشی مردان بیشتر است. نتیجه ای که او می گرفت این بود که زنان می خواهند توجه جلب کنند برای همین تعداد خودکشی های موفق در آنها کمتر از مردان است. حتی دلایل خودکشی هم در زن و مرد بسیار متفاوت است. جدا از بحث جنسیتی در خودکشی من همیشه فکر می کردم چرا بعضی ها اصلا این همه به این موضوع فکر می کنند و بعضی ها اصلا توی ذهنشان هم نمی آید؟ چی می شه یه آدمی مثل ویرجینیا وولف یا هدایت که دریچه دیگری از دنیا را به ما نشان می دهند خودشان را می کشند و یه سری آدم عاطل و باطل باید بمانند و این دنیا را به گند بکشند؟
آیا من می توانم وولف و هدایت را احمق بنامم؟ شجاعتشان جای خود اما آیا خودکشی حماقت است؟

(این هم لیستی است از نویسندگانی که خودکشی کرده اند)

۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

in chizie ke manam barha behesh fekr kardam ke aya khodkoshi shojaate ya hemaghat. akharesh be in natije residam ke na zendegi oonghadra vahshatnake na mordan chandan rahat. inke bekhai bemiri ya bemooni ye tasmime anie. kheili az kasaie ke khodkoshi mikonan bad az zende moondan hamoontor ke khodet gofti tarjih midan zendegi konan. dar morede khodkoshie zanane ham be ghole shoma o dooste ravanshenasetoon shayad bishtar be ellate jalbe tavajjoh bashe vali dar kheili az mavared be marateb dalilesh sangintar az dalayele aghayoon baraye khodkoshie. mesle ezdevaje ejbari, tajavoz, tars az nadashtane bekarat,... va ye chize dige: khodsoozi dar zanane IRANI be khosoos mantagheye gharbe IRAN (ostane EELAM) kheili ziade. chand ta maghale dar in mored khoondam ke nevisandeha motafegholghol boodan "khodsoozi koshtane khod ast ke ba eterazi shadid hamrah hast. khodsooz mikhahad eteraze dardnakaesh ra be gooshe digaran beresanad

ناشناس گفت...

پس نظر من کو؟ کلی قلمفرسایی کرده بودم!
فهمیدم، نفرستادتش!

مهرنوش
mehrtabari@gmail.com

Arian گفت...

سحر جان
همه حرفات درسته. من هم بحث جنسیتی رو توی خودکشی ادامه ندادم چون خودش می تونه یه موضوع مهم مستقل برای بحث باشه. و تو درست می گی که دلایلش متفاوته. من هم نگفتم همه زنها می خواهند نمایش دهند گفتم تفسیر دوست من این بود که برای جلب توجه است که آمار آنها بیشتر است ولی درصد خودکشی های موفق کمتر است. وگرنه خود ویرجینیا وولف یا سیلویا پلات خودکشی موفق داشتند. خودسوزی زنهای ایلام را هم شنیدم که خودش مایه فیلم مهرجویی بود که البته یکی از دلایل آن را مسائل ناموسی و محدودیت های خانوادگی عنوان کرده بودند. و خودسوزی هم درست میگی یه جور کشتن خود است که سر و صدایش همه را بلرزاند. ولی من از نظر کلی برام جالب بود بدونم دیگران چه نگاهی به این آدمها دارند و خود این آدمها را چه چیزی وادار می کند که از لذت زندگی بگذرند. در مورد خودم می توانم یک چیزهایی بگویم که چرا گاهی به آن فکر می کنم ولی در مورد دیگران همیشه برایم جالب بوده که کمتر می توان به یک اشتراک کلی رسید. دیگه جونم برات بگه. فعلا همین.

مهرنوش من چیزی رو ندیدم. دوباره قلمفرسایی کن.

ناشناس گفت...

اولین مورد را من هم تجربه کرده ام و یک شب در بیمارستان لقمان میان زمین و هوا شناور بودم ..فردا ی آن شب وقتی با هم اتاقی هام حرف می زدم تازه می فهمیدم که این آدم های عاطل و باطل به قول تو چه دردی می کشند ...اگر فرصتی بود می نویسم روزی..و من که به خیال خودم دردی فلسفی داشتم چقدر در مقابلشان حقیر بودم و کوچک و حتی خوشبخت

ناشناس گفت...

آقایون از دست زندگی خودکشی میکنند.

خانمها هم از دست اقایون

این وسط هم چند تایی استثنا مثل

هدایت و ویرجنیاولف هستند که حکایت

دیگریست.

سلام حسین جون حال و احوال امیدوارم

خوب باشه و هرگز بفکر خودکشی نیفتی

که راه دوره و تا اونجا امدن بسیار

سخته برامون

SevenDaughtersOfEva گفت...

نظر گنده گوزانه من به عنوان نفر(شتر)ی که مزمزش کرده ام و طبعا موفق نبوده ام که دارم اینو می نویسم و سیبیل هم هستم (بدیهی غیرقابل تردید، محض آمار) اینه که خودکشی های وولف، هدایت، پلات و ... اصیل نیست زیرایش به این دلیله که از سنت خودکشی پیروی کرده اند و هر کدام عقب تری داشته اند مثلا غزاله خودمون قبلش صادقه، قبل اون خارجی ها همینگوی و قس قصه را علی هذا. مثلا دختر یا پسری که بهش پسره یا دختره رو نمیدن یا شوهر/زنش میدن میره و خودکشی میکنه از سر سنته و اصیل نیست یا خودکشی تجاوز یا جلوگیری ازش هم سنته. من دنبال ذهن مخترع خودکشی اصیلم. کسی که نه لزوما اول بار ولی مستقل از سنت ماقبلش ذهنی فلسفی خودکشی کرد و خودکشی رو اختراع کرد. نتیجه بی منطق اینکه بر خلاف ظاهر اولیه اش، خودکشی به حماقت و شجاعت ربطی نداره.

Arian گفت...

ناشناس
خیلی دوست دارم داستانت رو بشنوم. این درد فلسفی یا به قول مصطفی رحیمی یأس فلسفی هم خودش داستانی هست که گاهی گریبان آدم رو می گیره و یه وقت یکی مثل تو شانس میاره و ازش جدا می شه یکی هم می بینی می بردش. اون شعر رهایی رو که همین جا نوشتم یادته:
سیاه مرا با خود می برد
اینها رنگهای زندگی هست که توی شعر میاد. به هر حال با اینکه نمی شناسمت خوشحالم که هستی

مریم جان
کلی خندیدم و با نوشته ات حال کردم. اگر یه روزی هم این کار رو بکنم لازم نیست دوری راه رو تحمل کنی چون وصیت کرده ام که جسدمو بسوزونن و بعدشم خاکسترمو توی یه روزی که از این بادهای شدید مونترال میاد توی هوا رها کنند. اینطوری شاید سوار بر باد بیام طرف خودت.

seven...eva
صد در صد با حرفات مخالفم. خودکشی سنت نداره که من بخوام باهاش تقلید کنم. وقتی تقلید و پیروی کردن از سنت منطقی هست که خودت بدونی هستی که نتیجه اش رو ببینی. سنت فقط می تونه توی نحوه اون باشه نه خود عمل. مثلا تو به این نتیجه می رسی که از زندگی بیزار شدی و می خوای خودتو بکشی اون وقت شاید مثلا تصمیم بگیری مثل ژاپنی ها هاراکیری کنی. ولی خود عمل خودکشی نمی تونه نتیجه تقلید باشه. اگر کسی که اصلا از سنت خودکشی گذشتگان خود بی خبر باشه و این عمل رو انجام بده چی؟ ولی این بحث تو می تونه جالب باشه که اولین بار چه کسی این کارو کرد و دلیلش چی بوده ولی باز هم ربطی به خودکشی های امروزه نداره. من اینو یه چیز کاملا فردی می دونم که هر کس با توجه به تجربه تلخ خودش انجام می ده. مطمئنا کسی که این کارو می کنه تجربه شخصی خودش اونو وادار به این کار کرده و اگر بهش بگی همینگوی و وان گوگ هم این کارو کردند می گه گور بابای همینگوی من دارم خودم زجر می کشم.
این که به حماقت و شجاعت ربطی نداره حماقتش رو می پذیرم که ربطی نداره ولی به نظر من خودکشی یه شجاعت عظیم می خواد که هر کسی نداره که حاضر شه از همه چیز بگذره.
تکرار یه چیز ممکنه تو را به نتیجه سنتی بودن اون برسونه ولی دلیلی بر سنتی بودن اون عمل نیست. این نتیجه یک برآیند روی اون شخص هست.
جدا از اینا وبلاگت رو همیشه سر می زنم. باید یه کم خلاصه گویی رو از تو یاد بگیرم.

با مهر
آریان

SevenDaughtersOfEva گفت...

حرفم این نیست که هر که میخواهد تن به خودکشی بدهد قربه الی ونجوج و الی سیلویا بلات می کند،
بودن سنت، به معنی الزام تقلید نیست. بودن سنت، بت ذهن را می شکند یا جدیدش را می سازد. سنت یعنی اینکه گلشیفته هالیوود برود با به به و چه چه ولی دختر لر از خانواده طرد شود و طلاق. سنت یعنی بدانی قبل از تو بوده اند و کرده اند. مبهم یادم می آید من هم زمانی دقیقا سر صادق بین حماقت و شجاعت گیر بودم ولی نمی فهمم از کجا تن به خودکشی دادن شجاعت است؟ چون در اوج بودند؟ اوج یعنی مثلا صد تا مثل من بوف کور بخوانند یا جایزه ادبی به پلات بدهند و از کار همینگوی فیلم بسازند؟ اینها برایشان اوج بوده؟ اگر خودکشیه صادق با خودکشیه غزاله با پلات و ... فرق دارد یعنی قایل به شخصی بودن و بی تکرار بودن هر کدامی پس سوال کلی یا جواب کلی، شجاعت نمی تواند درست باشد کما اینکه این فرمایش بنده که از سر بن بست بوده این شازده پسرا و ضعیفه ها که تن داده اند هم کلی نمی تواند باشد. موید اینکه اگر خودکشی اصالت داشته پس چرا هیچکدام با زجر خودکشی نکرده اند؟ سنت خودکشی در شهرهای متمدن و زندگی مدرن با خودسوزی ایلامی اساسا از هم جدا ولی هر دو سنتند. اولی مزمزه کردن یک رسم روشنفکربازانه و دومی رسم اعتراض. سوال آیا بین نویسندگان روس خودکشی داشته ایم؟ تنها متولد روسیه بودن منظورم نیست

Arian گفت...

شجاعت یک صفتی هست که می تواند توی یک مجموعه رفتار مشترک باشد. من عمل هر کدام از اینها را شخصی می دانم اما اشتراک توی آنها را شجاعتی می دانم که آنها را به قطعی بودن عمل می رساند. یک جور قاطعیت در تصمیم که من شجاعت اسمشو می ذارم. ولی این اشتراک رو توی سنت نمی بینم که تو می بینی. البته اگر سنت را اینگونه تعریف می کنی که بدانی قبل از تو هم کرده اند اوکی خودکشی هم می تواند یک سنت باشد. اما حرف من این است عمل خودکشی در نتیجه سنت بودن آن نیست.
این که می گویی سنت خودکشی توی شهر و روستا متفاوت است می پذیرم و همانطور که گفتم حتی بر اساس جنسیت هم دلایل متفاوتی می توانی پیدا کنی.
سن و سال و محیط و زندگی گذشته و خیلی چیزهای دیگر هر کدام یک دلیل متفاوت برای آن می تواند باشد. من از مجموع اینها می خواستم به چند صفت مشترک برسم که شجاعت رو پیدا کردم اون هم چون به قطعیت رسیدن عمل رو در همه آنها می بینم.
در مورد نویسندگان روس هم خودکشی داشته ایم. یک لینک اینجا می گذارم که توی بلاگ هم این را اضافه کردم تا خودت ببینی.آرتور آداموف، پائولو لاشویلی، آلکساندر فدایوف، مارینا ایوانووا و...روس هستند.
http://en.wikipedia.org/wiki/Category:Writers_who_committed_suicide

Unknown گفت...

jaleb boud amma khoda vakili che chounehe garmi dari!!cheghad toulani minevisi!!!!!
Tolstoi ba oun hame harfaye mohemmi ke baraye goftan dasht motmaennan koutahtar az to minevis!

Arian گفت...

فرهاد جان
اتفاقا تصمیم گرفتم بیشتر شعرامو بنویسم تا روده درازی کمتری کنم. ولی شعر رو که می دونی مثل داستان یا خاطره نیست باید خودش بیاد که بنویسی. یعنی از جایی بیرون از خودآگاه شاعر.
به هر حال نمی دونم چرا توی مثالت مارکز رو نگفتی به عنوان نمونه و گفتی تولستوی. اون که داستاناش از بس طولانیه پدر در میاره. جنگ و صلح رو فکر نکنم الان کسی تحمل خوندنشو داشته باشه از بس طولانیه. یا بقیه کاراش.
ولی نویسنده های امروزی با حذف توصیف و اضافه کردن تصویر به یه ایجاز رسیدن. داستانی که این روزها دارم می نویسم مطمئن باش نهایت ایجاز رو داره.

با مهر
آریان

ناشناس گفت...

می دانم و می دانی که می شناسیم.یک سال است که به مونترال آمده ام.همان روز هایی که با هم آشنا شده بودیم از طریق اورکات روز های انجماد روحی من بود..و شبی که از درد به خودم می پیچیدم در لقمان..آن شب و شب های بعد خیلی چیز ها رو در زندگی من تغییر داد...

Arian گفت...

ناشناس
فکر کنم بتونم حدس بزنم کی هستی و می دونی چقدر جالبه بعضی وقتها نسبت به بعضی آدمها یه نظری داری ولی وقتی می فهمی چه اتفاقی افتاده نظرت عوض می شه. یاد یه داستانی افتادم که یه مراسم و مهمونی خیلی مهم توی زندگیم بود که یکی از دوستای خوبمو دعوت کرده بودم و نیومد. تا مدتها ندیدمش و من همه اش از او شاکی بودم که هیچ خبری به من نداده بود تا اینکه وقتی دیدمش گفت یه مشکل بزرگ براش پیش اومده بوده و نتونسته بیاد. من هیچ وقت عذرشو نپذیرفتم تا بعدها فهمیدم همون شب رگشو زده بوده و خودکشی کرده بوده که اون هم اتفاقی نجات پیدا کرده بوده. این دوست من هم الان فیلمساز و نقاش خیلی معروفی هست ولی این داستان رو توی وب لاگ نگفتم چون فکر کردم هم کسی باور نمی کنه هم دیگه خیلی قصه های این خودکشی ها زیاد می شه. به هر حال وقتی فهمیدم به خودم گفتم چقدر من این دوستمو الکی سرزنش کردم که اون شب به مهمونی من نیومد. البته نفهمیدم چرا حالا همون شب این کار رو کرد. در مورد تو اما موضوع فرق می کنه. هنوز ازت شاکی ام چون هیچ وقت حرف نزدی. خودتو برام بیرون نریختی. ولی دیگه اینها مربوط به گذشته است و مطمئنا تو توی شرایطی بودی که من باید بیشتر درک کنم. به هر حال دوست داشتی بهم ای میل بزن. هر کمکی بتونم برات انجام می دم.
خوشحالم که هستی. اینو از ته دل می گم.
با مهر بسیار
آریان